آرشیو

آرشیو شماره ها:
۸۴

چکیده

چکیده بنیان‏گرایى یکى از نظریه‏هاى معرفت‏شناختى درباره ماهیت توجیه و معرفت است که معرفت را داراى ساختارى دولایه مى‏داند: لایه‏اى از معرفت و توجیه، غیراستنتاجى یا بنیادین است و لایه‏اى دیگر، استنتاجى و غیربنیادین است که در نهایت از معرفت یا توجیه بنیادین استنتاج مى‏شوند. این نظریه از کهن‏ترین نظریه‏هاى معرفت‏شناختى است که حامیان برجسته‏اى همچون ارسطو، دکارت، راسل، لوئیس، و چیزم از میان فیلسوفان کلاسیک و معاصر داشته است. بنیان‏گرایى قرائت‏هاى متعددى دارد که اختلاف آنها عمدتا از دو چیز سرچشمه مى‏گیرد: 1) چگونگى تبیین ماهیت توجیه و معرفت غیراستنتاجى و بنیادین؛ 2) چگونگى انتقال معرفت و توجیه بنیادین به باورهاى غیربنیادین و استنتاجى. نظریه بنیان‏گرایى معرفت به‏ویژه نوع خطاناپذیر آن با نقدهاى گوناگونى از سوى حامیان نظریه‏هاى رقیب مانند نظریه هماهنگى و اعتمادگرایى معرفت روبه‏رو شده است.

متن

نظریه بنیان‏گرایى (Foundation Theory) تا همین اواخر یکى از شایع‏ترین نظریه‏هاى معرفت‏شناختى بوده است. ساختار اندیشه و معرفت در نظریه‏هاى بنیان‏گرایى به ساختمانى متشکل از زیرساخت‏ها و روساخت‏ها تشبیه مى‏شود که هریک از آنها دو گروه از باورهاى موجّه را دربر مى‏گیرند. گروه نخست، آن دسته از باورها هستند که توجیه‏شان از ماهیت خودشان سرچشمه مى‏گیرد و به سبب ساختار و ماهیت ویژه‏اى که دارند ذاتا موجّه به شمار مى‏آیند. گروه دوم باورهایى‏اند که توجیه‏شان وابسته به نحوه ارتباطشان با باورهاى گروه اول است و به سبب همین ارتباط از توجیه معرفتى برخوردار مى‏شوند. از دیدگاه بنیان‏گرایى، توجیه معرفتى از باورهاى گروه اول سرچشمه مى‏گیرد و با روابط ویژه‏اى به باورهاى گروه دوم منتقل مى‏شود. بدین سان، باورهاى گروه اول منبع توجیه خود و باورهاى گروه دومند. جایگاه باورهاى گروه اول در هندسه معرفت همان جایگاه زیرساخت‏ها، و جایگاه باورهاى دوم، موقعیت روساخت‏هاست. باورهاى زیرساختى را باورهاى بنیادین (foundational beliefs)یا باورهاى پایه (basic beliefs)، و باورهاى روساختى را باورهاى غیرپایه (non-basic beliefs) یا باورهاى استنتاجى (inferential beliefs) مى‏نامند.
جداسازى باورهاى بنیادین یا پایه از باورهاى غیرپایه یا استنتاجى از ویژگى‏هاى مشترک همه نظریه‏هاى بنیان‏گرایى توجیه معرفتى است. باورهاى پایه بدون نیاز به باورهاى دیگر موجّه‏اند، ولى باورهاى غیرپایه از این توجیه ذاتى برخوردار نیستند، بلکه تنها به سبب پیوند ویژه‏اى که میان آنها و باورهاى پایه برقرار مى‏شود از حمایت توجیهى باورهاى پایه برخوردار مى‏شوند و موجّه به شمار مى‏آیند. بنابراین توجیه از دیدگاه بنیان‏گرایى به شکل زیر صورت‏بندى مى‏شود:
باور شخص S به قضیه P فقط و فقط در صورتى موجّه است که:
الف) باور S به P باورى بنیادى باشد، یا
ب) باور S به P بر باورهاى بنیادى متکى باشد.
فرض بنیان‏گرایى این است که باورهاى پایه نیازى به توجیه ندارند، زیرا ذاتا موجّه‏اند (self-justified)، اما باورهاى غیرپایه نیازمند توجیه‏اند و به واسطه باورهاى پایه از توجیه معرفتى برخوردار مى‏شوند. بنابراین، باورهاى پایه به‏واقع، بنیادى براى توجیه معرفتى فراهم مى‏سازند.
این دیدگاه درباره ساختار توجیه معرفتى در نگاه نخست خرسندکننده مى‏نماید و به نظر مى‏رسد یکى از نتایج مهم آن پرهیز از دور یا تسلسل معرفتى است، چون اگر توجیه باورهاى غیرپایه سرانجام از باورهاى پایه سرچشمه نگیرد و پیوسته براى توجیه باورهاى غیرپایه به باورهاى استنتاجى دیگر استناد شود و هیچ‏گاه به باورهاى پایه ذاتا موجّه پایان نیابد، معضل تسلسل در زنجیره بى‏پایان توجیه معرفتى باورها پیش مى‏آید و دست‏یابى به معرفت ناممکن مى‏شود و زمینه شک‏گرایى فراهم مى‏آید. بنابراین، چاره‏اى نمى‏ماند جز آن‏که باورهاى غیرپایه را در فرآیند توجیه بر باورهاى پایه متکى کنیم و بدین ترفند معضل تسلسل معرفتى را از میان برداریم.
بدین سان، روشن مى‏شود که توجیه باورها از دیدگاه بنیان‏گرایان، ساختارى دولایه دارد؛ یک لایه از باورها داراى توجیهى ذاتى و غیروابسته‏اند، و لایه دیگر داراى توجیهى غیرذاتى و وابسته‏اند که آن را سرانجام از طریق پیوند ویژه‏اى با باورهاى پایه به دست مى‏آورند. باورهاى پایه از جایگاه منحصر به فردى در میان سایر باورها برخوردارند و گویى ما آنها را بدون تمسک به باورهاى دیگر مى‏پذیریم و نیز پایه و مبنایى براى کل ساختمان معرفت و باورهاى ما فراهم مى‏آورند. باورهاى پایه نیازى به توجیه ندارند، زیرا بسیار بعید است که کاذب باشند و احتمال زیاد صدق و راستى آنها جایى براى عرضه قراین و دلایل مؤید باقى نمى‏گذارد. پیداست که اگر باورى واقعا به گونه‏اى باشد که فى‏نفسه صدق خود را تضمین کند و از این رو، نیازى به باورهاى دیگر نداشته باشد، ذاتا موجّه خواهد بود و ما نیز کاملاً موجّهیم که آن را بدون دلیل و مدرک بپذیریم، چون هدف از توجیه یک باور، به تعبیرى، تضمین صدق یا افزایش احتمال صدق آن باور است و فقط در این صورت است که مى‏توانیم مدعى شویم درباره امور گوناگون از معرفت و دانش برخورداریم.
بنابراین،اگر بتوانیم در برخى شرایط و احوال به پاره‏اى از باورها بدون تمسک به باورهاى دیگر دست یابیم و آنها را به طور درست و معقول بپذیریم، به‏واقع، به باورهاى پایه رسیده‏ایم، زیرا باورهاى پایه، از دیدگاه بنیان‏گرایان، به آن دسته از باورها گفته مى‏شود که پذیرفتن آنها بدون ارائه قراین و دلایل، کاملاً معقول و موجّه است. قید معقول (rational) یا موجه (justified) از آن رو در تعریف باورهاى پایه آورده مى‏شود که باورهاى پذیرفته شده بدون قراین و دلایل، ولى نامعقول را حذف کند. در زندگى روزمره بسیار اتفاق مى‏افتد که ما بدون ارائه دلیل و مدرک کافى چیزى را باور مى‏کنیم؛ مثلاً باور مى‏کنیم که فرید شخصى نامطمئن و مشکوک است یا مى‏پذیریم که سعید از اتهاماتى که به او مى‏زنند، پاک است، یا دین و آزادى با هم ناسازگارند و مانند اینها. البته چنین باورهایى مى‏توانند علت‏هاى گوناگون اجتماعى، سیاسى، تربیتى، دینى و روان‏شناختى داشته باشند، اما هر باور معلولى ضرورتا معقول نخواهد بود، بلکه باورى معقول و موجّه است که صدق آن به گونه‏اى مطمئن تضمین شده باشد. باورهاى پایه و باورهاى استنتاجى مبتنى بر باورهاى پایه از چنین ویژگى‏اى برخوردارند. این دیدگاه درباره توجیه باورها از دیرینه‏ترین دیدگاه‏هاى توجیه معرفتى است و از پشتیبانى نظرى فیلسوفان و معرفت‏شناسان کلاسیک و معاصر همچون ارسطو، دکارت، لاک، راسل، کارناپ، لوئیس، گودمن و چیزم بهره مى‏برد.
شاید ریشه گرایش بسیارى از فیلسوفان به نظریه بنیان‏گرایى به ملاحظات روان‏شناختى آنان درباره ساختار فهم و ادراک آدمى بازمى‏گردد. گویى بنیان‏گرایان فرض گرفته‏اند که حواس ما ابزارها و راه‏هاى دست‏یابى ما به باورهاى معمولى‏مان درباره اشیاى پیرامونى و درونى ما هستند که از لحاظ معرفتى پایه به شمار مى‏آیند. ما نخست از طریق حواس با محیط بیرون یا درون خویش ارتباط برقرار مى‏کنیم و به باورهایى پایه درباره آنها دست مى‏یابیم و سپس از طریق استنباط و استدلال (reasoning) به باورهاى دیگر مى‏رسیم. اما استدلال نمى‏تواند منبع نهایى توجیه باشد، بلکه حداکثر مى‏تواند ما را وادارد که باورى را که منطقا از دل باورهاى دیگر بیرون آمده است، بپذیریم. آن باورهاى نخستین نیز یا خود پایه و غیراستنتاجى‏اند و یا این‏که سرانجام با چندین واسطه به باورهایى که استنتاج از آنها آغاز شده، یعنى به باورهاى حسى و ادراکى مى‏رسند. بنابراین، فقط ادراک حسى (perception)مى‏تواند سرچشمه نهایى توجیه را فراهم سازد.
بنیان‏گرایان با دو مسئله جدّى درگیرند که چگونگى پاسخ‏گویى آنها به این دو مسئله در بازشناسى مواضع آنان از یکدیگر و نحوه بازخوانى بنیان‏گرایى بسیار کارساز است. مسئله نخست این است که ماهیت باورهاى پایه چیست؟ چرا این باورها از امتیاز ویژه برخوردارند؟ و توجیه ذاتى آنها به چه معناست؟ مسئله دوم این است که باورهاى غیرپایه چه ارتباطى باید با باورهاى پایه داشته باشند تا از پشتیبانى معرفتى آنها برخوردار شوند؟ و ساختکار انتقال توجیه از باورهاى پایه به باورهاى استنتاجى و غیرپایه چگونه است؟
بنیان‏گرایان در پاسخ به مسئله نخست، چنان‏که اشاره کردیم، معمولاً فرض مى‏گیرند که معرفت از حواس سرچشمه مى‏یابد. حواس گوناگون حلقه‏هاى واسطه و تماس ما با جهان خارج و درونند و ساده‏ترین باورهاى ما حاصل پاسخ‏هاى مستقیم ما به داده‏ها و محرک‏هاى حسى‏اند. باورهاى پیچیده‏تر نیز به واسطه همین باورهاى بسیط حسى و به کمک فرایندهاى شناختى از جمله استدلال فراهم مى‏آیند. این تصویر شهودى یا روان‏شناختى از فرایند تشکیل باورها، زمینه‏اى براى عرضه شرحى از توجیه معرفتى به دست مى‏دهد که طبق آن باورهاى بسیط برآمده از آگاهى مستقیم داده‏هاى حسى، پایه‏ها و بنیادهاى معرفت‏شناختى، ساختمان باورهاى ما را مى‏سازند. هر باور غیرپایه در این ساختمان سرانجام با توسل به باورهاى پایه توجیه مى‏شوند. خود باورهاى پایه که از تجربه مستقیم و بى‏واسطه پدیده‏هاى بیرونى و درونى خبر مى‏دهند، بنا به فرض، ذاتا موجّه‏اند و ما آنها را بدون توسل به قراین و شواهد دیگر مى‏پذیریم؛ مثلاً وقتى مى‏گوییم: «من مى‏بینم که در باز است» یا «من مى‏شنوم که کسى از پله‏ها بالا مى‏آید» یا «احساس مى‏کنم انگشتانم را مشت کرده‏ام»، باورهایى دارم که به نظر مى‏رسند از ادراک مستقیم حسى برآمده‏اند و ویژگى انکارناپذیر آنها این است که نمى‏توانند اشتباه باشند.
ممکن است ایراد بگیرید که باورهاى حسى نیز کاملاً از اشتباه برکنار نخواهند بود و در شرایط ویژه محیط حسى احتمال اشتباه باورهاى حسى زیاد است، چنان که وقتى پیراهن قرمزى را در نور سبز مشاهده مى‏کنیم، ممکن است بپنداریم که پیراهن سیاه است. هم‏چنین انتظارات و پیش‏پنداشت‏هاى ما بر باورهاى حسى‏مان تأثیر فراوانى دارند. اگر من انتظار داشته باشم که برادرم را در پشت میز کارش ببینم، ممکن است (دست کم براى لحظه‏اى) فکر کنم او را پشت میزش مى‏بینم، حتى اگر شخص دیگرى شبیه به او روى صندلى نشسته باشد. بنابراین، باورهاى حسى معمولى را نمى‏توان همواره مصون از خطا دانست و آنها نیز مانند سایر باورها نیازمند توجیه‏اند و نقطه پایان فرایند توجیه به شمار نمى‏آیند.
پاسخ سنّتى بنیان‏گرایان به اشکال یادشده این است که باورهاى حسى معمولى ما درباره اشیاى فیزیکى، البته ممکن است خطاپذیر باشند، اما نوع دیگرى از باورهاى ادراکى وجود دارند که مستقیما ناظر به اشیاى فیزیکى نیستند، بلکه از دریافت‏هاى ذهنى ما خبر مى‏دهند و بنابراین، نمى‏توانند خطاپذیر باشند؛ مثلاً ممکن است من درباره رنگ چیزى اشتباه کنم، اما در مورد رنگ آن چیز، بدان سان که «به نظر من مى‏رسد» نمى‏توانم اشتباه کنم. رنگ یک شى‏ء فیزیکى، هرچه باشد، به گونه‏اى برایم جلوه مى‏کند و من در ادراک این جلوه و ظهور نمى‏توانم برخطا باشم. بنابراین، باورهاى مربوط به دنیاى فیزیکى اطراف من ممکن است اشتباه باشند، اما تجربه‏هاى حسى من و باورهاى حاکى از آنها خطاناپذیرند و من نمى‏توانم در پذیرش آنها اشتباه کنم. این گونه باورهاى مجزا از تجربه مستقیم داده‏هاى حسى را باورهاى پدیدارى (appearance beliefs) مى‏نامیم.
این رهیافت مبتنى بر دو پیش‏فرض معرفتى است؛ یکى این‏که اگر در باورى امکان اشتباه وجود داشته باشد، آن باور نمى‏تواند پایه باشد. دیگر این‏که باورهاى پدیدارى نمى‏توانند اشتباه باشند. این دو پیش‏فرض از لوازم دو اصل مشترک نظریه‏هاى بنیان‏گرایى است؛ یعنى اصل لزوم باورهاى پایه براى توجیه باورهاى غیرپایه، و اصل لزوم توجیه ذاتى باورهاى پایه و بى‏نیازى آنها از دلایل و قراین مستقل دیگرى براى این توجیه. از مجموع این دو اصل مى‏توانیم نتیجه بگیریم که اگر کسى باورى پایه را بدون رجوع به باورها و قراین دیگر بپذیرد، در پذیرش این باور کاملاً موجّه خواهد بود. به تعبیر دیگر، محال است کسى باورى پایه را بپذیرد، اما در چنین پذیرشى موجّه نباشد. این برداشت از توجیه ذاتى باورهاى پایه را مى‏توانیم ویژگى تغییرناپذیرىِ (incorrigibility) باورهاى پایه بدانیم که تعبیرى سخت‏گیرانه‏تر از قید ذاتا موجّه است و شرط بسیار قوى‏تر و فراتر از شرط توجیه ذاتى (self-justification) براى باورهاى پایه به‏شمار مى‏رود. در تعریف تصحیح‏ناپذیرى یک باور(P) براى شخص پذیرنده آن باور(S) گفته‏اند:
یک باور فقط و فقط در صورتى براى شخص S به طور تصحیح ناپذیرى موجّه است که براى Sمحال باشد آن باور را بپذیرد و در چنین پذیرشى ناموجّه باشد.
یا:
یک باور فقط و فقط در صورتى براى شخص S تصحیح‏ناپذیر است که براى S محال باشد آن باور را بپذیرد و در اشتباه باشد.
بنیان‏گرایان مصداق این تعریف را همان ادراکات پدیدارى مى‏دانند؛ زیرا مدعى‏اند چون میان خود ادراک پدیدارى و اندیشه ما درباره آن، اینهمانى برقرار است و هر دو به‏واقع، یکى هستند، بنابراین، اشتباهى در چنین ادارکاتى رخ نمى‏دهد. تعریف تصحیح‏ناپذیرى براساس متعلّق باور، یعنى قضیه نیز چنین مى‏شود:
یک قضیه P براى شخص S فقط و فقط در صورتى تصحیح‏ناپذیر است که (1) بالضروره صادق باشد که اگر S بهP باور دارد، پس P صادق است، و (2) بالضروره صادق است که اگر S به P باور دارد، پس ~P کاذب است. (Pollock, 1987:32)
چنانچه گمان رود تصحیح‏ناپذیرى باورهاى پایه قیدى است که این نوع باورها را به باورهاى خطاناپذیر (infalible)، تردیدناپذیر (indubitable)، و یقینى (certain) مبدّل مى‏سازد، و بدین سان، معضل تسلسل معرفتى در فرایند توجیه باورها از میان مى‏رود، در این صورت، بنیان‏گرایى مبتنى بر آن نیز بنیان‏گرایى جزمى foundationalism) (radical یا بنیان‏گرایى خطاناپذیر خواهد بود.
بنیان‏گرایى جزمى براى دفاع از چنین رهیافتى باورهاى پایه را به دریافت‏هاى پدیدارى و گزارش‏هایى از حالات ذهنى فاعل شناسا محدود مى‏کند. اما اگر چنین دریافت‏ها و گزارش‏هایى را تصحیح‏ناپذیر و خطاناپذیر بدانیم، با دشوارى دیگرى روبه‏رو مى‏شویم و آن دشوارى این است که پیوسته در حوزه آگاهى‏هاى ذهنى فاعل اول شخص و در شرایط مکانى و زمانى خاص باقى مى‏مانند و نمى‏توانند مبنایى براى توجیه گستره بى‏پایان باورهاى قضیه‏اى و معرفت توصیفى مربوط به جهان خارج شوند و خطاناپذیرى و تردیدناپذیرى خود را به معرفت قضیه‏اى ممکن منتقل سازند. گزارش‏هاى پدیدارى به‏تنهایى و بدون ضمیمه‏شدن اطلاعات و آگاهى‏هاى دیگر از وجود یا ماهیت پدیده‏ها و موجودات واقعى و عینى خبر نمى‏دهند. من ممکن است باور داشته باشم که «احساس گرما مى‏کنم» و این باورم نیز گزارشى از آگاهى بى‏واسطه من به داده‏اى حسى موسوم به گرما باشد، اما چنین گزارشى به‏تنهایى نمى‏تواند وضعیت امور خارجى همچون هوا را توصیف کند و باور من به قضیه «اکنون هوا گرم است» را توجیه نماید، زیرا احساس گرما ممکن است به علل متعدّد دیگرى از جمله اوضاع روانى یا فیزیولوژیک خاص من در لحظه گزارش پدید آمده باشد، نه به سبب گرماى واقعى هوا. آگاهى‏هاى محض به داده‏هاى حسى تنها معلول پدیده‏ها و حوادث خارجى نیستند. بنابراین، براى این‏که یک باور تجربى و حسى بتواند مبناى توصیف یک پدیده خارجى قرار گیرد باید با قراین و آگاهى‏هاى کافى دیگر همراه شود تا دست‏کم احتمال طبیعى و معقول بودن علت پدیدآورنده آن باور را افزایش و احتمال نامعمول و غیرطبیعى بودن آن را کاهش دهد.
اما اگر باورهاى پدیدارى پایه را بیان‏گر حالات روان‏شناختى و درونى شناسنده و باورکننده بدانیم نه گزارش‏هایى از وضعیت امور واقعى خارجى و آنها را در قالب عباراتى مشتمل بر افعال پدیدارى همچون «به نظر رسیدن»، «نمودار شدن»، «احساس کردن» و «فکر کردن» بازسازى کنیم، باز هم لزوم وجود قراین و اطلاعات و آگاهى‏هاى دیگر یک‏سره منتفى نمى‏شود، چون به‏واقع، این افعال بر نوعى تطبیق و مقایسه میان موضوع ادراک شده و اشیاى مشابه دیگر دلالت مى‏کنند؛ مثلاً به جاى این‏که بگوییم «زغال سیاه است»، بگوییم «زغال سیاه به نظر مى‏آید»، تلویحا این نحوه جلوه و ظهور زغال را با نحوه ظهور اشیاى سیاه رنگ دیگر مقایسه مى‏کنیم و شرایط کلى سیاه به نظر آمدن یک شى‏ء را بر زغال تطبیق مى‏کنیم. بنابراین، اگر بخواهیم عبارت «زغال سیاه به نظر مى‏آید» را تحلیل و منظورمان را از آن روشن‏تر بیان کنیم، باید بگوییم که «زغال همان‏طور به نظر مى‏آید که اشیاى سیاه رنگ در حالت طبیعى (نرمال) به نظر مى‏رسند.» در حقیقت، عباراتى همچون «سفید به نظر مى‏آید»، کوته نوشتى است براى عباراتى نظیر «× همان‏طور به نظر مى‏آید که اشیاى سفید به نظر مى‏آیند.» ما با کاربرد این عبارت کوته‏نوشته مى‏خواهیم نحوه بروز و جلوه یک چیز را از طریق مقایسه آن با اشیاى مشابه دیگر توصیف کنیم. پیداست که براى این‏کار به اطلاعات مستقل دیگر نیاز داریم که به نحو ضمنى در عبارت «× سفید به نظر مى‏آید» نهفته است و اساسا ما این عبارت را در پرتو آن اطلاعات ارزیابى مى‏کنیم و مى‏پذیریم، اطلاعاتى مانند اشیاى سفید و روشن در هنگام روز و در نور آفتاب، هنگام مشاهده با چشمانى سالم و قدرت بینایى کافى و در حالت روانى مساعد و از زاویه دید و فاصله مناسب، در هوایى صاف و بدون غبار و دود، سفید به نظر مى‏رسند. بدون داشتن اطلاعاتى مستقل از باور به «سفید یا سیاه به نظر رسیدن ×» نمى‏توانیم بدانیم که اشیاى سفید یا سیاه رنگ در چه شرایطى سفید یا سیاه رنگ جلوه مى‏کنند و در نتیجه، نمى‏توانیم تشخیص دهیم که x نیز داراى همان ویژگى‏ها و شرایط اشیاى سفیدرنگ یا سیاه رنگ است. در این صورت، باور ما به سفید یا سیاه به نظر رسیدن x پایه نخواهد بود. همین اطلاعات، درباره ویژگى‏ها و شرایط طبیعى (نرمال) نمود و بروز نوع خاصى از ویژگى‏هاى اشیاى فیزیکى و تطبیق آن ویژگى‏هاى نوعى بر نمونه مورد نظر (x) و داورى درباره مشابه یا نامشابه بودن آنها، ذاتا بدیهى و موجّه نیست و افزون بر احتمال وقوع خطا در این تشخیص و داورى، امکان تحوّل و دگرگونى اطلاعات قدیم یا ورود اطلاعات جدید و تنگ‏تر یا فراخ‏ترشدن دامنه معانى واژه‏ها و عبارات وجود دارد. ویژگى‏ها و شرایط طبیعى (نرمال) مربوط به یک ادراک حسى، یک بار و براى همیشه تعیین نمى‏شوند و راه براى تجدیدنظر و دگرگونى باز است.
گویى بدون ادراکات و تجربه‏هاى مستقیم، داده‏هاى حسى، اساسا توجیه باورهاى تجربى و پدیدارى دشوار خواهد بود، اما مستقیم بودن دریافت‏هاى تجربى را نباید به منزله مستقل بودن آنها از عوامل ذهنى و درونى و سایر باورها و معلومات پیش‏زمینه دانست. هیچ دریافت حسى در خلأ و به طور کاملاً مجزا از زمینه و عوامل گوناگون درونى و بیرونى صورت نمى‏گیرد. معمولاً گمان مى‏رود که در ادراکات مستقیم حسى و تجربى، اطلاعات مربوط به خواص جهان خارجى از طریق حواس به مغز منتقل مى‏شوند و شخص ادراک‏کننده تقریبا به طور مستقیم و بى‏واسطه به آن خواص دست‏رسى دارد. این ادراکات نیز غالبا در افراد مختلف یکسانند؛ مثلاً دو مشاهده‏گر عادى که از مکان واحدى به منظره واحدى مى‏نگرند، هر دو همان منظره را مى‏بینند، چون تصویر مشابهى از پرتوهاى نور به چشم هر دو برخورد مى‏کند و با مردمک چشمان آنها تصویر مشابهى روى شبکیه حاصل مى‏شود. سپس اطلاعات همانندى از طریق اعصاب بینایى به مغز آنان منتقل مى‏شود و هر دو همان منظره مورد نظر را مى‏بینند. اما این پندار معمولى درست نیست، زیرا دلایل و شواهد بسیارى نشان مى‏دهد که آنچه مشاهده‏گران هنگام مشاهده یک چیز مى‏بینند و در ذهن تجزیه و تحلیل مى‏کنند، صرفا با تصاویر منقوش به شبکیه آنان تعیین نمى‏شود، بلکه عوامل دیگرى همچون تجربه‏هاى مکرر قبلى، معرفت و انتظار پیشین و وضعیت عمومى درونى آنها نیز بر عمل دیدن تأثیر مى‏گذارند. این نکته در علوم شناختى و روان‏شناسى به‏روشنى معلوم شده است. در برخى از آزمون‏هاى روان‏شناختى، تصاویر مخصوصى به افراد آموزش شونده مى‏دهند و از آنان مى‏خواهند که مشاهدات خود را بازگو کنند. گزارش‏ها نشان مى‏دهند که افراد مذکور هرکدام تصاویر خاصى را مى‏بینند و مشاهدات آنها به سبب دخالت عوامل متعدّد دیگر، بسیار متفاوت است. در سطوح بالاى علمى نیز مشاهدات افراد مبتدى با یافته‏هاى افراد باتجربه و خبره یکسان نیست. چنان‏که ممکن است یک فرد مبتدى هنگام نگریستن به اجرام بسیار ریز یا کرات آسمانى از درون میکروسکوپ یا تلسکوپ ابتدا چیزى جز رشته‏هاى نامنظم لکه‏هاى روشن و تیره نبیند، در حالى که یک مشاهده‏گر خبره و چیره‏دست، منظره مفصلى را تشخیص مى‏دهد. تغییرات تجربه ادراکى یک دانشجوى پزشکى هنگام گذراندن دوره تشخیص بیمارى ریوى یا بررسى تصویر حاصل از اشعه ایکس نمونه گویایى از این تفاوت مشاهده‏هاست. دانشجوى مذکور در اتاقى تاریک آثار سایه‏گونه‏اى بر صفحه فلورسنت مقابل سینه بیمار مى‏بیند و اظهارات رادیولوژیست به دستیارانش درباره ویژگى‏هاى مهم این سایه‏ها را به زبانى تخصصى مى‏شنود. در ابتدا، دانشجو کاملاً گیج مى‏شود، زیرا در عکس اشعه ایکس از سینه فقط سایه‏هاى قلب و دنده‏ها و تعدادى لکه‏هاى عنکبوت مانند را میان آنها مى‏بیند. به نظر مى‏رسد که متخصصان درباره ابداعات تصورشان افسانه مى‏سازند. او هنوز هیچ یک از چیزهاى مورد گفت و گوى آنان را نمى‏تواند ببیند. اما پس از چند هفته شنیدن مداوم صحبت‏ها و بررسى دقیق تصاویر جدید از موارد گوناگون به تدریج فهمى موقتى پیدا مى‏کند و رفته‏رفته دنده‏ها را فراموش مى‏کند و شروع به دیدن ریه‏ها مى‏نماید و سرانجام، اگر آگاهانه پشتکار به خرج دهد، منظره‏اى سرشار از جزئیات مهم، چون گوناگونى‏هاى فیزیولوژیک و تغییرات آسیب‏شناختى زخم‏ها و عفونت‏هاى مزمن و علائم بیمارى حاد بر وى آشکار مى‏شود. اکنون وارد دنیاى جدیدى شده است و هنوز فقط بخشى از آنچه را متخصصان مى‏توانند ببینند، مشاهده مى‏کند، اما در این زمان تصاویر و اظهارات ایشان درباره آنها به طور قطع، داراى معنا و مفهوم شده‏اند.
ممکن است بگویید مشاهده‏گرانى که از موضعى واحد به منظره‏اى مى‏نگرند واقعا یک منظره واحد را مى‏بینند، ولى تفسیرهایشان از آنچه مى‏بینند، متفاوت است. این ایراد را چنین پاسخ داده‏اند که اولاً، در ادراک حسى چیزهایى که مشاهده‏گر با آن تماس مستقیم دارد فقط تجارب ذهنى اوست که یکسان و ثابت نمى‏شوند، بلکه متناسب با انتظارات و معرفت مشاهده‏گر تغییر مى‏کنند. آنچه براثر وضعیت مورد مشاهده به طور یکسان پدید مى‏آید، تصویر روى شبکیه چشم مشاهده‏گر است، اما مشاهده‏گر ارتباطى مستقیم با آن ندارد. نباید گمان کرد که تناظرى یک به یک و کاملاً مطابق میان تصاویر منقوش بر شبکیه و آن تجارب ذهنى که مشاهده‏گر هنگام دیدن دارد، پدید مى‏آید. البته منظور این نیست که علت‏هاى فیزیکىِ تصاویر منعکس شده بر شبکیه چشم مشاهده‏گر، هیچ ارتباطى با آنچه مى‏بیند، ندارند. درست است که مشاهده‏گر هرچه را دلش بخواهد نمى‏تواند ببیند، اما تصاویر منقوش بر شبکیه چشم او فقط بخشى از علت چیزى است که مشاهده مى‏کند. بخش بسیار مهم دیگر از علت به واسطه وضعیت درونى ذهن یا مغز او ایجاد مى‏شود که بى‏گمان، به تربیت فرهنگى، دانش، اطلاعات قبلى و انتظارات مشاهده‏گر بستگى دارد و صرفا واسطه خواص فیزیکى چشم او شى‏ء مورد مشاهده تعیّن نمى‏یابد. (چالمرز، 1374:40-38)
وانگهى، بنیان‏گرایان جزمى در خصوص نسبت تجربه‏ها و ادراکات حسى با باورهاى تجربى و مشاهدتى و حتى پدیدارى با یک دوراهى مواجه هستند. اگر داده‏هاى حسى را امورى غیرشناختى، غیرحکمى و خالى از هرگونه مضمون و محتواى عقلى و تعبیرى بدانند باید بگویند که چگونه این امور مى‏توانند مبنایى براى توجیه باورها شوند، چون توجیه یک باور کارى منطقى است و تنها از طریق باورهاى دیگر و فرایندهاى شناختى امکان‏پذیر مى‏شود. اما اگر داده‏هاى حسى را داراى مضمون و محتوایى مفهومى و عقلى بدانند، در این صورت، نمى‏توانند آن را از تعبیرهاى مفهومى یا نقدهاى عقلانى و ارتباط با باورهاى دیگر برکنار بدانند.
مشکل دیگر بینان‏گرایى جزمى این است که باورهاى موجّه غیرپایه را تنها در صورت مبتنى بودن بر باورهاى پایه و بنیادى از توجیه معرفتى برخوردار مى‏دانند. اما به‏واقع، چنین فروکاهشى در همه باورهاى موجّه غیرپایه ناشدنى است، چون حجم باورهاى پایه تجربى یا عقلى چندان زاید نیست که بتوان هم باورهاى موجّه غیرپایه را از آنها استنتاج کرد. ما به بسیارى از باورهاى موجّه اخلاقى، سیاسى، اجتماعى، فلسفى و علمى معتقدیم، در حالى که نمى‏توانیم آنها را مستقیما یا به طور غیرمستقیم از یک تجربه و ادراک حسى استنتاج کنیم.
پاسخ بنیان‏گرایان جزمى درباره چگونگى استنتاج باورهاى غیرپایه از باورهاى پایه نیز چندان روشن و مقبول نیست. مسئله دوم فراروى بنیان‏گرایان این است که آیا باورهاى پایه مى‏توانند صرفا از روابط استنتاجى توجیه معرفتى را به باورهاى غیرپایه منتقل کنند یا شیوه‏هاى دیگرى هم براى انتقال توجیه از باورهاى پایه به باورهاى غیرپایه موجود است. اگر شیوه‏هاى دیگر نسبت میان این دو دسته از باورها جز شیوه استنتاجى و قیاسى برپاست، در این صورت، ساختار دولایه‏اى بودن دستگاه معرفتى مورد ادعاى بنیان‏گرایان و تقسیم‏بندى باورها به زیربنایى و بنیادین و روبنایى و غیربنیادین درخور تأمّل خواهد بود. به هر روى، این مشکل و برخى مشکلات دیگر سبب شد تا گروهى از بنیان‏گرایان دست به تعدیل بنیان‏گرایان جزمى و قوى بزنند و پایه‏بودن یک باور را مستلزم خطاناپذیرى و تصحیح‏ناپذیرى آن ندانند. اینان معتقدند که باورهاى پایه را نیز مى‏توان با قراین و شواهد مناسب ابطال کرد. توجیه تصحیح‏ناپذیر اگرچه مفهومى گیرا و خرسندکننده مى‏نماید، بسى بیش از توجیه معرفتى لازم براى باورهاى پایه است. باورهاى پایه، باورهایى‏اند که توجیه از آنها آغاز مى‏شود و براى این‏کار باید امکان داشته باشد که یک باور را بدون عرضه دلیلى براى آن بپذیریم. اما لازمه چنین پذیرشى این نیست که ما همواره در پذیرش باور پایه کاملاً موجّه باشیم، بلکه فقط در صورت نبود پادنمونه مناسب، پذیرش یک باور پایه از سوى ما موجّه خواهد بود. البته نقض و ابطال توجیه با پادنمونه‏هاى مناسب هیچ‏گاه یک‏سره منتفى نمى‏شود. به تعبیر دیگر، ما مى‏توانیم یک باور را بدون عرضه دلیلى براى آن بپذیریم و نقشى مثبت براى دلایل در این خصوص بپذیریم، اما دلایل مى‏توانند نقشى منفى داشته باشند و پذیرش یک باور را از سوى ما ناموجّه سازند. از این رو، به جاى این‏که تصحیح‏ناپذیرى باورهاى پایه را به معناى خطاناپذیرى، تردیدناپذیرى، ضرورى و یقینى‏بودن آنها بدانیم، باید آنها را به معناى بدوا موجّه‏بودن آنها بگیریم و در تعریف آن بگوییم:
یک باور فقط و فقط در صورتى براى شخص S بدوا موجه (prima facie justified) است که اگر S
دلیلى براى نپذیرفتن آن باور داشته باشد، پذیرش آن باور از سوى او ناموجّه باشد.
به تعبیر دیگر:
ضرورتا صادق است که اگر S باورى را بپذیرد و دلیلى نداشته باشد که بپندارد نباید آن باور را بپذیرد، پس او در پذیرش چنین باورى موجّه است.(1)
البته وقتى تصحیح‏ناپذیرى باورها را به معناى بدوا موجّه بودن آنها بدانیم، پیش‏فرض معرفتى ما این خواهد بود که باورهاى پایه ذاتا موجّه نیستند و نفى یک قضیه پایه نیز خودش از لحاظ معرفت‏شناختى پایه است و همه قضایاى پایه نیز چنین وضعى خواهند داشت. پیداست که در این صورت، مفهوم بدوا موجّه، یعنى معناى ضعیف‏تر تصحیح‏ناپذیرى، برخلاف معناى قوى‏تر آن نمى‏تواند تبیین کند که چرا باورهاى پایه ذاتا موجّه‏اند. وانگهى، به نظر مى‏آید مفهوم بدوا موجّه، معنایى سلبى و منفى داشته باشد؛ یعنى به ما نمى‏گوید که چگونه یک باور مى‏تواند بدوا موجّه باشد و فرق یک باور بدوا موجّه با باور غیربدوا موجّه در چیست. اگر قید بدوا موجّه را بدین معنا بگیریم که پذیرش یک باور در صورت نبود دلیلى براى پذیرش نقیض آن یا پذیرش باور رقیب آن، یا خوددارى از پذیرش خود آن باور، کارى موجّه است، دیگر تفاوت اساسى میان باورهاى پایه و غیرپایه از میان مى‏رود.
این دو معناى متفاوت تصحیح‏ناپذیرىِ باورهاى پایه و نیز اختلاف‏نظرهاى دیگر بنیان‏گرایان بر سر سایر اوصاف باورهاى پایه مایه پیدایش روایت‏ها و قرائت‏هاى گوناگونى از بنیان‏گرایى مى‏شود. بنیان‏گرایى مبتنى بر یقین و تردیدناپذیرى و اشتباه‏ناپذیرى باورهاى پایه به بنیان‏گرایىِ خطاناپذیر یا جزمى مى‏انجامد. طبق این دیدگاه، کسى که به باورهاى پایه یقینى و خطاناپذیر دست یافته، محال است آنها را نادرست بپندارد. (Alston, vol. 13, No.4 :257-272)به تعبیر دیگر، اگر کسى باورى را پایه بداند و آن باور واقعا پایه باشد؛ یعنى به نحو معقول و موجّه و بدون رجوع به سایر باورها پذیرفته شده باشد، از دیدگاه او محال است که آن باور نادرست و کاذب باشد. اما براساس بنیان‏گرایى معتدل و خطاپذیر هر باورى که غیراستنتاجى و سرآغاز توجیه باشد، تا زمانى که دلیلى معقول براى انکار و ردّ آن در دست باورکننده وجود نداشته باشد، پایه و در نتیجه، موجّه خواهد بود، ولى این توجیه ضرورتا از ذات و ماهیت ویژه آن برنمى‏خیزد و پیوسته امکان خطاپذیرى باور پایه وجود دارد. بنابراین،یکى از اختلاف‏هاى بنیان‏گرایى بر سر خطاپذیرى یا خطاناپذیرى باورهاى پایه است.
اختلاف دیگر بنیادگرایان بر سر مسئله تجربى یا غیرتجربى بودن باورهاى پایه است. حامیان غیرتجربى‏بودن باورهاى پایه معمولاً به حقایق بسیط منطقى یا ریاضى استناد مى‏کنند و آنها را «بدیهى» مى‏دانند، اما مدافعان تجربى بودن باورهاى پایه معتقدند که فقط باورهاى تجربى (empirical belief) و مشاهدتى (observational) پایه به‏شمار مى‏آیند. البته بنیادگرایان تجربه‏گرا خود بر سر تعیین مصداق باورهاى تجربى اختلاف‏نظر دارند. برخى آن دسته از باورهاى تجربى را پایه مى‏پندارند که از جهان خارجى و واقعى (factual) حکایت مى‏کنند. گروه دیگر باورهاى حاکى از حالات درونى و تجربه‏هاى وجدانى فاعل شناسا را مبنا و پایه مى‏گیرندو گروه سوم هر نوع باور حسى، مشاهدتى و وجدانى را پایه و مبناى سایر باورها به‏شمار مى‏آورند.
به طور کلى مى‏توان این نظریه‏ها را به دو دسته برون‏گرا و درون‏گرا طبقه‏بندى و با توجه به آن، دو نوع قرائت از تجربه‏گرایى را از متمایز کرد. بنا به قرائت درون‏گرایانه بنیان‏گرایىِ تجربى foundationalism) empirical of version (intrinsicباورهاى پایه ماهیتى ذاتا موجّه و بدیهى دارند و به هیچ وجه نیازمند امور دیگرى خارج از ذات خود براى توجیه و بداهت نیستند.
در مقابل، روایت برون‏گرایانه (extrinsic version) تجربى مى‏گوید که توجیه باورهاى پایه ناشى از روابط علّى قانون‏وار (law-like) میان حصول یک باور در ذهن فاعل شناسا و وضع امورى است که این باور را صادق مى‏سازد؛ مثلاً وقتى مى‏گویم «میز را در برابر مى‏بینم» میان این باور و وجود یک میز خارجى در شرایط فیزیکى و مکانى خاص و در موقعیت تابش نور خورشید و فاصله و زاویه دید من، رابطه‏اى علّى برقرار است که سبب صدق باور مذکور مى‏شود. این وضع امور نسبت به فاعل شناسا بیرونى است؛ یعنى صدق یک باور پایه به شرایط مکانى و زمانى مستقل از شناسانده و داننده آن باور بستگى دارد، اما باورهاى پایه ذاتا موجّه بنا به شرح درون‏گرایانه بنیان‏گرایى تجربى، فقط به تجربه حسى (sensory experience) یا باطنى یا تلفیقى از تجربه‏هاى حسى و باطنى (introspective experience) فاعل شناسا وابسته‏اند و باورهاى حاکى از این تجربه‏ها در همه شرایط زمانى و مکانى و جهان‏هاى ممکن صادق‏اند. این تجربه‏ها از آن رو درونى نامیده مى‏شوند که براى شناسنده از طریق تأمّل و بازاندیشى قابل دست‏رسى معرفت شناختى‏اند.
تبیین درون‏گرایانه بینان‏گرایى تجربى از باورهاى پایه البته براى آن دسته از بنیان‏گرایان غیرتجربى هم جذاب است که توجیه باورهاى پایه منطقى یا ریاضى را ناشى از ویژگى محتواى درونى آنها مى‏دانند. بداهت باورهاى پایه منطقى و ریاضى بدین معنایند که هرکس با درک واضح و روشن از مفهوم آنها به آسانى و بدون رجوع به سایر باورها و قراین مى‏تواند درستى آنها را تأیید کند؛ مثلاً براى تصدیق اصل امتناع تناقض اجتماع دو نقیض کافى است به مفهوم این اصل توجه کنیم. هم‏چنین براى تصدیق معادله جبرى 12=5+7 باید به مفهوم اعداد مذکور و عمل جمع ریاضى توجه کنیم. بداهت این مفاهیم برخلاف باورهاى خطاناپذیر حاکى از تجربه‏هاى حسى یا باطنى به دریافت‏هاى تجربى شناسنده بستگى ندارد و به خودى خود بدیهى و ذاتا موجّه‏اند.
مدعاى بنیان‏گرایان تجربى و غیرتجربى درباره باورهاى پایه را مى‏توانیم مدعایى قوى و دیدگاه آنان را بنیان‏گرایى قوى (strong foundationalism) بنامیم. این گروه مدعى‏اند که باورهاى پایه کاملاً جدا و مستقل از باورهاى دیگر موجه‏اند و پذیرش یک باور در صورتى کاملاً موجّه است که مانند باورهاى حاکى از تجربه‏هاى مستقیم حسى یا باطنى خطاناپذیر باشند یا مانند حقایق منطقى بدیهى باشند و یا به شیوه‏هاى مقبول از باورهاى بدیهى خطاناپذیر به دست آمده باشند. بنابه نظریه بنیان‏گرایى قوى، محال است که باورهاى پایه کاذب باشند.
بنیان‏گرایى ضعیف (weak foundationalism)، برخلاف بنیان‏گرایى قوى، باورهاى پایه را به طور ناقص و جزئى از سایر باورها مستقل مى‏داند. طبق این دیدگاه، یک باور پایه ممکن است در نگاه نخست (prima facie) موجّه به نظر آید و مبناى توجیه و پذیرش باورهاى دیگر قرار گیرد. این نوع گزاره‏ها نیز تصحیح‏پذیرند؛ یعنى امکان دارد پاره‏اى از آنها در پرتو یافته‏ها، باورها و اطلاعات دیگر تغییراتى پیدا کنند. از این رو، خطاپذیرى و در نتیجه، کذب و نادرستى‏شان محال نیست.
بنیان‏گرایان هم‏چنین بر سر استنتاج محض و غیرمحض باورهاى غیرپایه از باورهاى پایه اختلاف رأى دارند. بنا به قرائت محض (pure version)، باورهاى غیرپایه و استنتاجى «تماما» براى توجیه خود به تأیید باورهاى پایه نیازمندند، اما طبق قرائت غیرمحض version) (impure باورهاى غیرپایه فقط «بعضا» به تأیید باورهاى پایه محتاجند و ممکن است بخشى از توجیه را از طریق تأیید متقابل در میان خود به دست آورند. از این رو، بنیان‏گرایى غیرمحض دست‏کم به طور تلویحى بر درجات متفاوت توجیه دلالت مى‏کند.
بارى، از تلفیق تفسیرهاى قوى یا ضعیف، و محض یا غیرمحضِ بنیان‏گرایى درباره باورهاى پایه به چهارنوع بنیان‏گرایى مى‏رسیم. این چهارنوع، به گفته سوزان هاک(Hack, 1996:14-17)، عبارتند از: 1) بنیان‏گرایى قوى و محض (strong-pure foundationalism)، 2) بنیان‏گرایى ضعیف و محض (weak-pure foundationalism)، 3) بنیان‏گرایى قوى و غیرمحض (strong-impure foundationalism) و 4) بنیان‏گرایى ضعیف و غیرمحض (weak-impure foundationalism). پیداست که جانب‏دارى و دفاع بنیان‏گرایى قوى و محض از باورهاى پایه خطاناپذیر سخت‏تر و جدى‏تر است، زیرا از دیدگاه اینان، توجیه یک مدل معرفتى سیستماتیک و مشابه نظام هندسى اقلیدسى است که باورهاى پایه در آن چونان اگزیوم‏هاى هندسى ذاتا موجّه و بدیهى پنداشته مى‏شوند که توجیه را به شیوه استنتاج قیاسى یا شیوه‏هاى استنتاجى یک‏سویه دیگر به باورهاى غیرپایه یا غیر آگزیوماتیک منتقل مى‏کنند. بدون وجود باورهاى پایه، معرفت هرگز تحقّق نخواهد یافت، چون اگر باورهاى غیرپایه نهایتا بر باورهاى پایه تکیه نزنند، معرفت دچار دور یا تسلسل باطل خواهد شد و براى پرهیز از این معضل چاره‏اى جز پذیرش باورهاى بدیهى خطاناپذیر و ذاتا موجّه و بى‏نیاز از تصحیح نیست. این باورها باید از طرفى پایه باشند؛ یعنى همچون آگزیوم‏هاى نهایى در نظام هندسى عمل کنند و به همین سبب، بسیار مطمئن، یقینى و بى‏نیاز از اثبات باشند و صدق خود و نیز صدق باورهاى دیگر را تضمین کنند و از طرف دیگر باید از درون‏مایه‏اى بسیار غنى برخوردار باشند تا بتوانند سنگینى کل ساختمان معرفت و حجم عظیم و نامحدود باورهاى غیرپایه را بر دوش خود تحمل کنند.
اما این دو ویژگى باورهاى پایه براى اجراى نقش شبه آگزیوماتیک خود، یعنى ویژگى محتواى آگاهى بخش غنى و زیاد و اطمینان‏بخشى بسیار بالا دقیقا رویاروى یکدیگر قرار مى‏گیرند و سبب تضعیف همدیگر مى‏شوند. همین اشکال به‏واقع، پاشنه آشیل نظریه بنیان‏گرایى قوى و محض توجیه معرفت است، چون محتواى باور با درجه اطمینان‏بخشى و بداهت آن نسبت معکوس دارد. هرچه محتواى اخبارى و آگاهى‏بخشى باورها افزون‏تر شود، مانند باورهاى مشاهدتى و تجربى، میزان خطرپذیرى و خطاپذیرى آنها بیشتر مى‏شوند؛ و هر کوششى براى حفظ بداهت و خطاناپذیرى آنها، مانند فروکاستن باورهاى پایه به باورهاى پدیدارى،به بهاى کاهش محتواى خبرى آنها تمام مى‏شود، مبتنى کردن باورهاى پدیدارى به داده‏هاى غیرشناختى و بدون محتواى مفهومى و عقلى نیز ربط منطقى میان داده‏ها و باورها را به ارتباط علّى محض غیرتوجیهى مبدّل مى‏سازد.
1. Alston, W.P, "Varieties of Privileged", in American Philosophical Quarterly, Vol 13, No4.
2. Hack, Susan, Evidance and inquriy, Oxford: Blackwell, 1996.
3. Pollock, Jhon, L, Contemporary Theories of knowledge, London: Hutchinson, 1987.
4. چالمرز، آلن ف.؛ چیستى علم، ترجمه زیباکلام، تهران، انتشارات علمى و فرهنگى، 1374.

________________________________________
1. پیداست که «دلیل» در این تعریف نقشى منفى دارد. منظور از دلیل منفى براى باور S به P این است که اگر S آن باور را بپذیرد، دیگر باور او به P موجّه نخواهد بود. البته دلیل منفى براى باورى مى‏تواند دلیل مثبتى براى باور نقیض یا رقیب آن باشد.

تبلیغات