روابط عارف قزوینی در جایگاه «شاعر ملی ایران» با برخی از نامدارترین چهره های عصر خویش و فراز و نشیب این مناسبات و دگرگونی آرای عارف درباره ی برخی از آنها، روحیات و عقاید او را به روشنی آینگی می کند. بدبینی، سوءظن، واکنش های عصبی و پرخاشگرانه که با حساسیت و صداقت بسیار در آمیخته، اساس شخصیت و مواجهه ی عارف با دیگران را شکل می دهد؛ هم از این روست که دوستی ها و دشمنی های عارف گذرا و متزلزل است و موجبات انزوا و مردم گریزی او از یک سو و آزردگی و کدورت دوستانش از سوی دیگر را فراهم می آورد. بر این همه باید روحیه ی انقلابیِ یک سونگر و میهن پرستی بی مرزِ عارف و نگاه اغراق آمیزِ حاصل از این اندیشه ها را نیز افزود که منشِ دشمن تراش او را تشدید کرده است.
این مقاله از خلال نامه ها، خاطرات و دیگر نوشته های عارف، آرای او را درباره ی حسن تقی زاده، اشرف الدین گیلانی، احمد کسروی، ملک الشعرای بهار، وحید دستگردی و رضاخان بیان می دارد و ریشه های نزاع و خصومت میان عارف و آنان را به بحث می گذارد و از این رهگذر علل تنهایی و انزوای محبوب ترین شاعر عصر مشروطه در دهه ی پایانی زندگی اش را عیان می کند.
ملک الشعراء بهار پس از درگذشت پدرش ملک الشعراء صبوری ، برای آموختن ادبیات عرب نزد ادیب نیشابوری به تلمذ پرداخت. آغاز تلمذ بهار همزمان با شروع ملک الشعرایی او در آستان قدس رضوی بود که با انکار مدعیان این منصب روبرو شد. بهار برای اثبات قدرت شاعری خود ، علاوه بر آن که در آزمون های گونه گون ، هنر شاعری خویش را در معرض امتحان مخالفان قرار می داد ، گاهی خود را ناگزیر می دید که در این گونه اشعار ، بستاید و قدرت شاعری اش را برتر از همه شاعران خراسان بداند. این مفاخرات بر استادش ادیب نیشابوری گران می آمد و باعث کدورت خاطر او می گردید به نحوی که با مخالفان بهار هم آوا می شد و اشعار بهار را از آن دیگران می دانست. با این وجود ، بهار با احترام ، از استادی ادیب نیشابوری یاد می کرد اما در عین حال او را شاعر بزرگی نمی دانست و حتی در سوگ درگذشت او نیز مرثیه ای نسرود. در این مقاله چگونگی روابط این دو شاعر استاد در حوزه ادبی خراسان مورد بررسی قرار می گیرد.