آرشیو

آرشیو شماره ها:
۱۰۲

چکیده

در این مقاله به چهار مشکل اساسى دین‏دارى در دوران جدید اشاره شده و نویسنده در پایان هر بخش به اختصار راه حل‏هاى مورد نظر خود را ارائه کرده است.

متن

گوناگون، 19/11/81
این مشکلات را مى‏توان در چهار مشکل بزرگ طبقه‏بندى کرد. به عقیده بنده این چهار مشکل نه فقط مهم‏ترین مشکلات دین‏دارى در جهان معاصرند بلکه هر مشکل دیگرى نیز در این زمینه قابل مشاهده باشد تحت یکى از این چهار عنوان قابل اندراج است.
مشکل اول: انسان معاصر براى استدلال‏گرایى ارزش مثبت قائل است. این استدلال‏گرایى براى دین‏دارى عصر جدید یک مشکل به شمار مى‏آید؛ زیرا دین‏دارى کم یا بیش به تعبدگرایى وابسته است، و تعبدگرایى با استدلال‏گرایى منافات دارد. بنده ابتدا منظور خود را از تعبدگرایى روشن مى‏کنم تا کسانى گمان نکنند که من گفته‏ام به اقتضاى روحیه عصر جدید نباید در برابر خداوند تعبد داشت. تعبدگرایى و استدلال‏گرایى دو نوع موضع در اتخاذ عقیده به شمار مى‏آیند؛ یعنى با دو روش مى‏شود به باورى دست یافت: روش استدلال گرایانه؛ روش تعبد گرایانه.
استدلال‏گرایى روشى است که امروزه هم به لحاظ اخلاقى، هم به لحاظ منطقى و هم به لحاظ معرفت‏شناختى به گمان انسان معاصر قابل دفاع است، و این با تعبدگرایى که متدینان در دوره‏هاى گذشته داشته‏اند، سازگار نیست؛ زیرا به نظر مى‏آید منطقا از «x مى‏گوید الف، ب است» نمى‏توان نتیجه گرفت که «الف، ب است» مگر اینکه خود «x مى‏گوید الف، ب است» منضم به یک گزاره دیگر شود، و آن گزاره این است که «x مى‏گوید الف، ب است، و هر چه xبگوید صادق است. پس الف، ب است صادق است و الف، ب است صادق است یعنى الف، ب است». اما وقتى شما بخواهید به این صورت استدلال کنید باز باید بر آن گزاره کلىِ خودتان که «هر چه x مى‏گوید صادق است» دلیل بیاورید، نه اینکه «هر چه x مى‏گوید صادق است» را بپذیرید.
بنده در جاى دیگرى نیز عرض کرده‏ام که بخش عظیمى از آنچه امروز، گاه به فرزندسالارى خوانده مى‏شود در واقع فرزند سالارى نیست، بلکه «استدلال سالارى» است.
این در واقع استدلال‏گرایى است و این نوع استدلال‏گرایى امر بسیار پسندیده‏اى است و باید مورد استقبال قرار گیرد و پذیرفته شود و در گوینده «الف، ب است» هیچ تفاوتى میان پدر و مادر یا فلان دکتر، فلان پرفسور و فلان آیت‏اللّه‏العظمى نیست.
غیراز خدا احدى نیست که سخنش را بدون دلیل باید قبول کرد، و هر کس سخن دیگرى را بدون دلیل بپذیرد، در واقع او را پرستیده است.
مشکل دوم: عصر ما به لحاظ روش‏شناختى نه به لحاظ فلسفى، عصرى مادى و ماتریالیست است. در ذهن انسان امروز نوعى ماتریالیسم روش‏شناختى رسوخ کرده و نهادینه شده است. مادیت روش‏شناختى بر آن نیست که عالمى وراى عالم طبیعت وجود ندارد بلکه مى‏گوید هر پدیده مادى در این عالم، علتى مادى دارد. چه در شیمى، چه در فیزیک و چه در علوم طبیعى تجربى یا علوم انسانى تجربى، در هر یک از این علوم هر پدیده مادى‏اى حتما علتى مادى دارد، و ظاهرا انسان مدرن نیز به این ماتریالیسم روش‏شناختى معتقد است؛ چرا که درغیراین‏صورت بسیارى از فعالیت‏هاى او معنا نداشت. شاهد بسیار ساده این مدعا آن است که آدمى از هزاران سال پیش تاکنون هنوز علت بیمارى سرطان را کشف نکرده است. اگر این ماتریالیسم روش‏شناختى نبود، مى‏گفتند تا چند قرن دیگر در این باب کند و کاو کنیم؟! و نتیجه مى‏گرفتند سرطان، اگرچه خود پدیده‏اى مادى است، علتى غیرمادى دارد، و دست از تحقیقاتشان بر مى‏داشتند. چرا با اینکه تمام تاریخ پزشکى شاهد صادقى است براى شکست همه تلاش‏هایى که براى کشف علت سرطان انجام گرفته، پزشکان و کسانى که در فیزیولوژى کار مى‏کنند دست از پژوهش و تلاش بر نمى‏دارند؟ زیرا به نظرشان مى‏آید که اگرچه تا کنون علت سرطان کشف نشده است، روزى کشف خواهد شد، و این برخاسته از این عقیده بنیادى‏تر است که سرطان پدیده‏اى مادى است و علتى مادى دارد. اگر چنین نبود پس از یک شکست ــ آن هم شکستى در چند قرن متوالى و چندین هزارسال ــ دست از تحقیق بر مى‏داشتند.
وقتى شما به ماتریالیسم روش‏شناختى معتقد باشید، براى بسیارى از پدیده‏هایى که متدینان به عوالم بالا نسبت مى‏دهند، به دنبال تبیین طبیعى مى‏گردید. علت تدین بسیارى از متدینان حوادث خاصى است که در زندگى‏شان پیش مى‏آید. استجابت دعایى، شفاى مریضى، وقوع یک حادثه بسیار نامحتمل و خوشایند، یا عدم وقوع حادثه‏اى بسیار نامحتمل ولى بدآیند، اینها همه را دلیل آن مى‏دانند که دستى از عالم غیب در کار است، ولى اگر شما به این ماتریالیسم روش‏شناختى قائل باشید باید بگویید چه خدا باشد و چه نباشد، عوالم بالایى در کار باشد یا نباشد، به هر حال این مریضى پدیده‏اى است مادى و رفع آن نیز علتى مادى داشته یا دارد. این امر باعث شده است که امروزه بخشى عظیم از زندگى متدینان ــ یعنى ارتباط آنان با خدا ــ در معرض یک طوفان سهمگین روش‏شناختى قرار گیرد، و این، یکى از چهار بخشِ زندگىِ متدینان، و البته مهم‏ترین بخش آن است؛ به این معنا که سه بخش دیگر، یعنى ارتباط انسان با خود، ارتباط انسان با انسان‏ها وارتباط انسان با طبیعت، هر سه کاملاً تحت تأثیر ارتباط انسان با خدا قرار دارد. این بخش مهم‏تر ــ که مادر آن سه بخش دیگر نیز هست ــ به لحاظ ماتریالیسم روش‏شناختى کاملاً محل شک و شبهه واقع شده و کسانى که مى‏خواهند از تعلیم و تربیت دینى دفاع کنند باید بتوانند به صورتى با این ماتریالیسم روش‏شناختى کنار آیند. کنار آمدن به دو صورت، پذیرفتنى است: اول آنکه این ماتریالیسم روش‏شناختى را با سلاح منطق رد کرد؛ و دوم اینکه نشان داد اگر ماتریالیسم روش‏شناختى درست است، با دخالت نیروهاى ماوراى طبیعى در زندگى ما ناسازگارى ندارد.
مشکل سوم: انسان جدید در عین اینکه منکر زندگى پس از مرگ نیست، آزمون او براى درک حقانیت مکتب‏ها و مسلک‏ها و ادیان و مذاهب، آزمونى «این‏جهانى» است. انسان امروز معتقد است چه زندگى پس از مرگ وجود داشته باشد و چه وجود نداشته باشد، آزمون مکتب‏ها و مسلک‏ها را نمى‏شود به بعد از مرگ انتقال داد چون اگر آزمون مکتب‏ها و مسلک‏ها به پس از مرگ انتقال یابد دو مشکل پیش مى‏آید:
1. مشکل تئوریک و نظرى. 2. مشکل پراگماتیک و عملى.
مشکل تئوریک این است که اگر بنا باشد مکتب‏هاى متعارض و رقیب بخواهند صدق دعاوى خود را در زندگى پس از مرگ نشان دهند، ما تا در دنیا هستیم نمى‏فهمیم حق با کدام مکتب است؛ چراکه همه مکتب‏ها مى‏گویند «پس از مرگ مى‏فهمید که حق با ماست»، و ما که هیچ کدام به عالم پس از مرگ نرفته‏ایم از لحاظ نظرى هیچ‏گاه پیش از مرگ نخواهیم دانست که حق با کدام مکتب است و کدام مکتب بر حق نیست. اما به لحاظ پراگماتیک و عملى نیز مشکلى وجود دارد، و آن اینکه تمام آن مکتب‏ها و مسلک‏ها آمده‏اند تا «من» انسان را نجات بدهند، و اگر این نجات را به بعد از مرگ منتقل کنیم در واقع نقد را به امید نسیه‏اى که معلوم نیست در کار باشد یا نباشد رها کرده‏ایم. ما باید بتوانیم در همین دنیا حقانیت این مکتب‏ها را بیازماییم.
انسان مدرن مى‏گوید من براى زندگى کردن به پنج چیز نیاز دارم، و دین مى‏باید این پنج چیز را در همین دنیا به من بدهد. درغیراین‏صورت، من در قبال تمام ادعاهاى آن بى‏اعتنا خواهم بود. من زمانى مى‏توانم زندگى کنم که از نظر روانى «آرامش، شادى، امید و رضایت باطن داشته باشم و زندگى‏ام معنادار باشد».
این یک نوع سکولاریزم است: آزمونى این جهانى براى درک حقانیت مکتب‏ها، مسلک‏ها، ادیان و مذاهب، که در غیر این صورت دعاویشان پوچ است و کسى آنها را نمى‏پذیرد؛ حتى اگر در حقیقت صادق باشد.
مشکل چهارم: جهانى شدن، چهارمین مشکل دین‏دارى معاصر است. جهانى شدن، متدینان هر دین را با ادیان دیگر آشنا ساخت. وقتى ما از ادیان و مذاهب دیگر خبر نداشته باشیم، همواره به دین و مذهب خویش دلخوش خواهیم بود. اما وقتى جهانى شدنْ ما را با ادیان دیگر مواجه کرد، چه بسا دریابیم نقاط قوتى که ما فقط در دین خودمان مى‏دیدیم در ادیان و مذاهب دیگر هم هست و نقاط ضعفى که از ادیان و مذاهب دیگر سراغ داشتیم، در دین و مذهب خودمان نیز مى‏یابیم.
در اینجا یا تدین به دین و مذهب خویش، دچار مشکل مى‏شود، یا باید واقعا دین و مذهب، خود را یک سر و گردن فرازاننده‏تر نشان بدهد.
اشاره
توجه به مشکلات دین‏دارى در دنیاى جدید، و بررسى موانع دین‏دارى در این دوران، نه‏تنها کارى مفید، بلکه ضرورى است. بى‏تردید شناخت دقیق مشکلات دین‏دارى در دنیاى جدید از اولین و مهم‏ترین گام‏ها در جهت تقویت، تثبیت و گسترش دین‏دارى است. ازاین‏رو براى فرهیختگانى که دغدغه دیندار بودن جامعه بشرى را در سر دارند، پرداختن به این موضوع در اولویت است. روشن است که پرهیز از یک‏سونگرى و تعمیم ندادن احکام برخى دین‏داران به کل دین‏داران از نکاتى است که نباید از آن غفلت شود. از نکات مثبت این مقاله آن است که نویسنده محترم در هر بخش راه حل‏هایى براى رفع مشکل ارائه کرده است. اما در خصوص مطالب ایشان ذکر چند نکته کوتاه مفید به نظر مى‏رسد.
1. مقابل قرار دادن تعبدگرایى و استدلال‏گرایى تنها «بر اساس تعریف» درست است؛ یعنى گفته شود که تعبدگرایى، پذیرش بدون درخواست دلیل و استدلال‏گرایى پذیرش با درخواست دلیل است. اما آنچه در میان متدینان، دست‏کم در بسیارى از موارد، بوده و هست این نوع تعبدگرایى نیست. پذیرش اقوال پیشوایان دین به دلیل حجیتى است که از طرق گوناگون، از جمله معجزه، براى مردم «مستدل» شده است. تاریخ ادیان به‏خوبى نشان مى‏دهد که منکران (ملحد، مشرک، یا متدین به دینى دیگر) همواره از پیامبران جدید مطالبه حجت و دلیل مى‏کرده‏اند. البته پس از اثبات چنین حجیتى، عُقلا براى تک تک مطالب بعدْ، از آن پیامبر یا پیشواى دینى مطالبه دلیل نمى‏کرده‏اند. به بیان خلاصه این نوع تعبدثانویه (پذیرش بدون درخواست دلیل) مبتنى بر استدلال‏گرایى اولیه بوده است، و این حالت یک سیره عقلایى است که انسان عصر جدید نیز به‏شدت از آن پیروى مى‏کند. در غیراین صورت پذیرش قول متخصصان در زمینه‏هاى گوناگون علمى را چگونه مى‏توان تبیین کرد؟ نویسنده محترم به نقل از روایتى آورده‏اند: غیر از خدا احدى نیست که سخنش را بدون دلیل باید قبول کرد و هر کس سخن دیگرى را بدون دلیل بپذیرد در واقع او را پرستیده است. اینک پرسش آن است که چرا باید سخن خدا را بدون دلیل پذیرفت؟ حتما به این دلیل که وجود، حکمت، علم، خیرخواهى و قدرت مطلق خدا برایمان به اثبات رسیده است، اگر چنین باشد، یعنى بر اساس تعبدى ثانویه از خدا طلب دلیل نمى‏کنیم، سخن معصومان و انسان‏هایى را که خدا به اطاعتشان فرمان داده است، نیز مى‏توان بدون درخواست دلیل پذیرفت.
2. مادیت روش‏شناختى، آن‏گونه که نویسنده محترم آورده‏اند، اختصاصى به دوران جدید ندارد. مثال ارائه شده گواه روشنى بر این مطلب است؛ چرا که ایشان نوشته‏اند با وجود «شکست چندین قرنه» هنوز انسان دست از تحقیقات خود براى کشف علت سرطان بر نمى‏دارد. مطالعه عهدین (عهد قدیم و عهد جدید) و قرآن کریم و تواریخ معتبر نیز گواهى مى‏دهد که انسان شاید به دلیل اُنس به مادیات و جهان طبیعى همواره در پى دلایل طبیعى بوده است. هرچند آن هنگام که از یافتن چنین دلایلى ناامید مى‏شده، به توجیهات ماوراى طبیعى توسل مى‏جسته است.
3. آزمون این‏جهانى براى اثبات حیات پس از مرگ، در حقیقت مصداقى از استدلال‏گرایى است (مشکل نخست) که باز اختصاص به دوران جدید ندارد. آیات قرآن کریم بارها متذکر این مطلب شده است: قَالَ مَنْ یُحْیِى الْعِظامَ وَ هِىَ رَمِیمٌ، یا قالَ رَبِّ أَرِنِى کَیْفَ تُحْیِى الْمَوتَى. بى‏جهت نیست که قرآن کریم از مرگ به یقین یاد کرده است و با این تعبیر شاید خواسته است ذهن انسان‏ها را براى پذیرش این مطلب آماده سازد.
4. هرچند جهانى شدن مى‏تواند به شناخت بیشتر و بهتر متدینان از ادیان دیگر کمک شایانى کند، و این شناخت بیشتر ــ همان‏گونه که در مقاله آمده ــ نقاط قوّت ادیان دیگر را آشکار مى‏نماید، اما اولاً نقاط ضعف آنها را نیز بهتر معلوم مى‏سازد؛ ثانیا هنگامى که انسان‏ها درمى‏یابند اکثریت قاطع مردم جهان متدین‏اند، این آگاهى در مجموع اعتقاد به دین و دین‏دارى را افزایش مى‏دهد؛ ثالثا از تعصبات بى‏جا و داورى‏هاى ناآگاهانه مى‏کاهد؛ و رابعا مجال تبلیغ را براى دین برتر، بیشتر فراهم مى‏کند.

تبلیغات