آرشیو

آرشیو شماره ها:
۱۰۲

چکیده

آقاى ملکیان در این گفت‏وگو، معانى و برداشت‏هاى متعدد از بحث «معناى زندگى» را از یکدیگر باز شناخته و پس از ارائه توضیحاتى در باره هر کدام، به مسائلى همچون مجهول بودن یا مکشوف بودن معناى زندگى، رابطه عشق با معناى زندگى و ساحت‏هاى گوناگونى که در آنها مسأله «معناى زندگى» قابل طرح است، پرداخته است.

متن

در مورد معناى زندگى اولاً باید دو امر را از یکدیگر تفکیک کرد. گاه مراد از معناى زندگى، هدف زندگى است و گاه مراد از آن، فایده زندگى است و اینها خیلى با هم متفاوتند. نخست، درباره معناى زندگى، به معناى هدف زندگى سخن مى‏گویم. گاه هدف به موجودى که داراى علم و اراده است، نسبت داده مى‏شود و گاه به موجودى که داراى علم و اراده نیست. حال ما در میان موجوداتى که داراى علم و اراده هستند، توجه خود را به انسان محصور مى‏کنیم. موجود صاحب علم و اراده، در یکایک کارهاى آگاهانه‏اى که انجام مى‏دهد، رسیدن به چیزى را در نظر دارد که به آن هدف مى‏گوییم.

به این نوع هدف که درون شخص داراى علم و اراده است، به همان دلیل که درون آن شخص است، هدف خودبنیاد مى‏گوییم؛ یعنى هدفى که بنیادش در خود موجود داراى علم و اراده است. اما گاهى هدف به موجودى نسبت داده مى‏شود که داراى علم و اراده نیست. در این گونه موارد، وقتى مى‏پرسیم که هدف چیست، مراد این است که سازنده این موجود، چه هدفى از ساختن آن داشته است. به این هدف، هدف خارجى گفته مى‏شود؛ یعنى هدفى که در باطن و درون خود این شى‏ء نیست؛ بلکه در خارج اوست؛ یعنى در ذهن و ضمیر سازنده اوست. حتى وقتى که به رفتار انسان هدفى نسبت مى‏دهیم، مرادمان همین معناى دوم است؛ چون رفتار انسان داراى علم و اراده نیست. تا این‏جا بین هدف خودبنیاد و هدف خارجى تفکیک قائل شدیم.
آیا مى‏شود به زندگى هدف خودبنیاد نسبت داد؟ به نظر مى‏آید اگر مراد از هدف، هدف خودبنیاد باشد، باید بگوییم که زندگى هیچ هدفى ندارد؛ چون داراى علم و اراده نیست تا هدف داشته باشد. آیا مى‏توان به زندگى که خود داراى علم و اراده نیست، هدفى خارجى نسبت داد؟ پرسش اصلى این است که آیا همان طور که براى مثال، ساعت، سازنده‏اى داراى علم و اراده داشته است، زندگى انسان‏ها هم سازنده‏اى داراى علم و اراده دارد یا خیر؟
پاسخ این سؤال بسته به این‏که شما مادّى(1) یا به تعبیر دیگر، حتى سکولار(2) (به یکى از معانى آن) باشید و یا الهى باشید، تفاوت پیدا مى‏کند. اگر شما ماتریالیست یا به تعبیرى، سکولار باشید، طبعاً قائل به این نیستید که زندگى پدیدآورنده‏اى دارد که از علم و اراده برخوردار است؛ در این صورت نمى‏توان گفت که زندگى داراى هدف خارجى است. از سوى دیگر، اگر شما الهى باشید، مى‏توانید قائل به این باشید که زندگى، سازنده‏اى دارد و آن سازنده داراى علم و اراده است؛ بنابراین مى‏توان گفت که آرى؛ این زندگى داراى معناست؛ یعنى داراى هدف خارجى است.
اما گاهى مراد از معناى زندگى، هدف زندگى نیست؛ بلکه فایده زندگى است. وقتى مى‏توانیم براى چیزى فایده‏اى در نظر بگیریم که آن چیز را در یک بافت(3) یا سیاق و در یک محیط بزرگ در نظر بگیریم و بعد سؤال ما این باشد که کارکرد این چیز در این بافت یا سیاق چیست؟
در مورد انسان هم باید یک محیط یا یک بافت را در نظر بگیریم و بعد بگوییم که در این بافت بزرگ، این بخش کوچک در حال ایفاى چه نقشى است؟ این‏جا دیگر بحث هدف نیست؛ بلکه بحث کارکرد و نقشى است که یک شى‏ء در این مجموعه بزرگ‏تر ایفا مى‏کند. مثلاً مى‏توان زندگى انسان‏ها را در بافت بزرگ‏تر زندگى کره زمین و زندگى کره زمین را در بافت بزرگ‏تر زندگى منظومه شمسى و زندگى منظومه شمسى را در بافت بزرگ‏تر کهکشان راه شیرى و کهکشان راه شیرى را در بافت عظیم‏تر عالم طبیعت و حتى عالم طبیعت را در بافت عظیم‏تر جهان هستى قرار داد. آیا در این‏جا نیز میان ماتریالیست‏ها و سکولارها و الهیون و معنویون تفاوت هست؟ در نظر اول شکى نیست که هم مادیون مى‏توانند زندگى انسان را در یک بافت عظیم‏تر در نظر بگیرند و آن را جزیى از یک کل بزرگ‏تر بدانند و هم الهیون. بنابراین به نظر مى‏آید هر دو مى‏توانند به این سؤال جواب مثبت دهند؛ یعنى قائل باشند که زندگى داراى کارکردى در یک بافت بزرگ‏تر است. اما اگر دقت کنید مى‏بینید که هیچ کدام نمى‏توانند چنین پاسخى بدهند.
فرض مى‏کنیم کسى زندگى انسانى را در بافت بزرگ‏ترى مثل زندگى کره زمین قرار داد و با این کار، زندگى در یک کل بزرگ‏تر داراى فایده گردید؛ اما اگر خود این کل بزرگ‏تر فایده‏اى نداشته باشد، باز در نهایت زندگى انسان فایده‏اى پیدا نکرده است. دلیل این مطلب آن است که اگر شما زندگى انسان را در بافت بزرگ‏ترى قرار دادید، ظاهراً این زندگى معنادار شده است؛ به شرطى که آن زندگى بزرگ‏تر فایده‏اى داشته باشد. حال براى این‏که آن زندگى بزرگ‏تر فایده داشته باشد، باز باید دو چیز اثبات بشود: یکى این‏که کل بزرگ‏ترى وجود دارد که این بزرگ‏تر، جزئى از آن است؛ دوم این‏که خود این جزء کوچک‏تر در آن جزء بزرگ‏تر نقشى ایفا مى‏کند. اما باز خود آن کل بزرگ‏تر هم باید فایده‏اى داشته باشد و آن هم اگر بخواهد فایده‏اى داشته باشد، باز دو شرط دارد: یکى این‏که جزئى از یک کل بزرگ‏تر باشد؛ دیگر این‏که این جزء، در آن کل، ایفاى نقش کند. همین طور جلو مى‏رویم و در نهایت شما چه سکولار باشید و چه الهى، به کلى مى‏رسید که آن کل، خودش جزء یک کل بزرگ‏تر نیست و چون جزء یک کل بزرگ‏تر نیست، به طریق اولى نقشى هم در کل بزرگ‏تر ایفا نمى‏کند و چون نقشى ایفا نمى‏کند و جزئى از یک کل بزرگ‏تر نیست، خودش داراى فایده نیست و هنگامى که خودش داراى فایده نباشد، جزء این کل هم دیگر داراى فایده نمى‏باشد. پس وقتى این جزء داراى فایده نشد، جزء کوچک‏تر این جزء هم داراى فایده نخواهد بود و در نهایت، زندگى هم بى‏فایده مى‏شود.
تنها فرق یک شخص الهى با یک شخص مادى، در این است که آخرین کل براى یک مادى، طبیعت است. اما شخص الهى طبیعت را هم جزئى از یک کل بزرگ‏تر به نام فراطبیعت یا عالم مجردات مى‏داند که قاهر بر آن است. تمام سخن من تا این‏جا فقط درباره حیات انسانى بود. اما ممکن است کسى به جاى این‏که حیات انسانى یا حیات انسان به صورت کلى را طرح کند، معناى زندگى خود را جویا شود. وقتى کسى از معناى چیزى سخن مى‏گوید، باید به دقت تعیین کند که اولاً مرادش از معنا، هدف است یا فایده و ثانیاً مرادش از هدف، هدف خودبنیاد است یا هدف خارجى و ثالثاً آیا سؤال، راجع به هدف یک پدیده است یا هدف یکى از مصادیق آن پدیده.
هر کسى مى‏تواند از خود بپرسد که معناى زندگى من چیست. به نظر من درباره معناى زندگى یک انسان خاص نیز باید ببینیم آیا مراد «هدف» است یا «فایده». در صورت اول، باید ببینیم چه کسى این زندگى من را پدید آورده است. آن وقت از او بپرسیم که تو از این زندگى که به من داده‏اى، چه هدفى داشته‏اى؟ به همین ترتیب، اگر سؤال از معناى زندگى من، نه به «هدف زندگى من»، بلکه به فایده زندگى من مربوط باشد، باید ببینیم این زندگى من، جزئى از چه کل بزرگ‏ترى است و ببینیم این زندگى من، در آن جزء بزرگ‏تر و در آن context بزرگ‏تر چه نقشى ایفا مى‏کند.
در این‏جا مى‏توانیم معناى دیگرى را مد نظر قرار دهیم و آن این‏که ما اساساً کارى به سازنده زندگى خود و این‏که این زندگى ما جزئى از یک کل بزرگ‏تر هست یا نه، نداریم، بلکه راجع به معناى زندگى خود مى‏پرسیم؛ اما مرادمان این است که بدانیم در زندگى خود به دنبال چه چیزى هستم. این، یک هدف خود بنیاد است. هدف خود بنیاد من به عنوان زیست‏کننده؛ نه هدف خودبنیاد کسى که این زیست را در اختیار من نهاده و به من عطا کرده است.
این سؤال شاید از همه سؤالات قبلى، اگزیستانسیال‏تر یا وجودى‏تر باشد و به مبانى و مبادى ما بعدالطبیعى یا فلسفى کم‏ترى هم تکیه مى‏زند؛ زیرا خیلى کارى به این ندارد که آیا زندگى، سازنده‏اى داشته یا نه، براى چه هدفى ساخته شده و آیا اساساً هدفى داشته است یا نه؛ کارى هم به این ندارد که زندگى جزئى از یک کل بزرگ‏تر هست یا نه و آن در آن کل بزرگ‏تر چه نقشى ایفا مى‏کند.
اگر این سؤال درباره معناى زندگى طرح شود، به دو طریق مى‏توان به آن پاسخ داد: یک طریق، زندگى را داراى یک نظام طولى تصویر مى‏کند که در آن هر کارى، وسیله‏اى براى کار یا هدف بعدى مى‏شود. هر کارى مقدمه‏اى مى‏شود براى رسیدن به ذى‏المقدمه دیگرى که خود آن ذى‏المقدمه نیز باز ذى‏المقدمه‏اى است براى مقدمه دیگرى و قس على هذا. آیا این راه موفقى است یا نه؟
به گمان من این راه به دو جهت موفق نیست: یکى این‏که اگر شما این نظام طولى را درست کردید، بالاخره یک جا به نهایت مى‏رسید. وقتى به نهایت رسیدید و کسى از شما پرسید که این را دیگر براى چه مى‏خواهید، شما خواهید گفت که این را دیگر براى چیزى نمى‏خواهم. این دیگر مطلوب لذاته است؛ نه مطلوب لغیره. اشکال دیگرى هم براى این دیدگاه وجود دارد و آن این‏که این نظام طولى را به صورت نظرى مى‏توان تصویر کرد؛ ولى هیچ وقت به طور عملى نمى‏توان آن را نشان داد. یعنى نمى‏توانیم بگوییم کل زندگى من یک سمت و سویى براى آن دارد.
بنابراین خوب است راه دومى طى شود و آن راه، این است که بگوییم زندگى من از این راه معنادار است که یک مجموعه موزاییکى است. این موزاییک‏ها را موزاییک‏هاى زمان نگیرید؛ بلکه موزاییک‏هاى افعال ارادى و اختیارى بگیرید؛ زیرا بحث معنا، به معناى هدف، فقط در افعال ارادى اختیارى قابل طرح است. بعد بگویم زندگى من وقتى معنادار است که سراغ هر یک از این موزاییک‏ها که مى‏روم، یا خود آن، مطلوب لذاته باشد یا با یکى دو واسطه به یک مطلوب لذاته برسد؛ ولى دیگر نظام طولى بین آنها برقرار نباشد. هر یک از این موزاییک‏ها سرنوشت خاص خود را دارند. اگر زندگى من از این گونه موزاییک‏ها پر شود، معنادار است؛ خواه جهانى وراى این جهان در کار باشد یا نباشد؛ خواه زندگى من جزئى از یک کل بزرگ‏تر باشد یا نباشد. زندگى من وقتى معنا دارد که من هر کارى بکنم، مطلوب لذاته باشد یا با یک یا چند واسطه به یک مطلوب لذاته برسد.
کشف یا جعل معناى زندگى‏
سؤالى در مورد معناى زندگى وجود داشته است و آن این‏که آیا معناى زندگى کشف شدنى است یا جعل‏کردنى؟ اگر بگویید معناى زندگى چیزى است که باید کشف کرد، مقصود این است که زندگى داراى معنایى در نفس الامر است؛ حال چه به معناى هدف باشد یا فایده و چه خودبنیاد باشد یا خارجى. ممکن است کسانى بگویند که براى زندگى معنایى وجود ندارد؛ بلکه هر کس خود باید معنایى به زندگى خود ببخشد. اگزیستانسیالیست‏هاى الحادى، مثل «سارتر» و على‏الخصوص «کامو» معتقدند که زندگى معنا ندارد و ما خود باید به زندگى معنا بدهیم. حال چگونه مى‏شود به زندگى معنا بخشید؟ ممکن است کسى براى کل زندگى‏اش هدفى قائل شود؛ یعنى با خود قرار بگذارد که من از این به بعد چنان زندگى مى‏کنم که هدفى یگانه یا چند هدف به دست من محقق شوند. این‏جا هم در واقع به زندگى معنا داده شده است؛ البته معناى مجعول و نه مکشوف.
این معنا همان‏طور که ویکتور فرانکل، بنیان‏گذار مکتب لوگوتراپى یا معنا درمانى، قائل بود، مى‏تواند سه سنخ باشد. کسانى هستند که زندگى خود را چنین معنا مى‏بخشند که مى‏گویند من باید فلان اثر را پدید بیاورم یا باید فلان کار را بکنم. اینها در واقع از این راه به زندگى خود معنا بخشیده‏اند که زندگى خود را یک پروژه کرده‏اند. نوع دیگرى از معنا دادن به زندگى که به گفته دکتر فرانکل امکان‏پذیر است، آن است که من زندگى‏ام را یک پروژه ندانم؛ بلکه به زندگى با یافتن تجارب خاصى معنا بدهم. اولى جنبه فعالانه دارد و دومى جنبه منفعلانه. نوع سوم، معنایى است که بیشتر مورد نظر خود ویکتور فرانکل مى‏باشد و آن این است که کسانى از راه درگیر شدن با درد و رنج‏هاى اجتناب‏ناپذیر زندگى، به زندگى خود معنا مى‏دهند. به نظر من هر سه امکان‏پذیر است و حتى ممکن است قسم چهارم یا پنجمى را هم تصور کرد.
‏حوزه‏هاى بحث از معناى زندگى
مسأله معناى زندگى در سه زمینه قابل طرح است: یکى در فلسفه دین؛ در این حوزه، این سؤال قابل طرح است که دین به طور کلى یا هر یک از ادیان و مذاهب خاص، چه معنایى براى زندگى انسانى قائل هستند. حوزه دوم، فلسفه اخلاق است و اعتقاد من بر این است که پرداختن به مسأله معناى زندگى در فلسفه اخلاق، حتى مناسب‏تر از فلسفه دین است؛ چون اساساً اخلاق، علم معناى زندگى است. اگر زندگى معنایى نداشته باشد، چه معناى مجعول و چه مکشوف، آن‏گاه دیگر اساساً این‏که چه باید کرد و چه نباید کرد، قابل طرح نیست.
حوزه دیگرى که معناى زندگى مى‏تواند در آن طرح شود، روان‏شناسى است. به نظر مى‏رسد که بسیارى از اختلالات و نابسامانى‏هاى روانى، وقتى به وجود مى‏آید که شخص احساس کند زندگى‏اش بى‏معنا شده است.
رابطه عشق و معناى زندگى‏
عشق، معانى بسیار متفاوتى دارد. اگر مراد از عشق، عشق به همنوع باشد، انحصارطلبى نیست؛ بلکه عشقى است که من مى‏توانم به همه انسان‏ها در آن واحد داشته باشم. شکى نیست که این نوع عشق مى‏تواند به زندگى معنا ببخشد. اما عشق، اقسام عدیده دیگرى هم دارد که یک قسم آن عشق «Exclusive» است. در این عشق، عاشق طالب این است که معشوق، فقط معشوق او باشد و علاوه بر این، قدرت این را هم ندارد که خود معشوق دیگرى داشته باشد.
به عقیده من از لحاظ نظرى مشکل نیست که بگویم عشق «Exclusive» هم مى‏تواند به زندگى معنا ببخشد.
نسبیت اخلاقى و نسبیت در معناى زندگى‏
شکى نیست که نسبیت در معناى زندگى، اخلاق را هم نسبى مى‏کند؛ ولى لزوماً از نسبیت اخلاق، نسبیت در معناى زندگى قابل استنتاج نیست. معناى زندگى است که در چه کنم و چه نکنم من تأثیر دارد؛ نه بایدها و نبایدهاى من در معناى زندگى.
هدف است که وسیله را تعیین مى‏کند؛ وسیله، خود حرف نمى‏زند. اگر مراد از معنا «هدف» باشد و مراد از «هدف زندگى» هم آن هدفى باشد که هر شخصى براى زندگى خود قائل است، شکى نیست که معناى زندگى، امرى نسبى است.
همه زندگى شما در خدمت هدفى طى مى‏شود و همه زندگى من در خدمت هدف دیگرى طى مى‏شود. در این صورت معناى زندگى من با معناى زندگى شما فرق مى‏کند و دیگر نمى‏توان گفت معناى زندگى چیست؛ بلکه باید گفت معناى زندگى آقاى «الف» چیست؛ معناى زندگى آقاى «ب» چیست و... .
اشاره‏
1. آقاى ملکیان در بخش نخست گفت‏وگوى خود، معانى و برداشت‏هاى متفاوتى را از مسأله «معناى زندگى» ارائه و در قالب تقسیماتى از یکدیگر تفکیک نموده است که بى‏تردید این امر، کمک شایانى به ایضاح صورت مسأله کرده است. بازشناسى «هدف زندگى» از «فایده زندگى»، تفکیک میان «هدف خودبنیاد» و «هدف خارجى» و جدا ساختن «هدف زندگى انسان» از «هدف زندگى من» (به مثابه یک شخص خاص)، تأثیر فراوانى در وضوح بحث و روشن شدن محل نزاع دارد که مى‏توان آن را از نقاط قوت این گفت‏وگو دانست. با این حال، به نظر مى‏رسد آنچه امروزه به جد از طرح این مسأله دنبال مى‏شود، همان برداشت یا معناى اخیر است؛ یعنى این پرسش بنیادین که «من به عنوان یک موجود زنده (زیست کننده) چه هدفى را باید در زندگى خویش پیش بگیرم و این همان پرسشى است که به تعبیر آقاى ملکیان، اگزیستانسیال‏تر یا وجودى‏تر از تقریرهاى دیگر مسأله «معناى زندگى» است.
2. آقاى ملکیان در توضیح یکى از معانى مسأله «معناى زندگى»، یعنى تفسیرى که بر پایه آن، «معناى زندگى » به معناى «فایده زندگى» است، تعریف خاصى از «فایده» ارائه داده‏اند. طبق تعریف ایشان، فایده هر شى‏ء یا پدیده، عبارت است از نقش یا کارکرد آن در یک زمینه یا بافت بزرگ‏تر؛ به گونه‏اى که شى‏ء یا پدیده مزبور، زیرمجموعه‏اى از آن بافت بزرگ‏تر باشد. سپس بر مبناى تعریف یادشده، به این نتیجه رهنمون مى‏شوند که نه یک شخص الهى و نه یک فرد ماده‏گرا (ماتریالیست) هیچ کدام نمى‏توانند به این معنا، براى زندگى معنایى قایل باشند؛ چرا که هر یک در نهایت به یک مجموعه یا کل مى‏رسد که دیگر زیرمجموعه یا جزئى براى امر دیگرى نیست و لذا با توجه به تعریف «فایده»، مجموعه مزبور امرى بى‏فایده است و بى‏فایدگى آن، سرانجام به بى‏فایدگى زندگى انسان که زیر مجموعه‏اى براى آن مجموعه است، منجر مى‏شود.
پیرامون این بخش از سخنان آقاى ملکیان چند نکته قابل تأمل است: نخست آن‏که چه منطقى ایجاب مى‏کند که چنین تعریفى از «فایده» ارائه دهیم؛ آیا اساساً تعاریف دیگرى قابل تصور نیست؟ براى مثال، ممکن است «فایده» را عبارت از تأثیرى بدانیم که عضوى از یک مجموعه بر عضو دیگرى از آن مجموعه مى‏گذارد؛ به گونه‏اى که این تأثیر براى عضو دوم، بهنجار و مطلوب است.(4) بر این اساس، مى‏توان گفت که براى مثال، خورشید براى من مفید است؛ زیرا تأثیر مطلوب و بهنجارى بر حیات من دارد. نکته دوم آن است که ظاهراً تعریف مورد نظر آقاى ملکیان با یک اشکال اساسى و کاملاً آشکار روبه‏روست؛ بر پایه این تعریف، نه تنها زندگى انسان، که هیچ پدیده مفروض دیگرى نمى‏تواند «فایده‏مند» باشد! دلیل این مدعا روشن است؛ زیرا مى‏توان هر پدیده‏اى را عضوى از مجموعه‏اى در نظر گرفت که در نهایت به مجموعه‏اى مى‏رسد که به تعبیر آقاى ملکیان، «آخرین کل» است و خود، جزئى از یک کل بزرگ‏تر نیست. بنابراین، اگر بیان ایشان درست باشد، مى‏توان آن را در مورد هر پدیده‏اى جارى دانست و در یک سیر قهقرایى نتیجه گرفت که پدیده مزبور، امرى بى‏فایده است!
آنچه در حاشیه سخنان آقاى ملکیان قابل طرح است، آن است که اولاً با نظر به امکان طرح تعاریف دیگر براى مفهوم «فایده»، چه الزامى براى پذیرش تعریف ایشان وجود دارد و ثانیاً تعریف یادشده یک مشکل منطقى دارد و آن، این‏که موجب مى‏شود معرَّف، یعنى مفهوم «فایده»، فاقد هر گونه مصداقى گردد.
3. آقاى ملکیان در پاسخ به این سؤال که معناى زندگى، یا همان هدف خود بنیاد شخص در زندگانى خویش، چیست، به دو نظریه «پلکانى یا طولى» و «موزاییکى» اشاره مى‏کند. چکیده نظریه پلکانى آن است که شخص در زندگى خود، اهدافى میانى (مطلوب‏هاى لغیره) داشته باشد که در نهایت همگى به یک هدف نهایى (یا یک مطلوب لذاته) منتهى مى‏شوند. اما در نظریه موزاییکى، هر یک از افعال اختیارى انسان، سرنوشت خاص خود را دارند؛ بدین معنا که یا خود هدف نهایى (مطلوب لذاته) هستند یا با یکى دو واسطه، به یک مطلوب لذاته مى‏رسند؛ به گونه‏اى که دیگر یک مطلوب لذاته واحد که غایة القصواى همه افعال اختیارى انسان باشد، در میان نیست. سپس آقاى ملکیان، در مقام رد نظریه اول به دو اشکال اشاره مى‏کند که متأسفانه به صورت مبهمى طرح شده است.
اشکال اول این است که: «اگر ما مى‏توانیم یک چیز را مطلوب لذاته بدانیم، چه اشکالى دارد که همه چیزهاى زیرین را هم مطلوب لذاته بدانیم و چرا باید حتماً براى آن، نظام پلکانى درست کنیم.» آن گونه که از ظاهر این عبارات به دست مى‏آید ، پیش‏فرض اشکال اول ایشان آن است که اوصاف «لذاته» و «لغیره» براى اهداف و غایات، امرى کاملاً قراردادى و اعتبارى است و به طور دلخواه مى‏توان، مثلاً مطلوب (الف) را غایت لذاته دانست یا آن را «مطلوب لغیره» و مقدمه‏اى براى غایت لذاته (ب) قرار داد! به نظر مى‏رسد که این پیش‏فرض مخدوش است؛ زیرا دست کم در ساحت خاصى از اهداف، رابطه میان اهداف میانى و اهداف نهایى، رابطه‏اى تکوینى و واقعى است که نمى‏توان به دلخواه آن را تغییر داد. مى‏توان این مدعا را در قالب یک مثال ساده توضیح داد: شخصى را در نظر مى‏گیریم که مى‏خواهد از تهران به شیراز مسافرت کند. از این رو، باید از شهرهاى میانى، مثل قم و اصفهان عبور کند. در این‏جا، مطلوب لذاته او رسیدن به شیراز است؛ ولى براى دست‏یابى به این هدف، چند مطلوب لغیره و میانى وجود دارد که از آن جمله، رسیدن به شهرهاى قم و اصفهان است. لازمه سخن آقاى ملکیان این است که بتوان گفت که در نظر گرفتن شیراز به عنوان مطلوب لذاته و قلمداد کردن قم و اصفهان به مثابه مطلوب لغیره، کار درستى نیست و چه اشکالى دارد که سفر به قم و اصفهان را نیز مطلوب لذاته بدانیم؟!(5)
اشکال دوم آقاى ملکیان نیز قابل تأمل است. اشکال دوم این است که «این نظام طولى [ یا پلکانى‏] را به صورت نظرى مى‏توان تصویر کرد؛ ولى هیچ وقت به صورت عملى نمى‏توان آن را نشان داد؛ یعنى نمى‏توانیم بگوییم کل زندگى من یک سمت و سویى براى آن دارد». در این‏جا، مقصود آقاى ملکیان از این‏که نمى‏توان به صورت عملى، نظام طولى میان اهداف زندگى شخص را نشان داد، روشن نیست. اگر مقصود این است که در عمل، هیچ کس نمى‏تواند به غایت نهایى زندگى خود برسد، مى‏توان پاسخ داد که قطعاً برخى از انسان‏ها به آنچه که هدف نهایى زندگى خود مى‏دانند، دست مى‏یابند. به ویژه اگر شخصى هدف نهایى خود را به گونه‏اى تعریف کرده باشد که وصول به آن چندان دشوار نباشد. مثلاً، شخصى را در نظر بگیرید که هدف نهایى‏اش در زندگى، رسیدن به ثروت است و پس از گذشت زمانى، به مطلوب خود مى‏رسد. ممکن است مقصود ایشان این باشد که برخى از افراد، عملاً به آنچه که در نظر، هدف غایى خود قرار مى‏دهند، نمى‏رسند، در این صورت مى‏توان پاسخ داد که این مشکل عملى جزئى(6) على الاصول نمى‏تواند به ایرادى تئوریک بر نظریه پلکانى تبدیل شود. ممکن است یک گروه کوهنوردى هدف نهایى خود را صعود به بلندترین قله قرار دهند؛ ولى در عمل، تنها بخشى از آنان موفق به فتح قله مزبور شوند!
جا دارد به این نکته اشاره کنیم که نظریه موزاییکى نیز در نگاه نخست، خالى از اشکال نیست.(7) براى مثال، از آن‏جا که در این نظریه، غایات متعدد و متنوع افعال آدمیان به غایة القصواى واحدى منتهى نمى‏شود، همواره نوعى تشتت، تفرق و تکثر بر حیات آدمى سایه‏گستر خواهد بود و اساساً (حتى در مقام نظر) هیچ عامل وحدت‏بخشى که بتواند انسان را از چندپارگى رهایى بخشد و بخش‏هاى مختلف وجود او را هماهنگ و موزون سازد، وجود نخواهد داشت.(8)
4. به نظر مى‏رسد که بحث از «معناى زندگى» با دو رهیافت متفاوت، یعنى توصیفى و هنجارى قابل طرح است و آنچه در گفت و گوى آقاى ملکیان آمده، عمدتاً حاکى از رهیافت نخست مى‏باشد. در رهیافت توصیفى، نهایتاً به این نتیجه مى‏رسیم که بر پایه تفسیر «معناى زندگى» به «هدف زندگى»، افراد مى‏توانند در یک الگوى معین، مثلاً الگوى پلکانى یا موزاییکى، هدف یا اهداف نهایى خاصى را براى زندگى خود کشف یا جعل کنند(9) و از این طریق، معناى زندگى فرد را بیابند یا بدان معنا بخشند. تا این مرحله و در سایه رهیافت توصیفى به بحث، این افراد با هم برابرند و به یک معنا زندگى همه آنان معنادار است؛ فارغ از آن‏که چه تفاوت‏هایى میان اهداف و غایات آنان وجود دارد. اما در یک رهیافت هنجارى به این بحث، مى‏توان اهداف مزبور را با یکدیگر مقایسه کرد و بر پایه معیارهایى در باب ارزش اهداف، به داورى ارزشى پرداخت. به نظر مى‏رسد که اتخاذ رهیافت دوم، به مسائل جدیدى در حوزه «معناى دین» دامن مى‏زند که مناسب است مورد توجه و بررسى قرار گیرند.
پى نوشت:
1) materialist
2) secular
3) context
4) مسلماً تعاریف دیگرى نیز قابل تصور و پیشنهاد است.
5) در این‏جا نکته ظریفى به چشم مى‏خورد: آقاى ملکیان در تقریر نظریه موزاییکى (که ظاهراً مورد تأیید ایشان است) تصریح مى‏کند که هر یک از اعمال اختیارى (یا همان موزاییک‏ها) بى‏واسطه یا با ده یا بیست واسطه به یک مطلوب لذاته مى‏رسند. بر اهل تدقیق پوشیده نیست که در این تصویر نیز، نهایتاً نوعى نظام طولى و پلکانى، ولو به صورت جزئى، پذیرفته شده است؛ زیرا در مواردى که یک عمل با چند واسطه به یک مطلوب لذاته مى‏رسد، قطعاً نوعى نظام پلکانى بین آن وسایط و آن مطلوب لذاته وجود دارد. بنابراین، به نظر مى‏رسد که حداقل ایراد اول ایشان بر نظریه پلکانى، بر نظریه موزاییکى نیز وارد خواهد بود.
6) مقصود از جزئى، این است که شامل گروهى از انسان‏هاست؛ نه همه انسان‏ها
7) البته، بررسى تفصیلى این دو نظریه مجال گسترده‏ترى مى‏طلبد و در این‏جا، صرفاً در صدد اشاره به این نکته‏ایم که از یک منظر علمى و خالى از پیش‏داورى، نظریه دوم نیز قابل نقد است.
8) در عرفان اسلامى، وصول آدمى به مقام «جمعیت»، به معناى عرفانى آن، امرى مطلوب و پسندیده به شمار مى‏آید. در مضامین دینى نیز شواهد فراوانى بر این مطلب وجود دارد. براى نمونه مى‏توان در این فراز از دعاى شریف کمیل تأمل کرد که امیرمؤمنان پس از درخواست مقامات عالى وجودى و عرفانى، غایت این مقامات را نوعى جمعیت و وحدت مى‏داند: «حتى تکون اعمالى و اورادى کلها ورداً واحداً و حالى فى خدمتک سرمداً».
9) با توجه به عنوان مقاله: «هر کس خود باید به زندگى خویش معنا ببخشد»، ظاهراً آقاى ملکیان قائل به نظریه «جعل معنا» (و نه «کشف معنا») براى زندگى هستند؛ ولى این رأى در خلال گفت‏وگو چندان باز نشده است.
نامه میبد، ش 3

تبلیغات