آرشیو

آرشیو شماره ها:
۱۰۲

چکیده

مهم‏ترین عامل شکست جنبش‏های اجتماعی ایران در دو سده گذشته، قطع پیوند با جنبه‏های عقلانی سنت اندیشه در ایران است. این سنت را روشن‏فکری دینی، سیاست‏زدگی و ایدئولوژی‏زدگی به بار آورده است. سنت‏گراییِ متصلب به همان اندازه از سنت‏گرایی فاصله دارد که سنت ایدئولوژی.

متن

ایران، 7 ـ 9/7/82
طرح فکری من، در واقع به دنبال مطرح کردن این پرسش است که علل و اسباب شکست پروژه تجددخواهانه این کشور، از عباس میرزا و امیرکبیر تا پیروزی جنبش مشروطه‏خواهی، چه بوده است؟ ایران کشوری است که با گذشت دویست سال از آغاز جنبش تجددخواهی آن، هنوز سخت عقب مانده است و افقی که پیش روی ماست، هنوز به اندازه کافی روشن نیست. بدیهی است که پرسش از انحطاط ایران سخنی نو نیست و از دیدگاه‏های متفاوتی مطرح شده است. اما شاید بتوان گفت که آنچه در بحث من تازگی دارد، به تعبیری که ابوالفضل بیهقی به‏کار می‏برد، نوشتن «تاریخ پایه‏ای» ایران باشد. تاریخی که دگرگونی‏های اجتماعی را به محک اندیشه می‏زند و مانند جامعه‏شناسان، علل و اسباب شکست تجددخواهی در ایران را به مناسبات اجتماعی تقلیل نمی‏دهد.
بحث در «شرایط امتناع» تجدد در ایران، جز بر پایه نتایج بحثی در «شرایط امکان» آن در اروپا ممکن نخواهد شد. مهم‏ترین عامل شکست جنبش‏های اجتماعی در ایران، در دو سده‏ای که با اصلاحات عباس میرزا آغاز می‏شود، عامل اندیشه است. نسبت ما به اندیشه سنتی، عدم امکان تأسیس اندیشه دوران جدید و اینکه بر حسب معمول، ماده تاریخ و تاریخ اندیشه در ایران را در قالب دستگاه مفاهیم اندیشه اروپایی فهمیده‏ایم. بحث درباره زوال اندیشه و انحطاط تاریخی ایران، در شرایط کنونی بحثی فلسفی است. به اشاره می‏گویم که اگرچه در قلمرو اندیشه مثالی ندارم که برای تقریب به ذهن بیان کنم، اما تجربه مشروطیت ایران و ایجاد نظام حقوقی جدید بر پایه حقوق شرع، بسیار پراهمیت بود و نمی‏توان به تجربه‏ای تا این اندازه مهم، برای تجددخواهی در ایران بی‏توجه ماند.
ما در تاریخ صد و پنجاه ساله گذشته، از سنت فرار کرده‏ایم و شگفت اینکه از چاله فرار از سنت، در چاه سنت متصلب افتاده‏ایم. در دهه‏های پیش از انقلاب، بحث‏های شرق و غرب، «آسیا در برابر غرب» و «هویت اصیل ما» کم نبود؛ امروزه نیز بازار عرفان‏بافی و مولوی‏خوانی بی‏رونق نیست؛ اما این همه ربطی به سنت ندارد. شما اگر یکی از نوشته‏های عبدالکریم سروش را تحلیل کنید، ملاحظه خواهید کرد که مولوی‏خوانی، آنجایی وارد میدان می‏شود که عرصه بر برهان‏آوری تنگ شده باشد. در برابر این تلقی مقلدانه، البته تلقی دیگری نیز از سنت وجود دارد. نزدیک به دویست سال پیش، ابیات بسیار اندکی از مولوی در گلچینی از اشعار شاعران ایرانی به آلمانی ترجمه شده بود. هگل، همین چند بیت را از مولوی می‏شناخت و دانش او از ایران و عرفان ایرانی نیز سخت ناچیز بود. اما او با خواندن همان چند بیت، دریافته بود که در عرفان مولوی چیزی شبیه به حکمت «متعالیه» او وجود دارد. اجمال مطلب اینکه سنت هم مثل سرمایه است و هر شخص با سرمایه‏ای که به ارث می‏برد، همان می‏کند که از عقل و منطق در توان دارد. ایرانیان با دیگر سرمایه‏های خود، همان کرده‏اند که با سرمایه سنت عرفان خود می‏کنند؛ یعنی بر باد می‏دهند.
با مشروطیت تلقی دیگری از سنت عرضه شد و کوشش‏های نظری عمده‏ای نیز صورت گرفت. اما امکانات روشن‏فکری ایران، به دنبال قطع پیوند با جنبه‏های عقلانی سنت اندیشه در ایران، کمتر از آن بود که چنین کوشش‏هایی به نتیجه مطلوبی برسد. روشن‏فکری ایران اگر توانسته بود برخی مبانی نظری مشروطیت را که اهل دیانت مطرح می‏کردند، بسط دهد و فلسفه سیاسی و به ویژه فلسفه حقوقی مشروطیت را تدوین کند، ایران در مسیر متفاوتی می‏افتاد. در ایران، با شکست مشروطیت، با ایدئولوژیک کردن دین، با بازگشت به خویش سیاست‏زده و... ، سنت به لقلقه لسانی تبدیل شده بود. منظور من اندیشیدن با فارابی، ابن‏سینا، مسکویه رازی و ده‏ها اندیشمند، نویسنده، عالم و شاعر عصر زرین فرهنگ ایرانی است. این سنت، بار گران نیست. این را روشن‏فکری دینی از دهه‏ها پیش، با سیاست‏زدگی و ایدئولوژی زدگی، به باری گران بر گردن ما تبدیل کرده است. مشکل ما خروج از سنت نیست؛ خروج از سنت‏زدگی است. بدون سنت نمی‏توان اندیشید، اما با سنت‏زدگی نیز نمی‏توان اندیشید.
اگرچه کلیات این بحث که در نوزایش اروپایی با گسستی از سنت سده‏های میانه آغاز می‏شود، درست است؛ اما در این مورد، مانند هر بحث مهم دیگری، باید بسیار محتاط بود. این بحث پیچیده‏تر از آن است که بتوان با اطلاع بسیار ناچیزی که ما از تحول اندیشه در اروپا داریم، درباره آن سخن جدی و معقولی گفت. وانگهی، قیاس تاریخ دگرگونی‏های اندیشه در اروپا با ایران و اسلام، تا زمانی که به تنقیح مفاهیم نپرداخته باشیم، موجه نیست و چنین قیاسی راه به جایی نمی‏برد.
بحث درباره تشکیل دولت ملی، یکی از مصادیق بی‏اعتباری دستگاه مفاهیم تاریخ اروپایی در مورد مواد تاریخ ایران است. نسبت ملت و دولت در تاریخ ایران، با نسبتی که میان این دو مقوله در تاریخ اروپا به وجود آمده، یکسان نیست و ازاین‏رو نمی‏توان نتایج پژوهش‏های غربی را به مواد تاریخ ایران تعمیم داد. در ایران، تصوری از ملت، اگر نخواهیم آن را مفهوم ملت بنامیم، بسیار زود به وجود آمد؛ اما نتوانست دولتی را ایجاد کند. تدوین نظریه دولت، بر پایه امکانات اندیشه سیاسی در ایران و نظام حقوقی شرعی غیرممکن بود.
از دهه‏هایی پیش از انقلاب اسلامی که موج نخست روشن‏فکری دینی ایجاد شد، ما سخت در توهم این امر بوده‏ایم که گویا در ادامه دوره‏ای از «غرب‏زدگی» باید به سنت بازگشت؛ یا بازگشته‏ایم درحالی‏که به نظر من، این نخستین موج روشن‏فکری دینی، مبین این نکته بود که ارتباط با سنت اندیشه در ایران، برای همیشه گسسته است. جامعه‏شناسی دینی شریعتی و نظریه غرب‏زدگی آل احمد، آخرین ضربه کاری را بر پیکر «فهمیدن اندیشه سنتی» وارد کرد. در واقع، می‏خواهم بگویم که از نظر تاریخ اندیشه در ایران، گسست صورت نگرفته است؛ بلکه اتفاقی افتاده است که من آن را تهی شدن مضمون مفاهیم می‏نامم؛ یعنی با حفظ ظاهر مفاهیم ــ که توهم تداوم سنت را ایجاد می‏کند ــ مضمون «ایدئولوژیکی» نویی به آن داده می‏شود. ما به مقولات جدی و مفاهیمی نیاز داریم که مضمون آنها را تنقیح کرده باشیم. بنابراین ظاهر تداوم مفاهیم را نباید با گسستی که در مضمون آنها صورت گرفته است، اشتباه کرد.
من تصور نمی‏کنم که معنای بازگشت به سنت، یا هر بازگشت دیگری، تجدید یا تکرار آن امر باشد. بازگشت به قدما، تنها در صورتی می‏تواند معنایی داشته باشد که بازگشت به تأسیس باشد و نه تقلید، یعنی تجدید خردورزی و نه تعطیل عقل. سنت‏گرایی بی‏رویه به همان اندازه از اصل سنت دور است که سنت ایدئولوژی؛ یعنی ابوذر سوسیالیست به همان اندازه از ابوذر، بیگانه است که کسی بخواهد جامعه‏ای با الگوی ابوذر «راستین» ایجاد کند.
عصر زرین فرهنگ ایران، دولت مستعجل بود و با آن ویژگی‏ها، برای همیشه به پایان رسیده است. اما من اعتقادی ندارم که همه امکانات و نیروی سازندگی تمدن ایرانی به پایان رسیده باشد. امروز کسی نمی‏تواند در اینکه بحران، روزبه‏روز، ژرف‏تر می‏شود، تردیدی به خود راه دهد. این ژرف‏تر شدن بحران، نشانه این واقعیت است که ایران در حال پیدا کردن راهی به سوی نوزایشی است که نطفه آن بسته شده است. افول روشن‏فکری دینی و سقوط ترکیب هایدگری ـ که بنی، مبین این امر است که این نوزایشی، بوعلی و فارابی خود را به وجود خواهد آورد. به هر حال، با بر باد رفتن بنیان بسیاری از توهم‏هایی که ذهن ایرانی را فلج کرده بود، و شکست تجربه‏های خردستیزانه، اگر بخواهیم تعبیر شما را به‏کار بگیریم، راهی جز راه بوعلی، یعنی راه خردورزانه باقی نمی‏ماند.
اشاره
کتاب دیباچه‏ای بر نظریه انحطاط در ایران از دکتر جواد طباطبایی، هرچند در ادامه و استمرار سایر آثار او قرار می‏گیرد در عین حال، مضمون این پژوهش و پیامدهای آن، که در مصاحبه‏ها و گفت‏وگوهای او انعکاس یافته است، نشان از تغطن‏های تازه و رویکردهای متفاوتی دارد. طباطبایی که پیش از این بر «زوال اندیشه سیاسی» و «امتناع تجدد» معرفت جدید در فرهنگ ایرانی تأکید می‏کرد، هم‏اکنون بیشتر بر امکانات و ظرفیت‏های اندیشه‏سازی و راه‏های برون رفت از آن زوال و انحطاط انگشت می‏گذارد. در مقایسه با گفته‏ها و نوشته‏های پیشین، چند مزیت مهم در این رویکرد جدید می‏توان مشاهده کرد:
1. برخلاف آنچه روشن‏فکران دینی و غیردینی در طول سالیان دراز گذشته گفته‏اند و «سنت» را مهم‏ترین مانع توسعه و تجدد خوانده‏اند، طباطبایی بر لزوم و ضرورت سنت اصرار می‏ورزد. این ضرورت از یک‏سو به این اصل باز می‏گردد که اندیشه‏ورزی، به‏طور کلی، تنها در چارچوب یک سنت فرهنگی و فکری اتفاق می‏افتد و هرگز بدون سنت نمی‏توان اندیشید؛ و از سوی دیگر، بازتاب این واقعیت تاریخی است که تجدد و تجدید اندیشه، به یک گذار تدریجی از میراث گذشته نیاز دارد. در این راستا، وی تجربه قانون‏گذاری مشروطیت و «برخی مبانی نظری مشروطیت را که اهل دیانت مطرح می‏کردند»، به عنوان یک نقطه روشن از بازاندیشی عقلانی در سنت مثال می‏زند و دستاورد روشن‏فکری دینی ــ از شریعتی، آل‏احمد، سروش و طرف‏داران هایدگر ــ را ناکام و نافرجام می‏داند. البته در این راستا، ایشان از روشن‏فکری سکولار و نسبت آنها با سنت و تجدد یاد نمی‏کند. شاید ازآن‏رو که این جریان، به‏طور کامل، سنت را نفی نموده و خواهان تجدد در فضایی خالی از سنت می‏باشند.
2. توجه به زیرساخت‏های اندیشه‏ای در تحولات سیاسی و اجتماعی ایران از ویژگی‏های طباطبایی است. درحالی‏که بسیاری از روشن‏فکران ایرانی در جست‏وجوی علل انحطاط، به تحلیل‏های تاریخی و جامعه‏شناختی بسنده می‏کنند، او به درستی معتقد است که «بحث درباره زوال اندیشه و انحطاط تاریخی ایران، در شرایط کنونی، به هر حال، بحثی فلسفی است». این نگرش سبب می‏شود که پژوهشگر به جای پرداختن به شاخ و برگ‏ها، مستقیما به سراغ ریشه‏ها برود و بنیادهای نظری سنت و مدرنیته را مورد تجزیه و تحلیل قرار دهد. کتاب درآمدی فلسفی بر تاریخ اندیشه سیاسی در ایران(1)، که پیش‏تر آن را انتشار داده است، گویای این توجه و تفطن است.
اینها گام‏هایی است که طباطبایی پیش‏روی روشن‏فکران ایرانی قرار می‏دهد و خود را ملزم می‏دارد که پیشتر از دیگران در آن گام نهد. اما با این همه، به نظر می‏رسد که هنوز هم گام‏های دیگری باقی مانده است که بی‏توجهی به آنها، بی‏تردید سبب شکست این پروژه فکری می‏گردد و بیم آن می‏رود که در عمل به همان نتایجی برسد که او خود جریان روشن‏فکری را بدان‏ها متهم می‏سازد. برای روشن شدن این مطلب، ملاحظاتی چند را یادآور می‏شویم:
از ایشان، هرچند در همین گفت‏وگو به صارحت از نادرستی «قیاس تاریخ دگرگونی‏های اندیشه در اروپا با ایران و اسلام» سخن می‏گوید و این مقایسه را تا زمانی که به «تنقیح مفاهیم» نپرداخته‏ایم، ناموجه می‏شمارد، اما همه جا، در منظومه فکری خویش، از پارادایم مدرنیته پیروی کرده و بر آن اساس، به داوری و ارزیابی از میراث علمی و اندیشگی ما پرداخته است. اساسا تعابیر «زوال» و «انحطاط»، که از کلید واژه‏های اصلی آثار او به حساب می‏آید، جز با قیاس به یک مبدأ و مطلوب، بی‏معنا و ناممکن است. اگر دیروز و امروزِ جامعه ایران، به «بحران» یا «شرایط امتناع» توصیف می‏شود، باید پرسید که این داوری در مقایسه با چه شرایطی سنجیده شده است؟ به نظر می‏رسد که
______________________________
1. درآمدی فلسفی بر تاریخ اندیشه سیاسی در ایران، تهران، انتشارات کویر، 1368؛ به دنبال این کتاب، وی با انتشار دو تک‏نگاری در مورد ابن خلدون (1374) و خواجه نظام الملک (1375)، همین نگرش فلسفی را استمرار بخشید.
______________________________
طباطبایی با روشن نساختن ویژگی‏های دوران جدید از نظر خود، در سال‏های اخیر، یک پارادوکس پنهان را در اندیشه خود پرورانده است که هر چه پیش‏تر می‏رود، این حیرت و سردرگمی بیشتر آشکار می‏شود. در همین گفت‏وگو نیز آثار چنین حیرتی بارها خود را نشان داده است. برای مثال، در تعیین نسبت سنت با دوران جدید می‏گوید: «نسبت ما به اندیشه دینی، عدم امکان تأسیس اندیشه دوران جدید است و اینکه بر حسب معمول، ماده تاریخ و تاریخ اندیشه در ایران را در قالب دستگاه مفاهیم اروپایی فهمیده‏ایم.» ایشان باید روشن می‏کرد که اگر قالب دستگاه مفاهیم اروپایی را مناسب نمی‏داند، پس با کدامین مبانی و مفاهیم از «اندیشه دوران جدید» سخن می‏گوید؟ به هر حال، به نظر می‏رسد که دکتر طباطبایی پیش از هر چیز ـ به تعبیر خود او ـ به «تنقیح مفاهیم» نیاز دارد.
2. امید به «امکانات و نیروی سازندگی تمدن ایرانی»، باید بلافاصله با یک طرح قابل قبول برای تعیین مسیر تمدن سازی همراه شود؛ در غیراین‏صورت، این امید به تنهایی نمی‏تواند سرمایه‏های لازم را برای تجدیدحیات تمدن یک ملت فراهم سازد. در این راه، بیش از هر چیز، نیازمند پشتوانه‏های نظری و ارزشی مستقل و خودی از یک سو، و مدل یا الگویی برای تبدیل این سرمایه‏ها به مقولات فرهنگی و تمدنی از سوی دیگر، هستیم. به نظر می‏رسد که طباطبایی در آثار خود به این مقوله کمتر توجه کرده است و گویا این همه را مسلم و مفروض گرفته است. سخن گفتن از انحطاط و تنها به نبش قبر گذشته پرداختن، بدون گشودن افقی برای فردا و تدارک لوازم تئوریک آن، چندان سودمند نیست. نتیجه چنین نگرشی، یا به تقلید از دیگران می‏انجامد و یا ناامیدی و بی‏اعتمادی را در نسل آینده‏ساز ایران دامن خواهد زد.
ج. او بارها از «خردورزی در سنت» سخن گفته است و «راه بوعلی» را به عنوان تنها گزینه مطلوب برای برون‏رفت از بحرانِ انحطاط معرفی کرده است؛ ولی روشن نساخته است که این خردورزی، دقیقا، چه راه و رسمی دارد. تجددگرایان، معمولاً با نفی سنت و پیشنهاد عقلانیت مدرن، راه رفته غرب را فراروی ما می‏نهند؛ راهی که در این گفت‏وگو، ظاهرا مورد تردید قرار گرفته است. اما اینکه چگونه و با کدامین روش می‏توان به خردورزی در سنت پرداخت و نحوه پیوند ما با سنت و عقلانیت بر چه موازینی استوار می‏باشد، معلوم نشده است. اگر چنین حد و مرزی تعیین نشود، همان دو خطری که از آن پرهیز داده شده است ــ یعنی گرفتار آمدن در سنت تصلب یا تقلید ــ در کمین این پروژه فکری نیز هست.
3. وی هرچند معتقد است که عصر زرین فرهنگ ایرانی برای همیشه به پایان رسیده است، اما بر این باور است که «همه امکانات و نیروی سازندگی تمدن ایرانی به پایان نرسیده است». جریان تجددگرا در دهه‏های اخیر، دائما اظهار کرده است که ایران دچار بحران توسعه و عقب‏ماندگی و معرفتی و تکنولوژیکی است و غالبا نامیدانه از امکان جبران آن سخن گفته است. اما طباطبایی معتقد است که «ژرف‏تر شدن این بحران، نشانه این واقعیت است که ایران در حال پیدا کردن راهی به سوی نوزایشی است که نطفه آن بسته شده است». پذیرش این واقعیت که شرایط کنونی و آینده ایران، از یک تحول یا خیزش فرهنگی و علمی خبر می‏دهد، نخستین گام در گفت‏وگو و تفاهم در مورد مقوله انحطاط است.

تبلیغات