آرشیو

آرشیو شماره ها:
۱۰۲

چکیده

این نوشتار با تأکید بر واقعیت داشتن تنوع و تکثر در جامعه، تلاشهاى همسان سازى و یکسان سازى فرهنگى را شکست آمیز دانسته و در پایان با برشمردن وظایف دولتها در حفظ آزادى و ایجاد محیط امن براى همزیستى تمام مذاهب و اندیشه ها و قومیتها و پرهیز از هرگونه خشونت و سرکوب، به لیبرالیسم نوین دعوت نموده و پذیرش تنوع و کثرت از سوى دولتها را پایه هاى اصلى صلح و امنیت دانسته است.

متن

اگرچه واقعیت تنوع فرهنگى اغلب مورد توجه قرار گرفته، اما طرحها و سیاستگذارى هاى لازم براى این تنوع مورد غفلت واقع شده است. علت اصلى این غفلت در این اندیشه سیاسى نهفته است که بیشتر نظامها و رژیمهاى سیاسى، هویت فرهنگى واحد و یگانه را پسندیده و پذیرفته اند. این نظریه سیاسى، بیشتر در اندیشه سیاسى مدرن، بویژه در دو مکتب غالب و مسلط آن (مارکسیسم و لیبرالیسم نوین) نمود بارزى داشته است.
مارکسیسم و یکسان سازى فرهنگى:
از نظر مارکس و لنین و همه پیروان مارکس، صورتهاى تاریخى هویت انسانى به شکلى که در سنتها و روشهاى قومى ـ محلى فرهنگى نمود پیدا کرده است هیچ کدام به مثابه مظاهر و نمودهاى اصیل طبیعت و خلاقیت انسانى نمى توانند تلقى شوند; بلکه رویدادهاى فرعى و غیراصیلى هستند که ساختار زیرین تولید بدان صورت درآورده است. از این منظر همه دستاوردهاى متنوع فرهنگى نوع بشر به منزله انعکاسات گذرا و تغییرات موقتى در زیربناى اقتصادى و تولیدى جوامع نگریسته مى شوند; لذا تلقى مارکس و پیروان او این است که طبیعت اصیل و راستین، به وسیله اشکال تاریخى گوناگونى که انسانها در آن زندگى کرده اند، پنهان، باطل و تحریف گشته است و از این رو مارکسیسم درصدد بود تا میراثهاى فرهنگى بشریت (هنر، مذهب سنتها) را محو نماید و یک هویت عام اسطوره اى، یعنى انسانیت عام و کلى را در سراسر دنیا محقق سازد. اما نتیجه عملى این سیاست کمونیستى، به جاى رها ساختن انسانها از هویتهاى فرهنگى باصطلاح موقتى، ایجاد جنگ و خشونت و ظلم و بیداد در بین هویتهاى مختلف انسانى شد.
در اینجا نظرى به یکى از جنبه هاى مغفول نظام مارکس مى افکنیم که جنبه ضدمدرنیستى آن است. برخلاف هگل که پیچیدگى جامعه جدید و احاطه روح فردیت بر آن را به عنوان یک سرنوشت تاریخى پذیرفته بود، مارکس به آرمان کمونیسم مى اندیشید، آرمانى که شاخص ترین چهره هاى فرهنگ مدرن را مورد انکار قرار مى داد. مارکس برخلاف هگل فردیت را نوعى خودفریبى مى دانست و به همین دلیل چیزهایى که جامعه مدرن را تعریف مى کردند، مانند تقسیم وسیع کار، نظام پیچیده طبقات اجتماعى و تنوع سنتهاى فرهنگى و نیز نهادهاى پولى و قیمت گذارى بازار که در واقع جامعه صنعتى بدون اینها نمى تواند خود را حفظ و بازسازى کند، همگى در کمونیسم ناپدید و محو شدند .
لیبرالیسم نوین و یکسان سازى فرهنگى:
قالبِ هستى و هویت ما را طبیعت شکل نداده و نمى دهد; بلکه خودمان با آگاهى و اندیشه و اراده و آزادى خویشتن بدان صورت درمى آوریم; از این رو رویکرد ذات گرایانه یا طبیعت گرایانه به نوع انسانى رویکردى نادرست است. غفلت از چنین دیدگاهى درباره انسانها منحصر به مارکسیسم نیست; بلکه برخى از صور غالب و مسلط لیبرالیسم نوین غربى نیز از توجه به این واقعیت انسانى و عینى غافل اند و خیال فردیت انتزاعى را به شکلى فلسفى در سر مى پرورند و به یک انسانیت عام و جهان شمول و عارى از سنتها و میراثهاى فرهنگى و فکرى و اخلاقى فکر مى کنند. حقیقت آن است که این فردیت لیبرالى، واقعیتى تاریخى و یکى از دستاوردهاى فرهنگى مهم و اساسى تمدن اروپایى است. البته همچنان که انکار واقعیت تاریخى فردیت لیبرالى بى معناست، تحویل آن به یک نظریه عام و قلمداد کردن آن به مثابه «پایان تاریخ» نیز یک توهم است. آرى، خصیصه محلى و مکانى تجربه فردیت مدرن و لیبرالى و نیز نظریه انسان عینى و تاریخى و فردى، نه انتزاعى و مجرد، دو مقوله اى هستند که در مارکسیسم و لیبرالیسم به نحوى مورد غفلت قرار گرفته است.
شکل جامعه اى که در لیبرالیسم استوارت میلى تشریح شده، در حقیقت، جامعه اى تکثرپسند و متنوع (پلورالیستى) نیست; بلکه جامعه اى است که توسط سرآمدان و نخبگان و طراحان آرمان عقل گرایانه فردگرایى و پیشرفت باورى قانونگذارى اداره مى شود. منظور از پیشرفت در این دیدگاه، تحمیل اجبارى یک طرح زندگى براى همگان است که حاوى پیش داورى ها و دلهره هاى روشنفکران قرن نوزدهم اروپا مى باشد.
در اکثر بیانیه هاى سیاسى روزگار ما، طرح استوارت میل به عنوان برنامه همگون سازى و همسان سازى فرهنگى قلمداد مى شود. از جانب دیگر، اصحاب اصالت جمع چپگرا، مانند مایکل سندل معتقدند که خویشتن و هویت ما انسانها از طریق عضویت در یک جماعت اخلاقى واحد نقش مى بندد و در نهادهاى یک نظام سیاسى منعکس مى شود. سندل و برخى از محافظه کاران هگلى، مانند اسکروتون برآن اند که حیات اخلاقى تنها هنگامى رشد مى کند که هویت شخصى افراد کلا با عضویت در یک جماعت اخلاقى شکل بگیرد; ولى چنین نظریه اى در ساده ترین شکل آن به صورت ناسیونالیسم در اندیشه مدرن درآمده و اظهار شده است. در این باره آیزابرلین مى نویسد:
تنها وحدت جوهرى انسان که طبیعت انسانى به طور کامل در آن محقق مى گردد، ملت است، نه فرد یا انجمن و جماعت اختیارى که شخص به میل خویش مى تواند از آن جدا شود یا آن را تغییر دهد... زیرا هدف و معناى اینها از طبیعت و اهداف و معناى ملت نشأت مى گیرد.
این اندیشه اى است که منحصر به نظریه پردازى هاى ناسیونالیستى نیست; بلکه بخش اعظم اندیشه مدرن را فرا گرفته است. لیکن به نظر مى رسد این عقیده که هویت اشخاص از طریق عضویت در یک جماعت خاص و یک سبک زندگى اخلاقى خاص تعریف مى شود، چندان درست نیست; چه بنا به تعریف گرى ویل، ما از «دایه هاى کثیر و متفاوتى شیر خورده ایم» و وارث سنتهاى فکرى و اخلاقى ممتاز و متفاوت و گاه متعارض هستیم و به هر حال پیچیدگى و ناهمسازى هاى فرهنگى موجب گونه اى پیچیدگى و تکثر در هویت افراد مى گردد; تنوع و تکثرى که امرى تصادفى و عرضى نیست، بلکه مى توان گفت ذاتى و اساسى است و چنان که استوارت همپشیر نوشته است، تلقى مارکسى و لیبرالى از هویتهاى انسانى، یک تلقى پندارگونه و توهم آمیز به نظر مى آید.
نتیجه اى که درک و تصور مارکسى و لیبرالى از انسانیت، نادرست و یا در عمل متناقض و زیانبار است و این وظیفه دولتها و حکومتهاست که حامى همه گرایشها و سنتها و انواع عقاید، ملیتها و مذاهب باشند. وظیفه دولت در جامعه هاى متکثر و متنوع، مثل جامعه خود ما این است که به تعبیر مایکل اوکشات، «مشارکت و همکارى مدنى» را بازسازى نمایند و ساختار قانونى را طورى تنظیم نمایند که در آن، سخنگویان و نمایندگان تمام گرایشها بتوانند حقوق قانونى خویش را مطالبه کنند و به دست آورند.
به هر حال این مقال بر آن بود که باید اصلى ترین سیاست دولتها، باور تنوع و تکثر و برنامه ریزى براى آن باشد.
اشاره
1. از نظر اسلام نه تمامى چهره هاى متنوع فکرى و عملى انسانها فریبنده و نامطلوب است و نه انسان فاقد هرگونه طبیعت و ریشه هاى فکرى است; بلکه از نظر منطق اسلامى، انسان داراى ذات و در نتیجه کمال و هدف خاصى است. البته این ذات یکسان، خالى از تنوع شیوه هاى زندگى و تفاوتهاى فرهنگى نیست; بلکه با تأثیر از شرایط و عوامل مختلف، داراى جلوه هاى مختلفى از زندگى و حیات است; لذا اسلام نه مانند لیبرالیسم کلاسیک بر فردیت صرف و تنوع مطلق فرهنگها پا مى فشارد و نه مانند مارکسیسم و لیبرالیسم «میلى» به نفى ذات و طبیعت ویژه انسان اعتقاد دارد; بلکه با احکام خود میان جنبه ثابت انسانها و وجوه متنوع آنها جمع نموده است.
2. بر اساس منطق اسلام، حکومت اسلامى در عین احترام به عقاید و اندیشه هاى مختلف و آزادى ابراز آنها، نسبت به ایمان امت اسلامى حساس است و چون اسلام را مسیر کمال آدمى مى شمارد، خود را نسبت به حفاظت و بالندگى آن متعهد مى داند; بنابراین هم به رعایت حقوق انسانى که نهایت مطلوب نویسنده محترم است سفارش مى کند و هم پاسدارى فکرى و علمى از دین اسلام را واجب مى شمارد.

تبلیغات