آرشیو

آرشیو شماره ها:
۱۶۰

چکیده

متن

 

با تشکر از پذیرش گفت‏وگو، در آغاز این پرسش را مطرح کنیم که دانش کلام در علوم اسلامى با آنچه در میان مسیحیان به عنوان «تئولوژى‏» (خداشناسى) مطرح است، چه نسبتى دارد؟
اگر بخواهیم تعریفى از علم کلام ارائه دهیم، مى‏توان گفت: دانشى است که در مورد اعتقادات اسلامى به شیوه عقلى و نقلى بحث مى‏کند و به تبیین و اثبات عقاید دینى و دفاع از آنها مى‏پردازد .
در بین مسیحیان علم کلام با این تعریفى که عرض شد، در دانش عام‏ترى به نام تئولوژى یا الهیات مطرح است .
تئولوژى از «تئو» و «لوژى‏» ترکیب شده است . تئو مخفف «تئوسن‏» یا «زئوسن‏» است، به معناى خدا . الهیات همان ترجمه تئولوژى است که در میان ما مسلمانان، همه علوم اسلامى را در بر مى‏گیرد; حتى فقه و حقوق را . در غرب هم نزدیک به همین معناست; یعنى مسائلى که از متون مقدس استنباط شده است: اخلاق، اعتقادات، رفتار دینى و ... بنابراین تئولوژى عام‏تر از دانش کلام است . مثلا به فلسفه، الهیات نمى‏گویند ; چون مستقیما از متون دینى اخذ نشده است، اما به فلسفه اسلامى هم الهیات اطلاق مى‏شود . الهیات آنقدر عمومیت دارد که حتى فلسفه اسلامى را هم در برمى‏گیرد . چون به هر حال فلاسفه اسلامى، تحت تاثیر اسلام و آیات و روایات بوده‏اند; چنانکه مثلا در «دانشکده الهیات‏» یکى از گرایش‏هاى پنج‏گانه آن، فلسفه و کلام اسلامى است . بنابراین الهیات (تئولوژى) مجموعه علومى است که از متون مقدس اخذ مى‏شود; اما علم کلام اخص از آن است . همچنین دانش کلام به اعتقاداتى هم مى‏پردازد که از متون اخذ نشده‏اند، بلکه از عقل گرفته شده‏اند، و متدینان آن را منتسب به دین مى‏دانند; مثلا اثبات وجود خدا . اثبات وجود خدا یک اعتقاد دینى است، اما آن را ما از آیات و روایات به دست نمى‏آوریم . ممکن است‏براى اثبات وجود خدا استدلال عقلى کنیم . بنابراین در دانش کلام ما سه قید داریم که آن را از تئولوژى متمایز مى‏کند: روش آن عقلى و نقلى است; موضوع آن فقط اعتقادات دینى است (نه اخلاق و رفتار .). ; هدف آن، استنباط، تبیین، اثبات و دفاع است . بعضى دانش کلام را به گونه‏اى معنا مى‏کنند که هدف آن فقط دفاع است، ولى این‏گونه نیست . یکى از اهداف کلام، دفاع است، اما چون مهمترین مسئله بوده، برجسته شده است .

بیش از یک دهه است که در کشور ما، واژه «کلام جدید» رواج یافته است . درباره چند و چون این واژه چه تبیین و تفسیرى دارید، و آیا اصولا مى‏توان از دانشى با عنوان «کلام جدید» سخن گفت؟

کلام جدید اصطلاح جا افتاده‏اى نیست . در غرب که اساسا به این گونه مباحث تعبیر کلام نمى‏شود و تعبیر دانش کلام، اصطلاح مسلمین است . همان‏طور که گفته شد . کلام دانشى است که به اعتقادات دینى مى‏پردازد و پیرامون آنها بحث مى‏کند و این اعتقادات، جدید و قدیم ندارد . دو هزار و ششصد سال پیش در میان یونانیان اعتقاد به خدا مطرح بوده است . ارسطو، افلاطون و دیگران درباره آن بحث کرده‏اند . در میان مسیحیان هم مورد بحث‏بوده است . مسلمانان صدر اسلام و بعد از آن هم طرح کرده‏اند; الان هم بعد از هزاران سال مطرح است . اما اگر شما به کتاب‏هایى که با عنوان کلام جدید مطرح است، نگاه کنید، مى‏بینید که مهمترین مسئله، مسئله اثبات وجود خداست و ادله‏اى که براى اثبات وجود خدا آمده، مورد بحث و بررسى قرار مى‏گیرد . این مسئله چند هزار سال است که مورد بحث است و قدیم و جدید ندارد . یا مسئله «شرور» ، از زمان‏هاى قدیم مطرح بوده است . افلاطون در مورد مسئله شرور، موضع‏گیرى کرده و به عدمى بودن شر معتقد بود . ارسطو مسئله شرور را عنوان کرده است . بنابراین، این بحثى بوده است که از قدیم الایام بوده و امروز هم جدى‏ترین و بلکه به یک معنا مهمترین بحث در مباحث و کتاب‏هایى است که با عنوان کلام جدید مطرح مى‏شود . البته ما منکر این نیستیم که برخى مباحث جدید دیگر مطرح شده است; اما بسیارى از مباحث مشترک و پرسابقه است .

با این نگرش و تحلیل، چرا واژه کلام جدید، در حوزه‏هاى دینى و دانشگاهى رواج یافت؟

اصلا این عنوان، عنوان صحیحى نیست . کلام، کلام است . علم کلام از قرن اول و دوم در میان مسلمین مطرح بود . در زمان عباسیان به خاطر گسترش جغرافیایى اسلام و مطرح شدن شبهات از سوى مسیحیان، زرتشتیان و یهودیان و صابئان و پیروان ادیان مختلف، این علم اوج پیدا کرد و گسترش یافت; اما در چند قرن اخیر - به دلایلى که نمى‏خواهیم وارد آنها شویم - علم کلام افول کرد; به‏خصوص در حوزه‏هاى علمیه شیعه . فقها و بزرگان شیعه، هم درس فقه مى‏گفتند و هم کلام . کتاب‏هاى آنها دو دسته است: یک دسته از کتاب‏ها درباره علم کلام است و تعدادى درباره فقه . حتى گاهى کتاب‏هایى است که بخشى از آن کلام است و بخشى دیگر فقه . علماى بزرگ مانند شیخ صدوق، شیخ مفید و سید مرتضى، شیخ طوسى و علامه حلى و ... این گونه بودند . اما در چند قرن اخیر به دلایلى، فقها دیگر توجه سابق را به علم کلام نداشتند و کتاب‏هاى مهمى درباره علم کلام ننوشته‏اند و از علائم آن، این است که هنوز در حوزه‏هاى علمیه، کتاب رسمى علم کلام، شرح تجرید علامه حلى است که چند قرن قبل، نگاشته شده است . اینکه در حوزه‏اى، کتابى که مربوط به قرن‏ها قبل است، تدریس مى‏شود و هیچ متن درسى مهمى که قابل تدریس باشد بعد از آن وجود ندارد، علامت این است که کار علمى در حوزه علم کلام، تداوم نیافته است; اما در فقه مى‏بینید که تدوین کتاب‏هاى مهم فقهى تا زمان ما ادامه یافته است .

در حال حاضر، حوزه‏هاى علمیه و مراکز علمى دینى، با کتاب‏هایى از غرب روبه‏رو شده‏اند که پیرامون مسائل اعتقاداتى بحث مى‏کنند; کتاب‏هایى که در روش بحث، استدلال‏ها و بعضا جواب‏هایى که مى‏دهند، تفاوت‏هایى دیده مى‏شود; مثلا جواب‏هایى که چند صد سال قبل به شرور داده مى‏شد 2 - 3 تا جواب مشخص بود، اما با آشنایى با متون غربى، جواب‏هایى اضافه شد و چون این سیر براى ما متصل نبود و قطع شده بود، این احساس پدید آمد که این دانش با دانش قبلى متفاوت است و لذا اسم دانش قبلى را کلام قدیم نامیدیم و این معلومات امروز را که مقدارى متفاوت شده و استدلالاتى به آن اضافه شده و احیانا بحث‏هاى جدیدى را مطرح کرده کلام جدید نام نهادیم در حقیقت‏براى اینکه بین وضعیت موجود و مطالبى که الان مطرح است، با آن مطالبى که قبلا مطرح بود، تفاوت بگذاریم، اصطلاح کلام جدید و کلام قدیم را به کار بردیم .

اما کلام از اول یک سیر منطقى داشته و تا به امروز هم ادامه دارد و این طبیعى است که هر علمى تکامل پیدا مى‏کند . اگر منظور این است که استدلالات و مباحث جدیدى مطرح شده، در هر علمى این تغییرات مطرح مى‏شود و باعث نمى‏شود که ما در هر 50 سال بگوییم قدیم و جدید! البته برخى گرایش‏هاى نوین در بحث از اعتقادات دینى مطرح است; مثل فلسفه دین که ما مى‏توانیم به آن یک اسم مستقلى دهیم . چون فلسفه دین ماهیتا با کلام متفاوت است و خیلى اوقات به اشتباه، به فلسفه دین، کلام جدید گفته مى‏شود که درست نیست . فلسفه دین، منطق خاص خودش را دارد و موضوعا باکلام مشترک است، اما در روش و هدف متفاوت است .

شما، از افول دانش کلام در حوزه‏هاى دینى در قرون اخیر سخن گفتید و این که در دو دهه اخیر، پیچ و تاب مجددى در زنجیره دانش کلام افتاده است . از آن افول و این رونق مجدد، چه تبیینى را ارائه مى‏کنید؟

البته افول دانش کلام در قرون اخیر، به صورت مطلق نبوده است . براى مثال مى‏بینیم که در همین چند قرن کتاب‏ها یا رساله‏هاى متعددى مربوط به مسائل امامت نوشته شده است . چون علماى ما با اهل سنت و مسائلى که آنها مطرح مى‏کردند، مواجه بودند . لذا این قسمت رشد کرده است . در مجموع، افول نسبى دانش کلام، عواملى داشته است . از جمله، حوزه‏هاى ما ارتباط جدى با غرب نداشتند . دکارت در قرن 17 مؤسس فلسفه جدید است . اولین کتابى که از دکارت، ترجمه قابل فهم شد، کتاب گفتار در روش است که چند صفحه هم بیشتر نیست و 50 سال پیش ترجمه شده است; یعنى وقتى که آراى دکارت در فلسفه غرب قدیمى شده بود کلا ارتباط حوزه‏هاى دینى با فلسفه و الهیات غرب در این چند صد سال اخیر کم بوده است و این نکته از عوامل عمده در افول علم کلام است . البته کتاب‏هایى در رد داروین نوشته شد، اما نویسدگان آن آثار، کسانى بودند که به صورت فردى، اطلاعات ناقصى پیدا کردند و جواب‏هایى هم دادند . اما حوزه به طور جدى و گروهى بدان نپرداخت . بعد از انقلاب اسلامى بود که ارتباطها زیاد شد و حوزه در متن جامعه قرار گرفت و مجبور شد با جهان ارتباط قوى‏ترى پیدا کند و لذا با اندیشه‏هاى جدید و پرسش‏هاى نو مواجه شد و تماس پیدا کرد . عامل دیگر این بود که فقهاى شیعه گفته‏اند که مى‏شود انسان بگوید همان چیزى که در واقع است، من آن را قبول دارم; البته نه در مسائل اولیه اصول دین . مثلا یک مسئله اعتقادى مطرح است و ما نمى‏دانیم جوابش چیست; مى‏گوییم هر چه خدا گفته است، من آن را قبول دارم; یا هر چه حق است من همان را قبول دارم . فقیهان گفته‏اند که این گونه اعتقاد، مشکلى به ایمان وارد نمى‏کند . بدین گونه پرسش‏هاى اعتقادى، مادامى که تزلزل ایمانى ایجاد نمى‏کردند، اهمیت جدى نمى‏یافتند . اما در فقه این کار را نمى‏توان انجام داد . در مسئله عملى باید دقیقا معلوم شود که من یا باید این کار را کنم یا آن کار را . باید تکلیف من روشن شود و لذا باید علما به این جواب دهند . اما در اعتقادات اگر سؤال جدى و فراگیر نباشد، علما خود را ملزم نمى‏دانند که به آن جواب دهند; مگر اینکه شبهه فراگیر و در جامعه مطرح شود . چون در تکلیف، اشتغال ذمه یقینى، برائت‏یقینى مى‏طلبد و لذا فقیه باید فرایند اجتهاد را در مسایل عملى، جدى بگیرد و ادامه دهد .

یکى از تعبیرات قدیمى و رایج در حوزه دانش کلام، واژه «اصول دین‏» است . که به گونه‏اى در مباحث کلامى و غیر کلامى به کار مى‏رود . آیا مى‏توانید از «این واژه‏» برداشت مشخصى را ارائه کنید؟

اصول دین، معانى و اطلاقات مختلفى دارد . ملاک‏ها هم مختلف است . اولین نکته این است که اصول دین به طور کلى، دو قسم است: گاهى اصول دین در مقابل اعمال است که در اینجا اصول دین معناى اعتقادات دارد و فروع دین یعنى اعمال . گاهى «اصول دین‏» به معناى اصول اعتقادى دین است که در مقابل آن فروع اعتقادى دین مطرح است; مثلا اصول دین اسلام در این معنا توحید، نبوت و معاد است و فروع اعتقادى، شامل بقیه مسائل اعتقادى مى‏شود . در این تقسیم، عمل منظور نیست . اعتقادات غیر اصلى . آنهایى است که یک مسلمان لازم نیست‏حتما به آنها اعتقاد پیدا کند . اینکه جهان چه زمانى پدید آمد، آیا قبل از این عالم، عالمى دیگر بوده است و ... جزء اصول دین به معناى دوم نیست . اما جزء اصول دین به معناى اول هست; یعنى اعتقاد دینى است و لذا مى‏توانیم بگوییم که چون نمى‏دانیم، به دنبال آن هم نمى‏رویم .

در این تفسیر اخیر، چه ملاکى و روشى براى «باورهاى گریزناپذیر و ضرورى براى یک مسلمان از باورهاى اعتقادى دینى غیر لازم‏الاعتقاد وجود دارد؟

در مقاله‏اى با عنوان «روش‏شناسى علم کلام‏» (مجله نقد و نظر، شماره نهم) معانى و ملاک‏هاى مختلفى براى اصول دین عرض کردم . در آنجا 5 قول در باب اصول دین به معناى خاص آوردیم و 8 ملاک براى اینکه چه چیزى را مى‏شود اصل قرارداد و چه چیزى را نمى‏شود اصل قرار داد . بعضى درباره اصول دین (به معناى اعتقادات مهم) گفتند: اعتقاداتى که هر مسلمانى باید به آن اعتقاد داشته باشد . بعضى گفتند: اعتقاداتى که براى اثباتش فقط باید از عقل استفاده کرد، و بعضى گفتند: اعتقاداتى که مسلمان باید به آنها یقین داشته باشد و ظن کفایت نمى‏کند، و بعضى‏ها گفتند: اعتقاداتى که در قرآن و روایات بر آن تاکید شده است; مثلا در روایات داریم که: اساس الدین التوحید و العدل . بنابراین ملاک‏هاى مختلف ارائه گردیده است . ابن‏خلدون مى‏گوید: اصول دین 6 چیز است: خدا، فرشتگان، کتاب‏هاى آسمانى، فرستادگان خدا (یعنى انبیا)، روز قیامت، تقدیر الهى . اینها را از یک روایتى که در کتاب‏هاى اهل سنت آمده، نقل مى‏کند . یا معتزله مى‏گویند: اصول دین 5 تا است: توحید، عدل، وعد و وعید و منزله بین المنزله و امر به معروف و نهى از منکر . بعضى مانند سید مرتضى مى‏گوید: ملاک دین، توحید و عدل است، و بقیه اعتقادات از باب لطف در عدل مى‏گنجد . علامه حلى مى‏فرمایند: اصول دین عبارت است از معرفت‏خدا و صفات ثبوتى و سلبى او، نبوت، امامت و معاد . نظر مشهورى هم در بین متاخرین مطرح است که اصول را، توحید، نبوت، معاد، عدل، امامت تعیین مى‏کند .

امر به معروف و نهى از منکر که در میان معتزله به عنوان «اصول‏» مطرح شده است در زمره عقاید و باورهاى بنیادین نمى‏گنجد، بلکه جزو رفتار دینى است

باید ببینیم ملاک آنها در اصول دین چیست . قاضى عبدالجبار معتزلى مى‏گوید: اصول دینى که ما مى‏گوییم، ما معتزله را دور هم جمع مى‏کند و ما را از دیگران جدا مى‏سازد . یعنى ملاک تشخص و تمایز معتزلیان این 5 مورد است، نه اینکه تمام این 5 مورد از اعتقادات و یا مسائل ضرورى است و یا باید با استدلال آن را استنباط کرد; بلکه مسائلى است که معتزله را دور هم جمع مى‏کند و آنها را از دیگران جدا مى‏کند . بعضى‏ها گفته‏اند که معتزله، یک مذهب خاصى نیست، بلکه یک گرایش است و لذا معتزله به فرقه‏هاى مختلف تقسیم شده و اختلافات فراوانى با یکدیگر دارند . دانشمندان معتزله، براى اینکه این مسئله را حل کنند، استقراء کردند و آن مسائلى را که همه به آن اعتقاد دارند، به عنوان اصول مکتب معتزلى یاد کردند و کتاب‏هایى با عنوان شرح اصول خمسه نوشتند که معروف‏ترین آنها شرح قاضى عبدالجبار است که در دست ما است . غیر از این هم کتاب‏هایى نوشته شده که البته برخى الان از بین رفته است . بنابراین پنج موردى که به عنوان اصول دین در عقاید معتزلى یاد مى‏شود، در واقع مشترکات فرقه‏هاى گوناگون معتزله است، والا مسایلى چون «منزله بین المنزلتین‏» یا «وعد و وعید» هیچ‏کدام از اعتقادات اساسى نیست . معتزله در وعد و وعید، نظریه خاصى دارند و معتقدند که خدا نه خلف وعده مى‏کند و نه خلف وعید، و غیر از معتزله هیچ‏کس چنین اعتقادى ندارد . مسلمانان دیگر مى‏گویند که خدا خلف وعده نمى‏کند، ولى مى‏تواند خلف وعید بکند . خداوند تهدیدى کرده و گفته است که اگر این کار را بکنید، جزایش آتش جهنم است، اما عفو و بخشیدن، اشکال ندارد . معتزله مى‏گویند نه این خلاف عدل است و بر خدا قبیح است . به همین دلیل، آن را به عنوان یکى از اصول دین مطرح مى‏کنند . به هر حال ملاک آنها با ملاکى که ما داریم، فرق مى‏کند .

براى گفت‏وگوى ادیان در حوزه مباحث کلامى، چه جایگاهى را معتقدید؟

باید اول ببینیم گفت‏وگوى ادیان چه بار معنایى دارد; بعد ببینیم اساسا ما این معنا از گفت‏وگو را مى‏پذیریم . نکته اول این است که وقتى از گفت‏وگوى ادیان صحبت مى‏شود منظور از این نوع گفت‏وگو که امروزه در قرن 20 مطرح است، این است که طرفین گفت‏وگو بیایند عقاید خود را بیان کنند و هر طرف گفت‏وگو از عقاید طرف دیگر استفاده کند . اولا نسبت‏به آن آگاه شود، ثانیا نقاط اختلاف و اشتراک مشخص شود، بعد هر کدام از طرفین از اعتقادات خوب طرف مقابل، استفاده کند . هدف نهایى از گفت‏وگو این است که تقریب افکار شود; یعنى ما نسبت‏به اعتقادات همدیگر آگاه شویم . بعد از همدیگر استفاده کنیم و از نظر فکرى به یکدیگر نزدیک شویم .

من با مطالعه‏اى که در منابع دیگر انجام دادم، این نوع گفت‏وگو را به این شکل، در منابع دینى پیدا نکردم . البته در مفردات، این کار به شکل‏هاى دیگر مطرح است . مثلا به ما گفتند که حرف حق را از هر کس که شنیدید، قبول کنید، حتى گفته‏اند حکمت را اگر منافق هم گفت، بپذیرید یا در قرآن مى‏فرماید: فبشر عباد الذین یستمعون القول فیتبعون احسنه . انسان باید همه حرف‏ها را بشنود و باید حرف خوب را قبول کند . اما اینکه گفت‏وگو، روشى باشد براى رسیدن به حق; یعنى ما با مخالف، با ملحد با مسیحى، با کسى که اعتقادات او را درست نمى‏دانیم، صحبت کنیم براى رسیدن به حق . چنین چیزى را من پیدا نکردم . البته اگر حرف حقى از او بشنویم، باید قبول کنیم; اما گفت‏وگو به این معناى خاص روشى براى فهمیدن، یادگرفتن و کامل شدن را نداریم . البته ما مفاهیمى در متون خودمان داریم، مثل احتجاج، جدال یا به تعبیر درست‏تر جدال احسن، یا مناظره یا حوار . البته حوار، به شکل مصدرى در روایت نیست، ولى به شکل فعلى هست; ولى فرق است‏بین آن مفهومى که در احتجاج یا در جدال احسن است، با مفهومى که امروزه به عنوان گفت‏وگو از آن یاد مى‏شود . مثلا این تعبیر در روایت وجود دارد که هیچ قومى گمراه نشد، مگر اینکه اطمینان کرد و تکیه زد به جدل; یعنى براى کشف حقیقت‏به جدل روى آورد . یا مثلا امام موسى کاظم (ع) به محمد بن حکیم، مى‏فرماید: کلم الناس و بین لهم الحق الذى انت علیه . تکلم بکن، یعنى بحث کن با مردم و تبیین کن براى آنها حق را که تو به آن، از طریق ما رسیدى . بنابراین مى‏بینیم که از یک طرف جدل را مذمت مى‏کند و از یک طرف مى‏گویند اشکال ندارد، آنجایى که مى‏گوید جدل اشکال دارد، به عنوان یک روش براى فهم حقیقت است . آنجایى که مى‏گوید، اشکال ندارد، براى تبیین حقى است که شما به آن رسیدید . از نظر ائمه شیعه، رسیدن به حقایق راه، مخصوص خودش را دارد . ما قرآن را کتاب آسمانى مى‏دانیم و معتقدیم که مطالبى که در قرآن آمده ظاهر قرآن و نص قرآن است . اینها حقیقت است; دیگر نمى‏توانیم بگوییم این را کنار بگذاریم و یک حرف دیگر بزنیم . اینها بیان حقیقت است‏یا مسائلى که عقل آنها را به صورت صریح و روشن و واضح بیان مى‏کند . وقتى به حقیقت رسیدیم، آنگاه بر ما جایز است، بلکه گاهى واجب است که برویم گفت‏وگو کنیم نه اینکه تکلم و گفت‏وگو وسیله‏اى باشد براى رسیدن به حق; بلکه باید وسیله‏اى براى تبیین حق براى دیگران باشد . این دیدگاه، با دیدگاه رایج و نیز با دیدگاه‏هاى دیگرى که از قدیم در فلسفه مطرح بوده است، فرق مى‏کند . مثلا افلاطون و سقراط دیالکتیک (جدل) را روش رسیدن به حقیقت مى‏دانستند . ائمه ما دیالکتیک و جدل را به این معنا رد کردند; اما به یک معناى دیگر پذیرفتند; به این معنا که ما قبلا باید با معارف خودمان آشنا شویم، بعد از اینکه با معارف خودمان آشنا شدیم با احراز همه آن شرایط که در راس آنها آگاهى نسبت‏به مسائل دینى خودمان است، مى‏توانیم گفت‏وگو کنیم . بنابراین اینکه ما با یک اطلاعات اندک برویم صحبت کنیم با طرف مقابل براى اینکه ببینیم آنها چه حرف حقى دارند و بپذیریم، در روایات ما بدان ترغیب نشده است . البته اگر ما مسلط باشیم به معارف خودمان بعد برویم با آنها صحبت کنیم و در ضمن صحبت‏ببینیم آنها حرف خوبى زدند، باید قبول کنیم . اما این مسئله، عرضى است و هدف ما این نیست . یعنى جدل روش مشخص و آکادمیک براى رسیدن به حقیقت نیست; به طورى که سقراط و افلاطون مى‏گفتند .

دوم اینکه هر کسى نباید براى گفت‏وگوى ادیان برود، بلکه باید کسى که نسبت‏به دین و تمدن خود، تسلط و آگاهى دارد، در این محافل شرکت کند .

نکته سوم اینکه هدف اصلى، بیان و تبیین حق باشد . گفتیم که یکى از مهم‏ترین اهداف علم کلام تبیین حق است و این گفت‏وگو با این دیدگاه، همان کار کلام است .

با این سه شرط و البته شرایط دیگر مثل قدرت بحث و تبیین و شرایط دیگر، گفت‏وگوى ادیان اشکالى ندارد و بلکه خوب و مناسب است . در ضمن اگر طرف مقابل، حرف حقى زد، باید بپذیرد . این نکته در روایات جدل وارد شده است که کسى که جدل مى‏کند، حرف دروغ نباید بگوید . اگر طرف مقابل حرف حقى زد، نباید انکار کند . در روایات ما این مسئله، به خوبى تبیین شده است .

با تشکر و سپاس از شرکتتان در این گفت‏وگو .

تبلیغات