آرشیو

آرشیو شماره ها:
۱۰۱

چکیده

متن

امام على بن ابى طالب(ع)، علاوه بر خلافت و جانشینى منصوص از رسول گرامى اسلام(ص)، پس از کشته شدن خلیفه سوم، در تاریخ بیست و پنجم ذى حجه سى و پنج هجرى (ششصد و چهل و چهار میلادى)[1]، با همه استنکافش از پذیرفتن حکومت و خلافت، با اقبال عمومى و اصرار آنان براى پذیرش منصب حکومت ظاهرى، مواجه شد، و با بیعت آنان و در رأس همه، بیعت اصحاب پیامبر از مهاجران و انصار، عملاً متصدى امر حکومت و خلافت بر مسلمانان گردید.
در باره حکومت ظاهرى امام على(ع) و به تعبیر دیگر، حکومت علوى، چند مسأله از مسلّمات تاریخى است.
نخست اینکه امام(ع) در فضاى کاملاً آزاد سیاسى ـ اجتماعى و با اقبال عمومى و اشتیاق توده هاى مردم مسلمان و بیعت از روى میل و اختیار آنان، به حکومت رسید؛ چون، مردم پس از پشت سر گذاشتن دوران سخت و تلخ حکومت پیشینیان و انواع تبعیضها، بى عدالتیها و فساد و تباهى، به این نتیجه رسیدند که تنها راه نجاتشان از آن اوضاع نابسامان و جوّ تبعیض آمیز و ستم آلود، پایان دادن به دوران حکومت خلیفه پیشین و تعیین خلیفه جدید است، لذا پس از وى، به در خانه وصى و جانشین بحق پیامبر(ص) حضرت على(ع) روى آوردند و دست بیعت به سویش گشودند و به طور جدى، خواهان حکومت علوى بودند و در برابر عدم پذیرش امام(ع) اصرار ورزیده و آن حضرت را بر اجابت درخواست خود در تنگنا قرار دادند. امام(ع) در این باره فرموده است:
«ازدحام فراوانى که مانند یالهاى کفتار بود [به هم فشرده و انبوه] مرا به قبول خلافت وا داشت. آنان، از هر طرف، مرا احاطه کردند [و] چیزى نمانده بود که دو نور چشمم زیر پا له شوند! آن چنان جمعیت به پهلوهایم فشار آورد که سخت مرا به رنج انداخت و ردایم از دو سو پاره شد! مردم همانند گوسفندانى [گرگ زده که دور تا دور چوپان جمع شوند مرا در میان گرفتند.[2]
مانند شترهاى ماده اى که به فرزندان خود روى آورند، به سوى من روى آوردید و مى گفتید: «بیعت! بیعت!». من، دستم را بستم و شما آن را مى گشودید. من، آن را از شما برمى گرفتم و شما به سوى خود مى کشیدید.»[3]
طبرى نیز نقل مى کند که امام على(ع) در برابر اصرار مردم بر بیعت، فرمود: «این کار ـ بیعت ـ را نکنید. اگر من، وزیر و همکار امام مسلمانان باشم، بهتر از این است که امیر و حاکم بر مسلمانان باشم.»، اما آنان گفتند: «به خدا سوگند! ما، تو را رها نمى کنیم تا این که با تو بیعت کنیم.»[4]
دوم اینکه امام(ع) پیش از این، براى رسیدن به امامت و حکومت ظاهرى و زعامت سیاسى ـ که آن را حق مسلّم خود مى دانست ـ از هر گونه تلاش و اقدام ممکن، خوددارى نورزید، اما پس از قتل عثمان، با وجود اقبال عمومى و اصرارشان براى حکومت و زعامت سیاسى، از پذیرش آن ابا ورزید. راز این اکراه و امتناع چیست؟
راز این امتناع، براى پژوهندگانى که از اوضاع آن مقطع زمانى آگاهى دارند و از روحیات و ویژگیهاى شخصیتى امام على(ع) نیز شناختى، هر چند اجمالى، دارند، روشن است؛ زیرا، منصب خلافت و حکومت ظاهرى براى آن حضرت، یک هدف و یک ارزش اصیل نبود تا آن را به هر قیمتى که شده و در هر شرایط سیاسى و اجتماعى بپذیرد و از پذیرفتنش نیز خوشحال شود، بلکه حکومت، براى آن بزرگ پیشواى دینى و برترین اسوه کمالات انسانى و الهى، چنان که خودش بارها بار فرمود[5]، وسیله اى براى پیاده کرده احکام نورانى اسلام ناب محمدى(ص) و نشر و تبلیغ فرهنگ غنى قرآنى و بسط عدالت همه جانبه سیاسى و اجتماعى و اقتصادى و رفع تبعیض و ستم از جامعه اسلامى بود.
امام(ع) با ارزیابى اوضاع موجود و ملاحظه دگرگونیهایى که در جامعه به وقوع پیوسته و ضد ارزشها، جایگزین ارزشها شده و مردم، از فرهنگ اصیل اسلام ناب محمدى و احکام قرآنى فاصله گرفته بودند، به خوبى مى دانست که حکومت کردن بر چنین جامعه اى و سامان دادن اوضاع نابه سامان اجتماعى و دفع تبعیض و فساد و بى عدالتى ها و باز گرداندن اوضاع به وضعیت دوران پیامبر(ص) کارى بس دشوار و بلکه محال است، بنابراین، از پذیرش حکومت خوددارى مى کرد.
دشوارى تغییر اوضاع، از آنجا ناشى مى شد که از یک سو، عموم مردم، با فضاى آلوده و وارونه دوران حکومتهاى پیشین، بویژه دوران عثمان، خو گرفته بودند و آماده پذیرش احکام اسلام ناب و رعایت اصول ارزشى و عدالت اجتماعى و اقتصادى نبودند و از سوى دیگر، کارگزاران نظام حکومتى ـ که همگى، به جا مانده از دوران حکومت عثمان و یا خلفاى پیش از او بودند و بسیارى از آنان، اگر نگوییم همه آنان، دستشان در اخذ و مصرف بیت المال، به نحو دلخواه، باز بود و در این زمینه، فعال مایشاء بودند، به هیچ قیمتى حاضر نبودند از شغلها و پستهاى آب و نان دار خود دست بکشند و مطیع امام(ع) ـ که تنها به ارزشها فکر مى کرد ـ گردند.
این، واقعیتى است که در بسیارى از سخنان امام(ع) به آن تصریح شده است:
«مرا وا گذارید و به سراغ شخص دیگرى بروید! زیرا، ما، به استقبال وضعى مى رویم که چهره هاى مختلف و جهات گوناگونى دارد (اوضاع مبهم و پیچیده است) [و] دلها بر این امر (حکومت)، استوار، و عقلها ثابت نمى مانند[و ابرهاى فساد و فتنه، فضاى جهان اسلام را تیره و تار ساخته و راه مستقیم ـ از غیر مستقیم ـ ناشناخته مانده است.»[6]
سوم، اینکه با وجود همه پشتیبانیهاى مردمى و اصرار و پافشارى آنان بر بیعت و یارى امام على(ع) همان گونه که پیش بینى مى شد ـ و امام نیز از آن آگاهى کامل داشت ـ پس از آغاز حکومت و برداشتن نخستین گامهاى اصلاحى و اقدامات اساسى براى اصلاح ساختار حکومتى و دفع تبعیض و ستم از مردم، فتنه ها و مخالفتها، یکى پس از دیگرى، مانند طوفانى سهمگین، وزیدن گرفت و اوضاع سیاسى ـ اجتماعى جامعه را در هم ریخت، به طورى که حکومت کوتاه حضرت، به جنگ و ... سپرى شد.
اکنون پس از این توضیحات، به طرح و بررسى علل و انگیزه هاى مخالفت با حکومت علوى مى پردازیم. در بیان انگیزه هاى مخالفت با حکومت علوى، سعى ما بر این است که آنها را با ملاحظه پیشینه تاریخى و مقطع زمانى شکل گیریشان طرح کنیم؛ زیرا، چنان که خواهیم دید، بخشى از این مخالفتها، پیشینه تاریخى دارد و چنین نیست که پس از تشکیل حکومت علوى، یکباره پیدا شده باشد.
برخى از مهمترین انگیزه هاى مخالفت با حکومت علوى، عبارت است از:
1ـ حسادت ورزى و برترى جویى نسبت به خاندان پیامبر
از انگیزه هاى مهم مخالفت با حکومت علوى که ریشه دار هم بوده و به عصر پیامبر اکرم(ص) و شاید پیش از اسلام برمى گردد و مربوط به قبایل عرب و بویژه برخى قبایل قریشى مکه[7] است. حسادت ورزى و حس رقابت و برترى جویى نسبت به پیامبر(ص) و خاندان پاک او(ع) است.
بررسیهاى تاریخى نشان مى دهد که بسیارى از اقوام و قبایل عرب، خصوصاً برخى از قبایل قریش و در رأس آنان بنى امیه، بنا به انگیزه یادشده، هیچ گاه با پیامبر و خاندانش ـ که از «بنى هاشم» بوده اند ـ خوب نبوده و پیوسته نسبت به آنان به دلیل تعصب قومى و قبیلگى، رشک مى ورزیدند و بغض و کینه شان را در دل داشتند و بر این اساس، هرگز مایل نبودند که فردى از این خاندان، به حکومت برسد و بر آنان حکم راند.
از این رو، پس از قتل عثمان و آغاز بیعت مردم با امام على(ع) بسیارى از قریشیان، یا با آن حضرت بیعت نکردند و یا اگر بنا به انگیزه هاى سیاسى، مجبور شدند با او بیعت کنند، در باطن، دشمنى و بغض او را در دل مى پروراندند و از همکارى با حکومت علوى سر باز زده و پیوسته مترصد ضربه زدن به او و براندازى حکومتش بوده اند.
براى همین است که مى بینیم سر نخ بسیارى از توطئه ها، فتنه ها، آتش افروزیها علیه حکومت علوى، در دست افراد و گروه ها و احزابى از همین اعراب و قریشیان مقیم مکه و مدینه است.
اشراف و طوایف قریش، پس از بعثت پیامبر(ص) نه تنها به آن حضرت ایمان نیاوردند، بلکه پیوسته مى کوشیدند او را از هدفش برگردانند و از ادامه رسالتش بازدارند. در مکه، قصد جان حضرت را کردند و پس از هجرت ایشان به مدینه، جنگهاى فراوانى علیه پیامبر(ص) راه اندازى کردند.
در سال هشتم هجرت هم که با انبوه سپاه اسلام در مکه مواجه شدند و با اینکه مجد و عظمت پیامبر اکرم(ص) و مسلمانان را دیدند و عفو و گذشت آن حضرت نیز شامل حال آنان شد، اما مشرکان قریش و همپیمانان آنان و در رأس آنان، اشراف و سران قبایل، به سرکردگى ابوسفیان، از روى ترس و زیر برق شمشیر سپاه اسلام تسلیم شدند؛ زیرا، به دلیل روحیه برترى جویى و تعصب خشک قومى و قبیلگى، برایشان سخت بود که زیر بار آیین محمدى(ص) بروند و سلطه و حاکمیت و آقایى و سرورى آن حضرت را ـ که از بنى هاشم بود ـ بپذیرند. آنان، از اینکه افتخار آقایى و سرورى بر عرب، نصیب فردى از طایفه آنان نشده است، ناراحت بودند و نسبت به پیامبر(ص) حسادت مى ورزیدند، اما از آنجا که قادر به انتقال منصب الهى نبوت و رسالت ـ که از نظر آنان، ریاست و حکومت بر جزیرة العرب به حساب مى آمد، نه صرف یک مسؤولیت و منصب الهى جهت هدایت بشر ـ به خاندان خویش نبوده اند، به مسأله جانشینى و خلافت پس از آن حضرت مى اندیشدند و براى تصاحب آن، سرمایه گذارى کردند. با اعلام ولایت حضرت على(ع) از سوى پیامبر(ص) حسادت و کینه ورزى قریشیان نسبت به پیامبر و خاندانش دو چندان شد و آن
ان در محافل و مجالس حزبى و گروهى خود، نسبت به على(ع) توطئه چینى کرده و به دنبال آن با رواج شایعات و ایراد تهمتها علیه او، به تخریب شخصیت وى پرداختند تا بلکه بتوانند او را از چشم پیامبر(ص) و مسلمانان بیندازند. در ادامه این سناریوى شوم، در آخرین لحظات حیات پیامبر(ص)، از وصیت کتبى آن حضرت در باره خلافت و جانشینى على(ع) جلوگیرى کردند.
پس از ارتحال پیامبر(ص) و در حالى که على(ع) با همراهى برخى از اصحاب راستین پیامبر، مشغول کفن و دفن آن حضرت بودند و عموم مسلمانان هم در فراق از دست دادن بزرگترین پیشواى خود به سوگ و ماتم نشسته بودند، همین باند قریش و بویژه آل ابوسفیان، با شتاب هرچه بیشتر و بدون درنگ، در «سقیفه بنى ساعده» به همراهى برخى انصار، گرد هم آمدند و به رغم آن همه تصریح و تأکید و توصیه پیامبر(ص) به جانشینى على(ع)، کسى دیگر را به خلافت برگزیدند و براى او، از دیگران بیعت گرفتند. به حدى این بیعت گرفتن، با شتاب و غیر طبیعى بود که بنا به نقل منابع اهل سنت، بعدها، عمر، به آن اعتراف کرد و آن را فاقد هر نوع ارزش و اعتبار دانست.[8]
در انتخاب خلیفه دوم، حتى شیوه به اصطلاح شورایى را رعایت نکردند و به صِرف اینکه ابوبکر، در روزهاى آخر عمر و در بستر بیمارى، وصیت کرده که خلیفه پس از من، عمر است،[9] او را به خلافت برگزیدند.
پس از سپرى شدن دوران خلافت عمر، جریان انتخاب خلیفه بعدى را نیز طورى زمینه سازى کردند که باز فردى از میان قریش «عثمان» به خلافت رسید.[10]
آنگاه که مردم خود به پاخاستند و براى نجات از تبعیضها و ستمها و فساد اداراى و مالى حکومت عثمان و کارگزارانش، او را به قتل رسانیدند و على(ع) را به خلافت برگزیدند، باز همین قریشیان نتوانستند امام على(ع) را به عنوان فردى از خاندان پیامبر(ص) و از بنى هاشم، بر منصب حکومت تحمل کنند، لذا از نخستین روزهاى شروع حکومتش، مخالفتها و فتنه انگیزیها و انواع تحرکات منفى علیه حکومت علوى را آغاز کردند.
براى اینکه نوشتار ما، مستندتر باشد، چند نمونه تاریخى و سند روایى را در تأیید و تحکیم آنچه بیان شد، ارائه مى کنیم.
نمونه نخست، سخنان خود مولا على(ع) است. ایشان در باره انگیزه مخالفت قریش با آن حضرت و حکومتش فرموده است:
«... ما تَنْقِمُ مِنّا قُرَیشُ إلاّ أَنَّ اللهَ اخْتارَنا عَلَیْهِمْ فَأدْخَلْناهُمْ فی حَیِّزِنا ...؛[11]
قریش با ما کینه جویى و دشمنى نمى کند جز براى اینکه خداوند، ما را به رهبرى و سرورى ایشان برگزید و ما، آنان را زیر فرمان خویش کشیده ایم.»
سپس امام(ع) دو بیت شعر انشا کرده که مرادش این است که قریشیان، به برکت ما (پیامبر و خاندانش) به ثروت و منزلت و شخصیت رسیدند، ولى اکنون حرمت ما را پاس نداشته و ما را نشناخته و با ما به جنگ برخاسته اند.
نمونه دوم، داستان گفت و گوى عمار یاسر با مردى از قریش به نام عبدالله بن ابى ربیعه مخزومى بر سر خلافت و جانشینى پیامبر(ص) است. آن مرد قریشى، به عمار یاسر مى تازد که: «اى پسر سمیه! از حد خود تجاوز کردى! تو را چه کار به اینکه قریش براى خود فرمانروا تعیین مى کند؟». جالب اینجاست که این گفت و گو، در پیش چشم بسیارى از مهاجران انجام گرفت و هیچ کدام از آنان این سخنان ابن ربیعه را تقبیح نکردند![12]
نمونه سوم، گفتار سرکرده قریشیان و بنى امیه، (ابوسفیان) است. پس از اینکه نقشه از پیش طراحى شده آنان براى انتخاب عثمان به خلافت، عملى شد و او، حاکم مسلمانان گردید، همگى، در خانه ابوسفیان اجتماع کردند. ابوسفیان، در حالى که در آن هنگام، چشمانش را از دست داده بود، رو به حاضران کرد و گفت: «آیا بیگانه اى میان شماست؟»، گفتند: «نه.». گفت: «اى فرزندان امیه! خلافت را چون گویى از دست بنى هاشم بربایید! قسم به آنکه ابوسفیان به آن سوگند مى خورد! نه عذابى، نه حسابى، نه بهشت و جهنمى در کار است و نه رستاخیز و قیامتى!»
پس از این اجتماع، ابوسفیان به همراه مردى راه افتاد تا او را به قبر حمزه سیدالشهداء و عموى پیامبر(ص) برساند تا عقده دلش را خالى کند. هنگامى که کنار قبر حمزه قرار گرفت، رو به قبر حمزه کرد و گفت: «اى ابوعماره! حکومتى که با ضرب شمشیر به دست آوردید، امروز، بازیچه دست غلامان ما شده است!» سپس به قبر حمزه لگد زد.[13]
مقصود ابوسفیان این بود که بنى امیه و قریشیان، با محمد(ص) و خاندان او، براى سلطنت و حکومت مبارزه کرده و شمشیر زدند، حکومتى که اینک در دست بنى امیه است و آل محمد(ص) از آن محرومند!
2ـ کینه توزى و انتقامجویى اعراب و قریش
یکى دیگر از انگیزه هاى مخالفت با حکومت علوى، کینه توزى و انتقامجویى است. این انگیزه، در تاریخ گذشته ریشه دارد و به جنگهاى صدر اسلام برمى گردند. امام على(ع) در دفاع از پیامبر اسلام(ص) و برداشتن موانع تبلیغ و نشر اسلام ناب محمدى(ص)، تعدادى از سران و سردمداران شرک و کفر را به هلاکت رساند. از این رو، بسیارى از اعراب و قریشیانى که در جنگها، از نزدیکان خویش، کسانى را از دست داده بودند، کینه حضرت را به دل گرفتند. آنان، این کینه را پنهان نمى داشتند بلکه در محافل و مجالس ابراز مى کردند و پیوسته در صدد انتقامجویى از آن حضرت بوده اند.
گرچه در دوران انزواى سیاسى امام على(ع) و سکوت او، تا حدودى، آن حضرت را فراموش کرده بودند و زمینه اى براى ابراز کینه و انتقامجویى آنان از امام(ع) فراهم نبود، ولى با به دست گیرى خلافت از سوى حضرت، آن کینه هاى دیرینه و حس انتقامجویى ـ که مانند آتشى زیر خاکستر مانده بود ـ دوباره در دلهاى بیمار و علیل دشمنان پیامبر و اهل بیتش(ع) شعله ور شد.
ابن ابى الحدید معتزلى، شارح نهج البلاغه، در باره کینه توزى قریشیان نسبت به آن حضرت سخنى دارد که جالب است. اجمال سخن او، چنین است:
«تجربه، ثابت کرده که گذشت زمان، موجب فراموشى کینه ها و خاموشى آتش حسد و سردى دلهاى پرکینه مى شود ... ولى بر خلاف انتظار، روحیه مخالفان على(ع) پس از گذشت ربع قرن (بیست و پنج سال) عوض نشد و عداوت و کینه اى که از دوران پیامبر(ص) نسبت به على(ع) داشتند، کاهش نیافت و حتى فرزندان قریش و نوباوگان و جوانان آنان که شاهد حوادث خونین معرکه هاى اسلام نبوده اند و قهرمانیهاى امام(ع) را در جنگهاى بدر، احد، ... بر ضد قریش ندیده بودند، بسان نیاکان خود، سرسختانه، با على(ع) عداوت ورزیدند و کینه او را در دل کاشتند.»[14]
به عنوان نمونه، در روزهاى بیعت امام(ع) یکى از همین اعراب قریشى به نام ولید بن عتبه به على(ع) گفت: پدرم، در روز بدر، به دست تو کشته شد و دیروز، برادرم (عثمان) را حمایت نکردى ـ تا او کشته شد ـ، همچنان که پدر سعید بن العاص، در روز بدر، به دست تو کشته شد و مروان را، نزد عثمان، خفیف و خوار کرده، سبک عقل شمردى. اگر نگوییم سبب اصلى و مهم، ولى یکى از اسبابِ بغض و کینه و مخالفت افرادى نظیر ابوموسى اشعرى، اشعث بن قیس (منافقان و حامیان دروغین امام(ع))، مروان بن حکم، عبدالله بن عمر، سعد بن ابى وقاص و نیز بسیارى از صحابه دیگر از مهاجران و بویژه سران ناکثین و قاسطین، از على(ع) این بود که بستگانشان، در جنگها، به دست آن حضرت کشته شده بودند.[15]
این واقعیت، در فرازهایى از دعاى ندبه نیز آمده است. براى نمونه، بخش زیر از مفاتیح الجنان (ترجمه مرحوم الهى قمشه اى) نقل مى شود:
در راه خدا، خونهاى سران و گردنکشان عرب را به خاک ریخت و شجاعان و پهلوانانشان را به قتل رسانید و سرکشان آنها را مطیع و متقاعد ساخت و (در نتیجه) دلهاى آنان را ـ نسبت به خود ـ پر از حُقد و کینه از واقعه جنگهاى بدر و خیبر و حنین و غیر آنها ساخت (که در این جنگها، بزرگانشان با شمشیر على(ع) به خاک هلاکت افتادند و بازماندگانشان، کینه على(ع) را در دل گرفتند و در اثر آن کینه پنهانى) بر دشمنى او قیام کردند و به مبارزه و جنگ با او (هر قومى به بهانه اى) هجوم آوردند، تا اینکه (على(ع)) ناگزیر شد با عهدشکنان امت (مانند طلحه و زبیر)، ظالمان و ستمکاران (مانند معاویه و یارانش) و خوارج (مرتدان از دین، در نهروان) به جنگ برخیزد (و بسیارى از آنان را بکشد).
3ـ هواپرستى و خودخواهى
یکى از انگیزه هاى مخالفت با امام على(ع) و حکومتش، هواپرستى و خودخواهى و دنیاطلبى است. این انگیزه زشت و نفسانى، از آنجا ناشى شده که مخالفان حکومت علوى با توجه به شناختى که از پیشواى پرهیزکاران و نیکان عالم داشتند، به خوبى مى دانستند که اگر حکومت علوى پا بگیرد و امام(ع) قدرت اجرایى کافى پیدا کند، اجازه دنیاطلبى و تعدى به بیت المال را به آنان نمى دهد.
یکى از انگیزه هاى مهم مخالفان بیعت با امام، مانند عبدالله بن عمر و سعد بن ابى وقاص و اسامة بن زید بن حارثه و نیز جمعى از انصار، مانند زید بن ثابت و حسان بن ثابت (شاعر) و مسلمة بن مخلد و محمد بن مسلمه و نعمان بن بشیر (که بعدها به معاویه پیوست) و کعب بن عجره و کعب بن مالک (متصدى جمع آورى صدقات از سوى عثمان که با رضایت خلیفه، آنها را براى خودش برمى داشت!) و ... این بود که آنان مى دانستند که در حکومت علوى، به مانند حکومت خلفاى پیشین، بویژه عثمان، از جایگاه ویژه و امتیازات خاص سیاسى و اجتماعى و مالى و طبقاتى برخوردار نخواهند بود. از این رو نه تنها خودشان بیعت نکردند، بلکه مانع بیعت دیگران با امام شدند.[16]
امام على(ع) آن هنگام که این افراد، از بیعت با او سر باز زده و مخالفت خویش را با حکومتش اعلام داشتند، فرمود:
«... این، بیعتى عمومى است که هر کس از آن سر باز زند، از دین اسلام سر باز زده و راه دیگرى غیر از راه مسلمانان پیموده است. این بیعت شما با من، بیعت ناگهانى و بدون تأمل نبوده است. کار من و شما یکى نیست؛ من، شما را براى خدا مى خواهم (نه براى دنیا)، ولى شما مرا براى خود (و منافع شخصى و دنیاطلبى) مى خواهید. به خدا سوگند! هر آینه، رأى خود را براى دشمن خالص گردانم، و ستمدیده را انصاف دهم. از جانب سعد (بن ابى وقاص)، مسلمة، اسامة، عبدالله، و حسان، چیزهایى به من رسیده که آن را خوش ندارم و حق در میان من و ایشان حاکم است.»[17]
شورشها و فتنه گرى افراد مانند اثیر بن عوف شیبانى با جمعى دیگر و هلال بن علقمة بن تیم الرّباب و اشهب بن بشیر و سعید بن نفیل تیمى و خریت بن راشد و ... باید در همین جهت توجیه و تفسیر کرد؛ زیرا، آنان، افرادى خودخواه و سرکش و عصیان گر بودند که در راه ارضاى نفسیات و دستیابى به خواسته هاى شخصى و گروهى خود، در برابر حکومت عدل علوى ایستادند و فتنه و آشوب به پا کردند.[18]
امام على(ع) در سخنان زیر، به نقش هواپرستى در ایجاد فتنه، اشاره کرده است:
«إِنّما بَدْأُ وقُوُعِ الْفِتَنِ أهْواءٌ تُتَّبَعُ و أحْکامٌ تُبْتَدَعُ یُخالَفُ فیها کتابُ اللهِ وَ یَتَوَلَىّ عَلَیْها رِجالٌ رِجالاً عَلى غَیْرِ دینِ اللهِ؛[19]
همواره، آغاز پیدایش فتنه ها [و انگیزه فتنه گرى] پیروى از هوسهاى آلوده و احکام و قوانین مجعول و اختراعى است، احکامى که با کتاب خدا مخالفت دارد و جمعى بر خلاف آیین حق به حمایت از آن برمى خیزند.»
4ـ عدم تحمل عدل علوى
چنانکه پیشتر اشاره شد، امام على(ع) تنها خلیفه اسلامى بود که براى نخستین بار در تاریخ خلافت اسلامى، از راه انتخاب و گزینش آزاد و در فضایى به دور از فشار و تهدید و اکراه، با بیعت اکثریت قریب به اتفاق اقشار مختلف مردم مسلمان به خلافت و حکومت رسید. امام(ع) در همان آغاز بیعت مردم با ایشان، تصریح کرد و تأکید ورزید که مرا به حال خود واگذارید و به سراغ شخص دیگرى بروید؛ چون، من شیوه حکومتى خلفاى پیشین را قبول ندارم و هدفم از پذیرش حکومت، صرفاً اجراى عدالت همه جانبه اسلامى و رفع هر گونه تبعیض و ستم در امور مالى و غیر آن و حرکت در چهارچوب کتاب خدا و سنّت راستین پیامبر(ص) بر اساس فهم خودم، نه آنچه را که خلفاى پیشین و شیخین مى فهمیدند و اجتهاد مى کردند، است و نیز در راه تحقق اصول ارزشى اسلام و پیاده کردن احکام و قوانین قرآن و سنت پیامبر اکرم(ص) ذره اى شک و تردید به خود راه نداده و هرگز سستى و سازش نخواهم کرد.
این اهداف حکومت علوى و شیوه هاى اجرایى اعلام شده، در واقع، همان چیزى بود که مردم، حداقل بخش عظیمى از آنان، خواستار تحقق آن بودند و براى دستیابى به آن ـ که در واقع احیاى همان شیوه حکومتى پیامبر خدا(ص) و اهداف عالى رسالت او بود ـ با امام(ع) بیعت کردند، اما تحمل عدالت علوى، چقدر سخت و گرانبار بود، که اکثریت بیعت کنندگان، از طبقه خواص و کثیرى از همان توده مردم ستم کشیده و انس گرفته با فضاى تبعیض آمیز و فسادآلود دوران خلافت پیشین، تاب تحمل آن را نداشتند و زیر بار آن نرفتند و در برابر امام(ع) ایستادند و در اجراى آن کارشکنى کردند و با فتنه انگیزان طمّاع و دنیاخواهان و ریاست طلبان، همسو و همراه شدند و شورشها و جنگهایى را علیه حکومت علوى به راه انداختند.
امام(ع) در هیچ حالتى حاضر نشد تا در دستیابى به اهداف اعلام شده حکومتش، یعنى گسترش عدالت اسلامى و زدودن آثار تبعیض و ستم از جامعه و اجراى احکام و قوانین اسلامى، اندکى سستى و نرمش به خرج دهد و تا آخر هم بر این ایده پافشارى کرد، به طورى که جان عزیز و گرامى خویش را در راه تحقق آرمانهاى مقدس و متعالى اش فدا کرد.
براى آگاهى بیشتر و دقیق تر از فضاى حاکم بر جامعه اسلامى آن روز و اینکه امام على(ع) وارث چه اوضاع ناهنجار اجتماعى و وضعیت اسفبار و آشفته حکومتى بود، ضرورت دارد که شرحى هر چند کوتاه از آن دوران تاریک و نابسامان سیاسى ـ اجتماعى به جا مانده از قبل ارائه کنیم.
محیطى که امام(ع) از حکومت دوازده ساله عثمان و بلکه از حکومت خلفاى پیشین، به ارث برد، از یک سو، محیطى سرشار از فراوانى نعمت و غنایم جنگىِ به دست آمده از فتوحات لشکریان اسلام و پیشرفت مسلمانان در کشورهاى مختلف بود و از سوى دیگر، این همه ثروت و غنایم به دست آمده، به خوبى، توزیع نمى شد و در تقسیم اموال، تبعیض صورت مى گرفت. از اواخر حکومت خلیفه دوم و در طى دوران حکومت عثمان، سنت پیامبر(ص) در تقسیم بیت المال، رعایت نمى شد و گروهى زورمند و متنفذ و یا وابسته به خاندان خلافت و نیز کارگزاران حکومتى، بر اموال دولتى و غنایم جنگى، چنگ انداخته بودند و بیشترین سهم را به خود اختصاص مى دادند و تنها، سهم ناچیزى از آن به توده اکثریتِ مردم مى رسید. نتیجه این تبعیض، ایجاد اختلاف طبقاتى شدید و نارضایتى عجیب بود.
در زمان پیامبر اکرم(ص) و نیز در زمان خلیفه نخست، تا سال پانزدهم[20] هجرى ـ یا سال بیستم ـ[21] غنایم و اموال، ذخیره نمى شد، بلکه فوراً میان مسلمانان، به طور مساوى تقسیم مى شد، اما خلیفه دوم، اقدام به تأسیس «صندوق بیت المال» کرد و غنایم و اموال را در آن گرد آورد و براى اشخاص، بر حسب طبقات و مراتب، حقوق تعیین کرد و براى این کار دفترى اختصاص داد.
ابن ابى الحدید، میران حقوق گروهى از مسلمانان و وابستگان خلیفه را چنین مى نویسد:
براى عباس، عموى پیامبر(ص)، در هر سال دوازده هزار درهم؛ براى هر یک از زنان پیامبر(ص) ده هزار درهم؛ براى عایشه، دوازده هزار درهم؛ براى اصحاب بدر، از مهاجران، پنج هزار درهم و از انصار، چهار هزار درهم؛ براى اصحاب احد تا حدیبیه، چهار هزار درهم؛ براى اصحاب بعد از حدیبیه، سه هزار درهم؛ براى آنان که پس از رحلت پیامبر(ص) در جهاد شرکت کرده بودند، بر حسب مراتب، از هزار و پانصد درهم تا سه هزار درهم.
عمر، مدعى بود که از این طریق، مى خواهد اشراف را به اسلام جلب کند، ولى در آخرین سال از عمر خود، مى گفت، اگر زنده بماند، همان طور که پیامبر(ص) اموال را به طور مساوى تقسیم مى کرد، او نیز چنین خواهد کرد.[22]
این کار عمر، پایه اختلاف طبقاتى در اسلام شد و در دوران عثمان، به طور شدیدتر و تبعیض آمیزتر، دنبال شد، به طورى که کار از حقوق ثابت گذشت و به بذل و بخشش با ارقام بالا رسیده بود. به عنوان نمونه، عثمان، به دامادش (حارث بن حکم) سیصد هزار درهم بخشید و علاوه بر آن، شترهایى که به عنوان زکات جمع آورى شده بود و نیز قطعه زمینى را که پیامبر(ص) به عنوان صدقه وقف مسلمانان کرده بود، به او داد. نیز به سعید بن عاص بن امیه، صد هزار درهم و به مروان بن حکم، در یک نوبت، صد هزار درهم، و به ابوسفیان دویست هزار درهم و به طلحه، مجموعاً، سى و دو میلیون و دویست هزار درهم و به زبیر بن عوام، پنجاه و نه میلیون و هشتصد هزار درهم بخشید و براى خود نیز سیصد و پنجاه هزار دینار و سى میلیون و پانصد هزار درهم از بیت المال برداشت و به یعلى بن امیه، پانصد هزار دینار و به عبدالرحمان بن عوف، دو میلیون و پانصد و شصت هزار دینار از بیت المال بخشید[23]!
از جمله اقدامات دیگر عثمان، سپردن پستهاى حساس حکومتى به دوستان و نالایقان و نزدیکان خود از بنى امیه و اعطاى غنایم و هدایاى فراوان به آنان و باز گذاشتن دست آنان در مصرف بیت المال و ظلم و تعدى به مردم و انجام فسق و فجور، مانند فحشا و نوشیدن شراب و مانند آن بود.
نیز آزار و اذیت و در مضیقه مالى قرار دادن اصحاب راستین پیامبر مانند عمار یاسر، ابوذر غفارى، عبدالله بن مسعود، مقداد، ... و تبعید کردن جمعى از صحابه، بویژه ابوذر غفارى، مالک اشتر نخعى، مالک بن کعب، اسود بن یزید نخعى، صعصعة بن صوحان و تعطیل حدود الهى و در نتیجه، رواج فحشا و منکرات و اعمال زشت و خلاف عدل و انصاف، از دیگر کارهاى اوست.[24]
امام(ع) براى اصلاح وضع موجود، چاره اى جز این نداشت که سه اقدام اساسى زیر را در دستور کار خود قرار دهد:
1ـ الغاى تبعیضات ناروا در تقسیم بیت المال؛
2ـ عزل کارگزاران ناشایست و فاسد؛
3ـ اجراى حدود و احکام الهى و سخت گیرى در مقام اجرا.
امام على(ع)، خود، در روز دوم بیعت ـ که بنا به یک نقل، روز نوزدهم ذى حجه سال سى و پنج هجرى بود ـ بر بالاى منبر رفت و فرمود:
«... مردم! من، شما را به راه روشن پیامبر(ص) وادار مى سازم و اوامر خویش را در میان جامعه جارى مى کنم. به آنچه مى گویم، عمل کنید و از آنچه باز مى دارم، اجتناب ورزید!»
سپس حضرت از بالاى منبر، به سمت راست و چپ نگاه کرد و افزود:
«اى مردم! هر گاه من، این گروه (کارگزاران و وابستگان حکومت عثمان) را که در دنیا فرو رفته اند و صاحبان آب و ملک و مرکبهاى راهوار و غلامان و کنیزان زیبا شده اند، از این فرورفتگى ـ و فرومایگى ـ باز دارم و به حقوق شرعى خویش آشنا سازم، بر من انتقاد نکنند و نگویند فرزند ابوطالب، ما را از حقوق خود محروم ساخت.!
آن کس که فکر مى کند به سبب مصاحبتش با پیامبر(ص) بر دیگران برترى دارد، باید بداند که ملاک برترى، چیز دیگرى است. برترى، از آنِ کسى است که نداى خدا و پیامبر(ص) را پاسخ گوید و آیین اسلام را بپذیرد ـ با ایمان و تقوا گردد، که چنین مسلمانى، هرگز، زیاده طلب و فزون خواه نخواهد شد و به تبعیض ناروا، تن نخواهد داد! ـ در این صورت، همه افراد، از نظر حقوق، با دیگران برابر خواهند بود.
شما، بندگان خدا هستید و مال هم مال خداست و میان شما بالسویه تقسیم مى شود. کسى، بر کسى، برترى ندارد. فردا، بیت المال، میان شما تقسیم مى شود و عرب و عجم، در آن یکسان خواهند بود.»[25]
بر این اساس، امام على(ع) به دبیر و نویسنده خود، عبیدالله بن ابى رافع (از شیعیان مخلص و باوفا) فرمان داد که به هر یک از مهاجر و انصار، سه دینار بپردازد، و پس از آن، به سایر مسلمانان، از سیاه و سفید نیز همین مقدار بپردازد. اینجا بود که زبانِ شکوه و اعتراض، گشوده شد.
سهل بن حنیف انصارى، صداى اعتراضش بلند شد و گفت: «آیا رواست که من، با این فرد سیاه که تا دیروز غلام من بود، مساوى و برابر باشم؟!». امام(ع) در پاسخ وى فرمود: «در کتاب خدا، میان فرزندان اسماعیل (عرب) و فرزندان اسحاق، تفاوتى نمى بینم.»
طلحه، زبیر، عبدالله بن عمر، سعید بن عاص و مروان بن حکم، نیز اعتراض کردند.[26]
عزل کارگزاران عثمان نیز ـ که معاویة بن ابى سفیان هم جزء آنان بود ـ در همان روزهاى نخستین حکومت علوى، به طور رسمى، صورت گرفت و به جاى آنان، افراد وارسته و دین دار و امین جایگزین شدند، اما مخالفتها و فتنه گریها نیز یکى پس از دیگرى رخ گشود و رو به فزونى نهاد.[27]
طبیعى بود که تقسیم بالسویه بیت المال و تفاوت قائل نشدن میان عرب و عجم، عزل و برکنارى کارگزاران عثمان و دست آنان را از حقوق و مزایاى کلان قطع کردن و برخورد قاطع و خشن با متجاوزان به حدود الهى و حقوق مردم، طوفانى از خشم و غضب و کینه، در دل عناصر فاسدى که در این تصفیه و تقسیم عادلانه، متضرر و احساس غبن و محرومیت مى کردند، ایجاد شود و آنان را به عکس العمل و فتنه انگیزى و توطئه گرى وا دارد.
جنگ جمل و انگیزه هاى برپاکنندگان آن
جنگ جمل[28] را باید نقطه اوج فتنه گرى و عکس العمل تند افراد و گروههایى دانست که همه چیز را از دست رفته احساس مى کردند.
گرچه برپاکنندگان جنگ جمل (ناکثین) و گروهها و اقشارى از مردم، که آنان را در شعله ور ساختن این جنگ خونین و فتنه بزرگ علیه حکومت علوى، یارى و همراهى کردند، هر کدام انگیزه هاى خاص خود را داشته و به دنبال مقصد خاصى بودند، ولى به گواهى عموم پژوهندگان و مورخان، اگر مهمترین انگیزه مخالفت و جنگ افروزى سران ناکثین و مردم همراه آنان را عدالت امام(ع) و پافشارى اش بر اجراى فرامین الهى و حدود تعطیل شده اسلامى ندانیم ـ که برخى مانند ابن طقطقى در تاریخ فخرى چنین اعتقادى دارند[29] ـ ولى از دلایل عمده مخالفت و ستیز آنان با حکومت علوى ـ گرچه خواهیم گفت که انگیزه مهمترى در پشت این فتنه ها و جنگ افروزى وجود دارد ـ همین شیوه عدالت گسترى حضرت بود.
امام على(ع) در سخنان زیر، به این مطلب اشاره کرده، فرموده:
«... براستى، روزگار، پس از گریانیدن، مرا به خنده آورد (و از بسیارى شگفتى به خنده ام آورد) و شگفتى نیست، و به خدا سوگند! این مردم از رفق کردن و هموارى و مدارا کردن من مأیوس و ناامید گشته اند (و مى دانند که من، مرد مسامحه و مدارا کردن در دین و در اجراى عدالت نیستم). و (آنان، از من نیز مانند معاویه) خدعه گرى و دورویى در باره خدا و دین او را مى خواهند و چه بسیار این کار از من دور است (یعنى، من، اهل مداهنه و خدعه گرى و سازش کارى نیستم).»[30]
پس از بیان انگیزه مشترک عموم جنگ افروزان فتنه جمل، اکنون به انگیزه هاى خاص سران و رهبران فتنه جمل در مخالفت با حکومت علوى و شعله ور ساختن جنگ و خونریزى، اشاره مى کنیم:
فزون طلبى و امتیازخواهى
برخى از پژوهندگان تاریخى، معتقدند، از جمله علل برپایى جنگ جمل و نیز از عوامل دست نیافتن امام(ع) به ثبات داخلى ـ که باید یکى از اسباب مهم عدم ثبات حکومت علوى را پیامدهاى شوم همین جنگ جمل دانست ـ سیاست مالى وى بود که قصد داشت سران گروهها و دیگر پیروان را در مقررى از بیت المال یکسان قرار دهد. تحلیل آنان، این است که اگر امام(ع) افرادى مانند طلحه و زبیر را، مانند قبل، مقررى بیشتر و امتیازات مالى فزون ترى مى داد، بهتر بود تا این که آن دو صحابى، مخالف او شوند.
به عبارت دیگر، نظر اینان، این است که اگر امام(ع) براى سران قبایل، امتیاز قائل مى شد و به آنان بذل و بخششهاى زیاد، آن گونه که عثمان و پس از او، معاویه، در شام، براى جلب دوستى و حمایت بسیارى از سران قبایل مى کرد، اعطا مى کرد، به طور طبیعى هم مى توانست از دوستى و اعتماد آنان نسبت به خود سود جوید و آنان را از هر نوع عکس العمل منفى باز دارد.[31]
این پیشنهاد و تحلیل، گرچه به ظاهر، موجه و مقبول به نظر مى رسد، اما به چند دلیل براى امام(ع) عملى نبود:
نخست اینکه این کار، یک عامل بازدارنده مطلق به حساب نمى آمد؛ زیرا، اگر بپذیریم که در برخى افراد و سران قبایل، این شیوه، تأثیر لازم را داشت، ولى به طور حتم، در سران و رهبران سه گانه جنگ جمل آن تأثیر لازم را نداشت، هدف اصلى اینان، چیز دیگرى بود. آنان، در زمان عثمان، از این گونه امتیازهاى بى حد و حصر مالى و سیاسى برخوردار بودند، ولى دشمن جدى و سرسخت خلیفه سوم شدند و در قتل او نیز نقش داشتند.
دوم اینکه اگر امام(ع) به این اقدام تبعیض آمیز دست مى زد، با اعتراض عمومى مواجه مى شد؛ زیرا، از علل عمده قیام مردم علیه حکومت عثمان، همین سیاست مالى غلط و تبعیض ناروایى بود که در تقسیم بیت المال اعمال مى کرد.
سوم اینکه امام، شرعاً، خود را مجاز به اعمال این گونه تبعیض ناروا نمى دانست و آن را ظلم و اجحاف آشکار به توده هاى مردمى مى شمرد که از کمترین حقوق مالى و اجتماعى خود برخوردار نبودند.
انگیزه واهى خونخواهى عثمان
یکى از انگیزه هاى مخالفت سران ناکثین با حکومت علوى و دامن زدن به جنگ خونین جمل، خونخواهى از قتل عثمان بود. آنان، با اینکه خود، از عوامل اصلى تحریک و شورش مردم علیه عثمان و به قتل رساندنش بودند، ولى پس از قتل او و به حکومت رسیدن امام على(ع) به جهت اینکه هدف یا اهداف پیش بینى شده خویش را بر باد رفته تلقى مى کردند و با همه سرمایه گذاریهایى که براى رسیدن به آن به عمل آوردند، اینک، آن را آرزویى دست نایافتنى دیدند، براى اظهار خشم و نفرت خود و نیز انتقامجویى از آن حضرت، خونخواهى عثمان را مطرح ساختند و چنین وانمود کردند که عامل قتل خلیفه مقتول، على(ع) است!
امام(ع) به این اتهام پاسخ داده و فرمود:
«... به خدا سوگند! آنان، هیچ منکرى از من سراغ ندارند. انصاف را میان من و خود حاکم نساختند. آنان، حقى را مطالبه مى کنند که خود آن را ترک گفته اند و انتقام خونى را مى خواهند که خود ریخته اند. اگر (در ریختن این خون) شریکشان بوده ام، پس آنان نیز سهیمند، و اگر تنها، خودشان، مرتکب شده اند، کیفر، مخصوص آنان است. مهمترین دلیل آنان، به زیان خودشان تمام مى شود.»[32]
آنان، با توجه به پایگاه مردمى و نفوذ سیاسى ـ اجتماعى و قرابت و خویشاوندى اى که با خلیفه مقتول داشتند، توانستند با طرح این شعار دروغین (خونخواهى عثمان) مردم را گرد خویش جمع کنند و به شورش و جنگ علیه حکومت علوى وا دارند. این شعار، بویژه در مناطقى که مردم آنجا، نسبت به خلیفه مقتول، تعلق خاطر و قرابت و خویشاوندى داشتند، کار خود را کرد و تأثیر لازم را گذاشت.
تبلیغات شدیدى که از سوى سران ناکثین و قاسطین در این مناطق علیه امام على(ع) و خاندان پیامبر(ص) راه افتاده بود، از یک سو، چهره مظلوم و بى گناهى از عثمان در اذهان مردم ساده و ناآگاه آن نواحى ترسیم کرده بود و از سوى دیگر، عامل اصلى قتل خلیفه مظلوم را نیز امام على(ع) جلوه داد و در نتیجه، این تلقى را در مردم ایجاد کردند که نه تنها او شایسته خلافت نیست، بلکه سزاوار کیفر مرگ نیز هست!
ریاست طلبى، انگیزه اصلى شورش ناکثین
همان طور که پیشتر اشاره شد، انگیزه اصلى و عمده مخالفت سران ناکثین با امام على(ع) و فتنه انگیزى علیه او، حکومت خواهى و ریاست طلبى بود. نویسنده نامى، جرج جرداق مسیحى مى نویسد:
«طلحه و زبیر، شدیدترین مخالفان على(ع) و آرزومندان زمامدارى و کوشاترین افراد براى ریاست و نیز مال و مقام بودند.»
همو نقل مى کند که امام على(ع) نیز در باره طلحه و زبیر فرمود:
«به خدا سوگند! با صورت جنایتکاران بیعت کردند و با شیوه خیانتکاران از بیعت خارج شدند.»[33]
طلحه و زبیر، هر یک، خود را سزاوارتر از حضرت، به خلافت مى دانستند و پیوسته در آرزوى رسیدن به آن، به سر مى بردند. براى دستیابى به این هدف بود که با عثمان نیز با آن همه بذل و بخششهاى بى حساب و کتاب، باز مخالفت و دشمنى کرده و حتى زمینه قتل او را نیز فراهم کردند.
البته این آرزوى آنان، زیاد دور از واقع نبود؛ زیرا، اولاً، این دو، در دوره هاى پیشین گزینش خلیفه، خود نیز جزء نامزدهاى احراز این پست بودند. در زمان انتخاب عثمان، این احتمال، صورت رسمى به خود گرفته و آن دو، در شورا و در میان مردم، طرفدارانى داشتند.
ثانیاً، در دوران خلافت عثمان، بویژه در روزهاى آخر حکومتش، از سوى دو شخصیت ذى نفوذ سیاسى ـ اجتماعى، یعنى عایشه و معاویه، مورد حمایت جدى قرار گرفتند.
عایشه، گرچه در مخالفت و دشمنى با حکومت علوى، انگیزه هاى دیگرى نیز داشت، اما انگیزه مهمترش این بود که مى پنداشت اگر حکومت على(ع) پابرجا و مستحکم شود، سدى خواهد شد در برابر بازگشت خلافت به خویشاوندانش از آن تیم که ریاست آنان را ابوبکر داشت.
عایشه، در زمان عثمان، بارها، پرده از روى آرزوى خود (بازگشت خلافت به خاندان تیم) از طریق شخصى از بستگان خود (طلحه) برداشت و در همان حال، زبیر را به انگیزه دیگرى، جانشین وى و نامزد بعدى مى دانست؛ زیرا، زبیر، همسر خواهرش (اسماء) بود و فرزند اسماء، عبدالله بن زبیر را، به دلیل اینکه خود فرزندى نداشت، به منزله فرزند خود دانسته و نسبت به او اظهار علاقه مى کرد.[34]
حمایت معاویه از حکومت و خلافت طلحه و زبیر، گرچه فریبى بیش نبود، چون معاویه، خود، خیال خلافت و سلطنت بر جهان اسلام را در سر داشت، ولى براى برداشتن مانع از سر راه تحقق این هدف، این دو را به بهانه واهى رسیدنشان به خلافت، به جنگ با امام(ع) تحریک کرده و براى آنان نامه هایى نوشت و از آن دو با لقب «امیرالمؤمنین» یاد کرد. پیشنهاد معاویه، این بود که آن دو، شهرهاى کوفه و بصره را اشغال کنند. آنان نیز روى این پیشنهاد معاویه حساب باز کردند و بر عزم خویش راسخ تر شدند.[35]
اینکه سبب اساسى طلحه و زبیر از مخالفت با نصب على(ع) به خلافت، براى این بود که خودشان به حکومت و خلافت برسند، طبق مدارک و شواهد موجود جاى شکى نیست. امام على(ع) در سخنان زیر، به این قضیه، اشاره فرموده است:
«این طلحه و زبیر، نه از خاندان نبوت و پیامبرى هستند و نه از فرزندان رسول خدا(ص) ـ و شایسته مقام امامت و حکومت ـ ولى چون دیدند پس از سالهاى سال، خداوند، حق ما (خلافت و امامت) را به ما بازگردانید، یک سال تمام بلکه یک ماه تمام، درنگ نکردند، تا اینکه مانند روش گذشتگان خود از جاى برخاستند تا حق مرا بگیرند و مردم مسلمان را از من دور کنند ...»[36]
شواهد و قرائن تاریخى دیگرى و نیز سخنانى از امام على(ع) در نهج البلاغه وجود دارد که نشان مى دهد که آنان چون دیدند به هدف نخستین خود (خلافت و حکومت مستقل) دست نخواهند یافت، از آن هدف دست کشیدند و تنها به حکومتِ بخشى از مناطق اسلامى در سایه حکومت علوى بسنده کردند و براى نیل به آن، با امام(ع) بیعت کردند. آنان، این خواسته را به عنوان شرط بیعت با امام(ع) مطرح کردند:
وَ قَدْ قالَ لَهُ طَلْحَةُ وَ الزُّبَیْرُ: «نُبایعک عَلى أنّا شُرَکَاؤُکَ فی هذاَلاْمْرِ.» [فقال الإمام]: «لا، وَ لکِنَّکُما شَریکانِ فی الْقوَّةِ وَ الِاْسْتِعانَةِ وَ عَوْنانِ عَلَى الْعَجْزِ وَ الْاَوَدِ.»؛[37]
هنگامى که طلحه و زبیر به امام گفتند: «با تو بیعت مى کنیم به این شرط که در حکومت شریک تو باشیم.»، فرمود: «نه؛ شما، شریک و یاورم در تقویت و کمک به من و یارى رساندنم به هنگام ناتوانى و مشکلات باشید».
چنانکه مورخان نیز نوشتند، زبیر، گمان مى کرد امام(ع) فرمانروایى عراق را به وى واگذار مى کند و طلحه نیز به فکر حکومت یمن بود. زبیر، پیش از فرار از مدینه، در مجمع عمومى قریش، چنین اظهار داشت:
آیا این است سزاى ما؟ ما، بر ضد عثمان قیام کردیم و زمینه قتل او را فراهم ساختیم، در حالى که على در خانه نشسته بود. وقتى زمام امور را به دست گرفت، اداره امور مناطق را به دیگران واگذار کرد.[38]
زمینه هاى جنگ صفین و انگیزه قاسطین
نخست اشاره کوتاهى به زمینه هاى وقوع جنگ صفین مى کنیم و سپس به انگیزه و هدف برپاکنندگان آن به رهبرى معاویه، مى پردازیم.
جنگ صفین، با تمام سهمگینى و پیامد تلخش، جز پیامدى از پیامدهاى جنگ جمل نبود؛ زیرا، اگر عایشه، به عنوان همسر پیامبر و ام المؤمنین و طلحه و زبیر به عنوان دو صحابى پیامبر، مانند دیگران، حرمت امام(ع) را نگه داشته و از حکومت علوى پشتیبانى مى کردند و به جاى جنگ با او، به شهرها و قصبات اسلامى مى رفتند و به جاى تحریص و تحریک مردم براى شرکت در جنگ علیه حکومت او، به اطاعت و فرمانبرى از وى و رفتن به زیر پرچم حکومتش وادار مى کردند، بى شک، معاویه، جسارت مبارزه با على(ع) را پیدا نمى کرد.
ولى هنگامى که دید بخش بزرگى از مردم عراق، نظر او را در مخالفت با حکومت علوى تأیید مى کنند و موضع او را مى پذیرند، و از طرفى، رهبران سپاه جنگ جمل ـ که از چهره هاى برجسته جهان اسلام و از بزرگترین صحابه پیامبر، پیش از او به مبارزه با حکومت علوى برخاسته اند ـ دریافت که آرمانش در پیروزى بر امام(ع) و رسیدن به هدف سیاسى اش، آرمانى دست یافتنى است.
بر این اساس، به رغم اینکه امام(ع) در جنگ بصره، بر رهبران جمل پیروزى قاطع یافت، ولى در حقیقت، زیانهایى که به هر دو طرف وارد شد، تا حد زیادى از قدرت نظامى و نفوذ سیاسى ـ اجتماعى امام(ع) کاست و به اصطلاح زنگ خطر را براى تضعیف پایه هاى حکومتش به صدا درآورد؛ زیرا از یک سو قبایلِ شکست خورده در جنگ جمل، چون هزاران تن از نزدیکان و یاران خود را از دست داده بودند، در دلهایشان شرارت و کینه موج مى زد و در پى فرصتى بودند تا انتقام خود را از اردوى امام(ع) بگیرند، و از سوى دیگر، قبایل سپاه پیروز ـ لشکریان امام(ع) ـ براى درگیر شدن با جنگ دیگرى در برابر معاویه که قریب الوقوع بود، به ضعف گراییده و آن توان و روحیه لازم را نداشتند.
این در حالى بود که معاویه، در بیرون از معرکه جنگ و کارزارِ طرفین، در کمین نشسته و بر تاب و توان و ساز و برگ و یارانش مى افزود.
از این رو، رهبران سه گانه جنگ جمل با شورش خونین خود بر ضد حکومت علوى، به انگیزه دروغین خونخواهى خلیفه مقتول این زمینه را براى معاویه نیز فراهم کردند تا او هم علاوه بر توسل به این حربه دروغین، حتى پا را فراتر گذاشته و جسارت و وقاحت را تا آنجا پیش برد که از امام(ع) بخواهد تا قاتلان عثمان را نیز به او تحویل دهد!
بر این اساس، بزرگترین بهانه معاویه در برافراشتن پرچم مخالفت و گردآورى سپاه براى نبرد با امام على(ع)، اتهام حمایت امام از قاتلان عثمان بود. این مطلب، در نامه هایى که قبل از شروع جنگ، از سوى نماینده امام(ع) جریر بن عبدالله میان امام(ع) و معاویه رد و بدل شد، مشهود است.[39] از آن جمله در یکى از نامه هاى معاویه به امام على(ع) آمده است:
... تو، مهاجران را بر ریختن خون عثمان تحریک کردى و انصار را از حمایت او بازداشتى! در نتیجه، جاهل، از تو اطاعت کرد و ناتوان، توانا شد. مردم شام، تصمیم گرفتند که با تو بجنگند تا هنگامى که قاتلان عثمان را به آنان تحویل دهى ...![40]
امام(ع) نیز در نامه اى به تهمت هاى معاویه پاسخ داده و در فرازى از آن فرمود:
«... در باره قتل عثمان، نه فرمانى دادم که خطاى در فرمان، مرا بگیرد، و نه او را کشته ام تا بر من قصاص واجب شود ... اینکه مى گویى قاتلان عثمان را تحویل تو دهم، سخن بس نابجایى است! تو را چه به عثمان؟ تو مردى از بنى امیه هستى و فرزندان عثمان بر این کار از تو شایسته ترند. اگر مى پندارى که تو براى گرفتن انتقام خون پدر آنان قوى تر و نیرومندترى، در حوزه اطاعت ـ و بیعت با ـ ما وارد شو و آنگاه از کشندگان او شکایت کن ...»[41]
سوداى تشکیل امپراطورى اموى، انگیزه اصلى معاویه
چنانکه بر اهل تحقیق و پژوهش تاریخى پوشیده نیست، معاویه، جنگ صفین را در حالى علیه امام على(ع) و حکومتش آغاز کرد که مانند ناکثین، بهانه خونخواهى عثمان و نیز استرداد قاتلان او از على(ع)، در دستور کار ظاهریش قرار داشت. او با این حربه دروغین، توانست شامیان ناآگاه و بى اطلاع از حقیقت امر را علیه حکومت علوى بسیج کند،[42] اما حقیقت امر چیز دیگرى بود، و آن، سوداى رسیدن به خلافت و تشکیل امپراطورى اموى و حکمرانى بر سراسر جهان اسلام بود.
جریان امور هم طورى پیش مى رفت که پسرِ هند جگرخوار را در نیل به این هدف امیدوارتر کرد و او را به هر نوع کار خلاف و دسیسه بازى و نیرنگ ورزى، مانند کارشکنى در امور و نفاق ورزى با پیامبر(ص) و خلفاى پس از او، دامن زدن به اختلافات میان مسلمانان، تحریک مردم بر قتل عثمان، تحریک ناکثین بر خونخواهى عثمان و انتقام گیرى از امام على(ع) و غیر آن واداشته است.
این روحیه نفاق ورزى و نیرنگ و شیطنت آمیزى و به کارگیرى هر وسیله نامشروعى براى رسیدن به ریاست و حکومت ظاهرى، از خصلت هاى زشت اخلاقى بود که ریشه در جان پسر ابوسفیان داشته و با ذاتش سرشته بود؛ زیرا معاویه، این خصایل زشت اخلاقى را، همان طور که مورخ شهیر مصرى، عبدالفتاح عبدالمقصود، گفته از پدر به ارث برده بود:
«سرشت معاویه، او را به کجروى و انحراف و ایجاد توهم فرمان مى داد ... پسر ابوسفیان کسى جز پسر ابوسفیان نبوده است! همان خودش بوده است و بس! هرگز نمى توانسته است راضى به بیرون آمدن از پوست خود شود، تا براى رسیدن به هدف، راه مستقیم و درستى در پیش گیرد. براى طبیعت و ذاتِ ـ آلوده به زشتیهاى ـ او بسیار مشکل بوده که به گونه اى دیگر زندگى کند.»[43]
از این رو، حضرت على(ع) هرچه کوشید، نتوانست معاویه را به راه حق و حقیقت بکشاند و از جنگ و خونریزى بازدارد و در نتیجه، جنگ خونین صفین، از سوى قاسطین پایه گذارى شد.
فتنه مارقین، از جهل و جمودشان سرچشمه مى گرفت
خوارج نهروان، که در صف لشکر امام على(ع) در جنگ صفین حضور داشته و علیه معاویه و لشکر شام شمشیر مى زدند، به دلیل جهل و جمود و ظاهرگرایى، فریب شیطنت عمرو عاص و معاویه را خورده و به انگیزه اینکه آنان مسلمانند و اهل قرآن و قبله اند، امام(ع) را از ادامه جنگ و دستیابى به پیروزى نهایى و قاطع بازداشتند.
حقیقت این است که خوارج، در هیچ موردى از موضع گیرى هایشان، هدف روشن و ثابتى را تعقیب نمى کردند؛ زیرا آنان، در آغاز کار، بیش از همه، خواستار خاتمه جنگ و ترک مخاصمه و تعیین حَکَم بودند. وقتى حکمیت را بر امام(ع) تحمیل کردند، این کار امام(ع) را جرمى غیر قابل بخشش دانسته و مبارزه خود را با امام(ع) مباح و مشروع شمردند و بیزارى از على(ع) را شرط مسلمانى اعلام داشتند و هر کس را که از آن حضرت بیزارى نمى جست، از دم تیغ تیزشان مى گذرانیدند.
حضرت على(ع) در مواردى به این مشکل خوارج (بى عقلى و کج فهمى و جهل) اشاره کرده است.[44]
سستى و ناپایدارى در دفاع از حق
یکى دیگر از انگیزه هاى مخالفت با امام على(ع) که بیشتر متوجه مردم عراق و کوفه است، سستى و ناپایدارى آنان در دفاع از حق و حکومت عدل گستر و حق پرور امام على(ع) است. این عامل را در واقع، باید نوعى عامل منفى به حساب آورد؛ چون مردم، بویژه عراق و کوفه، با اینکه مى دانستند امام(ع) برحق است و هدفش احیاى شیوه و سنت پیامبر(ص) در دفاع از دین و نشر احکام نورانى قرآن و مبارزه با هر گونه تبعیض و فساد و ستم و بیدادگرى است، ولى به دلیل خصلت سست عنصرى، و ضعف ایمان و ناشکیبایى در دفاع از آرمانها و عقاید دینى، بویژه کم تعهدى و بى وفایى، خیلى زود از مبارزه حق طلبانه در جبهه حق و در رکاب امامِ حق خسته شده و ضعف و سستى به خرج دادند و به فرمانهاى امام(ع) عمل نکردند. این، در حالى بود که جبهه باطل (معاویه) بسیار جدى بوده و مردمِ طرفدار او، گوش به فرمان او و در اجراى فرامینش، سستى و کاستى نورزیدند!
به عنوان نمونه، آنگاه که خبر کمک خواهى و استمدادطلبى استاندار مصر، محمد بن ابى بکر، به امام(ع) رسید، امام(ع) مردم را در مسجد جمع کرد و خطبه بلیغى خواند و مردم را براى اعزام به مصر و تجمع در «جَرعه» فراخواند. صبح روز بعد، خود به جرعه رفت و تا نیمروز در آنجا ماند، اما بیش از صد نفر از مردم کوفه نزد آن حضرت نیامدند! حضرت، ناگزیر به کوفه برگشت و شب هنگام بزرگان و اشراف شهر را در دارالخلافه جمع کرد و در حالى که اندوهناک بود، فرمود:
«... به خدا سوگند! اگر مرگ به سراغ من آید که حتماً خواهد آمد ـ و میان من و شما جدایى خواهد افکند ـ خواهید دید که من از مصاحبت شما خشمناکم. آیا دینى نیست که شما را گرد آورد؟ آیا حمیّت و غیرتى نیست که شما را به غضب و خشم (علیه دشمن) وادارد؟ ... آیا نمى شنوید که دشمن شما، از کشور و شهرهایتان مى کاهد و بر شما یورش مى برد؟ آیا این عجیب نیست که معاویه، مردم جفاکار، طغیانگر و ستم پیشه را به جنگ (علیه حق) مى خواند و آنان از او پیروى مى کنند، بدون اینکه چیزى بگیرند و کمک (مالى) دریافت کنند او را اجابت مى کنند ... اما چون من شما را مى خوانم، در حالى که صاحب خرد و باقیمانده گذشته هستید، اختلاف مى کنید و از اطراف من پراکنده شده و بر من عصیان مى ورزید و با من مخالفت مى کنید؟!»[45]
با این همه موعظه و انذار و هشدار، مردم حاضر به رفتن به مصر نشدند، تا اینکه پس از حدود یک ماه، مالک اشتر، با عده کمى روانه مصر شد، اما چه سود که هم مصر سقوط کرده بود و هم محمد بن ابى بکر به شهادت رسیده بود!
امام(ع) در فرازى دیگر از سخنانش، به مردم خطاب کرد و فرمود:
«... شگفتا! اجتماع ایشان (طرفداران معاویه) بر باطل خود و تفرقه شما بر حق خویش، دل را مى میراند و باعث غم و اندوه مى شود. تا آنجا که آماج تیر آنان قرار گرفتید ... ولى اقدام به تیراندازى نمى کنید! بر شما هجوم مى برند، ولى شما هجوم نمى برید! معصیت خدا را مى کنند و شما جلوگیرى نمى کنید و راضى هستید! وقتى که در ایام زمستان، به شما امر کردم به جنگ ایشان بروید، گفتید: «این روزها، هوا سرد است.» و اگر به شما گفتم در روزهاى تابستان با آنان پیکار کنید، گفتید: «این روزها، هوا گرم است. مهلت بده شدت گرما شکسته شود»! ... آیا ستمکاران و فریب خوردگان مردم شام براى کمک و یارى ضلالت، صبورتر و در اجتماع خود بر محور باطل از شما در راه هدایت و حق خویش سخت تر هستند؟!»[46]
چنانکه در سخن اخیر امام على(ع) آمده، عیب و ایراد اساسى مردم کوفه و عراق، این بود که در راه حق، پایدارى نکردند و در رسیدن به آرمانهاى وعده داده شده در حکومت علوى، شتاب به خرج دادند و به اصطلاح خواستند میوه را پیش از وقت رسیدنش بچینند، از این رو، تاب نیاوردند و سست و دلسرد و وامانده شدند، در حالى که اگر تا آخر، گوش به فرمان امام و مقتدایشان بودند و او را همراهى مى کردند، به طور حتم، به امنیت و عدالت و رفاه زندگى و ایمان و سعادت اخروى دست مى یافتند.
________________________________________
پى نوشت ها:
1 ـ عثمان، در اواخر سال بیست و سه هجرى، در سن هفتاد سالگى به خلافت رسید و پس از نزدیک به دوازده سال خلافت پرماجرا، در تاریخ بیست و پنج و یا به روایتى هجده و یا بیست و هفت ذى حجه سى و پنج هجرى، با اعتراض و قیام عمومى، مواجه و در یورش مردم به خانه اش به قتل رسید.
ر.ک: تاریخ طبرى، ج3 (از ط 8 جلدى)، صص304 و 441 ـ 443؛ تاریخ یعقوبى، ج2، ص176.
2 ـ نهج البلاغه، صبحى صالح، خطبه 3 (شقشقیه)، ص49.
3 ـ نهج البلاغه، خطبه 137، ص195.
4 ـ تاریخ طبرى، ج3، ص450.
5 ـ حضرت على(ع) در موارد و مواقع متعددى، به انگیزه پذیرش خلافت ظاهرى ـ که اقامه حق و دفع باطل است ـ اشاره کرده است. از آن جمله، ر.ک: نهج البلاغه، خطبه 33، ص76.
6 ـ نهج البلاغه، خطبه 92، ص136.
7 ـ اینکه ما، در طرح انگیزه هاى مخالفت (1 و 2) روى عنوان «قریش» تکیه کردیم و مخالفتها و دشمنیهاى اعراب جاهلى و متعصب را با محوریت قریشیان مطرح ساختیم، به دلایل و شواهد تاریخى و واقعیتهاى عینى است که در کتب تاریخى (نظیر فروغ ابدیت، فروغ ولایت، شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، امیرالمؤمنین، اسوه وحدت و ...) آمده است و از همه مهمتر، در سخنان خود امام على(ع) به طور مکرر مطرح شده است؛ زیرا، گرچه امام(ع) در خطبه 144 (صبحى صالح) تصریح مى کند که ائمه(ع) از قریش هستند و درخت وجودشان، در سرزمین وجود این تیره (قریش) از بنى هاشم غرس شده و روییده است، ولى در غیر این مورد، هر جا سخن از «قریش» و «قریشیان» است، معمولاً، با گله و شکوه همراه بوده و آنان را مورد نکوهش قرار داده است.
اینک، نمایه برخى از خطبه ها و نامه هایى که در آنها، امام(ع) از قریش تحت همین نام، شکوه ها داشته و گاهى بر آنان لعن و نفرین مى فرستد، ارائه مى گردد.
این نکته را نیز پیشاپیش یادآور مى شویم که همان طور که در متن اشاره رفت، در همه موارد، بنى امیه و آل ابوسفیان، در محور فتنه انگیزیهاى قریشیان قرار داشته اند و این مطلب، از بدیهیات است، ولى سخن در این است که امام، سخنان خویش را روى عنوان «قریش» مطرح مى کنند.
آن خطبه ها و نامه ها، عبارتند از: خطبه 33؛ خطبه 67؛ خطبه 192؛ خطبه 217؛ خطبه 219؛ نامه 9 (به معاویه)؛ نامه 36 (به عقیل).
8 ـ ر.ک: شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحدید، ج2، ص23 و 26، چاپ بیروت؛ سیره ابن هشام، ج4، ص307؛ احیاءُ التراث العربى، بیروت.
9 ـ الأحکام السلطانیة، قاضى أبی یعلى و أبی الحسن ماوردى، ج1، ص10، نشر تبلیغات اسلامى، قم؛ الکامل فی التاریخ، ابن اثیر، ج2، ص426، دارصادر، بیروت.
10 ـ چون شرط کرده بودند که هر کس به کتاب خدا و سنت پیامبر(ص) و سیره شیخین عمل کند، او، شایسته خلافت است، ولى عمل بر طبق سیره شیخین را امام على(ع) نپذیرفت و در نتیجه، خلافت به عثمان واگذار شد. الأحکام السلطانیة، ج1، ص10 و 12.
11 ـ ارشاد، شیخ مفید، ترجمه سیدهاشم رسولى محلاتى، ج1، ص242 ـ 243، انتشارات علمیه اسلامیة؛ نهج البلاغه، خطبه 33، ص77.
12 ـ امیرالمؤمنین اسوه وحدت، محمدجواد شرى، ترجمه محمدرضا عطایى، ص300 ـ 301؛ نشر بنیاد پژوهشهاى اسلامى آستان قدس رضوى، مشهد.
13 ـ امام على ابن ابى طالب، عبدالفتاح عبدالمقصود، ترجمه سیدمحمدمهدى جعفرى، ج1، ص287، چاپخانه فاروس ایران، بهمن 1353.
14 ـ شرح نهج البلاغه، ج11 (از بیست جلدى)، ص114 (ذیل خطبه 211)، دار احیاء تراث العربى، بیروت.
15 ـ ر.ک: فروغ ولایت، جعفر سبحانى، صص158 ـ 159، 168 ـ 171، 347، 338 ـ 339؛ الفتنة الکبرى، دکتر طه حسین، ج2، ص122، دارالتعارف، مصر، امیرالمؤمنین اسوه وحدت، ص497 ـ 498، 515 ـ 517.
16 ـ برگرفته از امیرالمؤمنین اسوه وحدت، صص355 ـ 356، 365.
17 ـ ارشاد، مفید، ترجمه محلاتى، ج1، ص237.
18 ـ ر.ک: الفتنه الکبرى، ج2، ص122 ـ 123.
19 ـ نهج البلاغه، خطبه 50، ص88.
20 ـ کامل، ابن اثیر، ج2، ص502، دار صادر، بیروت.
21 ـ تاریخ یعقوبى، ج2، ص153.
22 ـ فروغ ولایت، ص345.
23 ـ الغدیر، علامه امینى، ج8، ص286، دارالکتب العربیة، بیروت.
24 ـ ر.ک: شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحدید، ج2، ص129 ـ 158.
25 ـ شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحدید، ج3، ص37.
26 ـ ر.ک: شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحدید، ج7، ص37 ـ 43.
27 ـ ر.ک: تاریخ طبرى، ج3، ص462 ـ 513.
28 ـ جنگ جمل، در پنج شنبه، دهم جمادى الثانى سال سى و شش هجرى به وقوع پیوست. ر.ک: شرح نهج البلاغه، ج1، ص262.
29 ـ به نقل از سیماى کارگزاران على بن ابى طالب امیرالمؤمنین(ع)، على اکبر ذاکرى، ج2، ص291 ـ 292، انتشارات دفتر تبلیغات اسلامى، قم.
30 ـ ترجمه ارشاد مفید، ج1، ص293.
31 ـ امیرالمؤمنین، اسوه وحدت، ص490.
32 ـ نهج البلاغه، خطبه 22 و 127.
33 ـ ر.ک: امام على صداى عدالت انسانى، ج5، ترجمه مصطفى زمانى، ص234، انتشارات فراهانى.
34 ـ امیرالمؤمنین اسوه وحدت، ص491 ـ 492؛ فروغ ولایت، ص339 ـ 340.
35 ـ ر.ک: شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحدید، ج1، ص230 ـ 232.
36 ـ ترجمه ارشاد مفید، ج1، ص243.
37 ـ نهج البلاغه، قصار، 202.
38 ـ الإمامة و السیاسة، ابن قتیبه، ص70 ـ 71.
39 ـ براى آگاهى بیشتر از نامه هاى رد و بدل شده میان امام(ع) و معاویه، ر.ک: فروغ ولایت، ص447 ـ 477.
40 ـ ر.ک: شرح نهج البلاغه، ج3، ص88 ـ 89؛ نهج البلاغه، نامه هاى 6 و 7.
41 ـ همان.
42 ـ جنگ صفین، میان سالهاى سى و هفت و سى و هشت قمرى به وقوع پیوست. ر.ک: امام على ابن ابى طالب، عبدالفتاح عبدالمقصود، ترجمه سیدمحمدمهدى جعفرى، ج4، که مخصوص بررسى جنگ صفین است.
43 ـ ر.ک: امام على ابن ابى طالب، ج4، ص53، 60 ـ 61.
44 ـ ر.ک: نهج البلاغه، خطبه هاى 36 و 40.
45 ـ شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحدید، ج6، ص90 ـ 91.
46 ـ ر.ک: نهج البلاغه، خطبه 27.

تبلیغات