آرشیو

آرشیو شماره ها:
۱۰۱

چکیده

متن

1. معرفى کتاب‏
رابطه اخلاق و سیاست از موضوعات مهمى است که ذهن بسیارى از اندیشمندان را به خود معطوف کرده است و بخش مهمى از آثار این اندیشمندان مربوط به تبیین رابطه این دو مقوله حساس و تعیین کننده در حیات بشرى مى‏باشد. کتاب «اخلاق و سیاست» به دنبال بررسى رابطه اخلاق و سیاست از دیدگاه اندیشمندان است. البته مؤلف صرفاً در حد تحلیل به بررسى موضوع نمى‏پردازد، بلکه به دنبال ارایه نظریه‏اى در این زمینه است که اساس آن، وحدت و یگانگى اخلاق و سیاست مى‏باشد. این کتاب از یک مقدمه، یازده فصل و فهرست منابع تشکیل یافته و در مجموع 272 صفحه است.
در مقدمه کتاب، مؤلف ضمن تأکید بر اهمیت اخلاق، به معرفى خاستگاه‏هاى آن اعم از دین، فرهنگ، عرف و تاریخ مى‏پردازد و به وجود نظریه‏هاى بسیار درباره اخلاق و سیاست اشاره مى‏کند و پس از معرفى فصول ده‏گانه کتاب، هدف خود را طرح نظریه اخلاقى سیاست معرفى مى‏نماید.
فصل اول درباره مباحث مقدماتى و کلیات مربوط به اخلاق و سیاست است. از لحاظ تاریخى معمولاً حاکمان میل به سوء استفاده از قدرت سیاسى داشته‏اند و اینک هم بسیارى از اندیشمندان غربى نسبت به زوال اخلاقیات در سطح جامعه هشدار مى‏دهند. با این حال، اندیشمندان همواره سیاست را بر پایه اخلاق مورد تبیین قرار داده و بر اهمیت آن تأکید کرده‏اند، ولى واقعیت سیاست و حکومت با رأى آنان چندان مطابق نبوده است و در واقع، تاریخ سیاست و حکومت به نوعى تاریخ دور شدن سیاست از اصول اخلاقى است که این امر در بین اندیشمندان هم تأثیرگذار بوده و به تبع آن، برخى اخلاق را تابع سیاست دانسته‏اند. از این نظر، تاریخ پیدایش دولت مدرن تاریخ تطور اخلاق مى‏باشد و تاریخ تحول اندیشه سیاسى منعکس کننده سیر تحول و تطور اخلاق در زندگى اجتماعى انسان است.3 منظور از اصول اخلاقى چیست؟ و رویکرد فلسفه اخلاق به این مقوله چگونه است؟ شیوه عمل دولت‏ها در این راستا چگونه مى‏باشد؟ زیر پا گذاشتن قواعد اخلاقى در سیاست را چگونه مى‏توان کنترل کرد؟ آیا اخلاق نسبى است یا مطلق؟ آیا کشورها مى‏توانند اصول اخلاقى خود را جهانى معرفى کنند و درباره دیگر کشورها بر اساس آن قضاوت کنند؟ اینها سؤال‏هایى است که این کتاب به دنبال طرح و بررسى آن مى‏باشد.
بحث اساسى این است که آیا براى دست‏یابى به هدف مشروع، استفاده از روش‏هاى نامشروع موجه و پذیرفتنى است؟ مؤلف ضمن اشاره به برخى دیدگاه‏ها در این زمینه، طرح نظریه اخلاقى سیاست را مطرح مى‏کند که اساس آن، یگانگى و وحدت اخلاق و سیاست است که البته به معناى یگانگى دین و سیاست نیست، و هدف آن، اخلاقى کردن سیاست مى‏باشد. مؤلف بیشتر به امور داخلى جوامع توجه دارد و در نظام بین‏الملل، مفهوم اخلاق سیاسى مورد نظر واقع‏گرایان را اولویت مى‏دهد.
مؤلف زوال اخلاقى جوامع مختلف را انگیزه اصلى نگارش کتاب مى‏داند، زیرا انحطاط اخلاقى را از عوامل زوال قدرت به شمار مى‏آورد. 4
در فصل دوم، اخلاق و سیاست از منظر روش شناختى مورد بحث قرار مى‏گیرد و طى آن، اخلاق از دیدگاه فلسفى، علمى و علوم رفتارى، حقوقى، اعتقادى و فرهنگى بررسى مى‏شود. از لحاظ فلسفى، در تقسیم‏بندى‏هاى رایج از حکمت، اخلاق و سیاست در مقوله حکمت علمى جاى مى‏گیرند. از لحاظ علمى، سیطره یافتن بینش علمى در عصر جدید موجب شده که این مسئله در بینش اخلاقى جوامع هم تأثیرگذار باشد و حتى برخى، علم را مذهب جدید انسان‏ها معرفى کنند. سؤالى که در این‏جا مطرح مى‏شود، این است که آیا مى‏توان از مسیر علم و هست‏ها به اخلاق و بایدها و ارزشها دست یافت؟ از این نظر، تفکیک منبع علم و اخلاق ضرورى مى‏نماید. البته راسل معتقد است که قضاوت در درستى یا نادرستى اخلاقیات، از توان و ظرفیت علوم خارج است.5 از لحاظ حقوقى باید گفت که اصولاً اندیشه‏هاى اخلاقى و نظریه‏هاى حقوقى و نهادهاى مربوط به آن به موازات هم توسعه پیدا کرده‏اند. از دیدگاه فرهنگى - اعتقادى هم اصولا منبع بسیار مهم اخلاقیات، اعتقادات دینى و مذهبى از انواع مختلف آن بوده است.
در فصل سوم، اخلاق، سیاست و حکومت مورد بررسى قرار مى‏گیرد. مؤلف ابتدا اخلاق را جزء جدایى‏ناپذیر فلسفه سیاسى تلقى مى‏کند که براى ارزیابى عملکرد دولت در عرصه سیاست و جامعه ضرورى است. سپس به بررسى ملاک فعل اخلاقى مى‏پردازد و نظریه‏هاى مختلف احساسى، وجدانى، زیباشناختى و سودمندى در زمینه معیار فعل اخلاقى را مورد بحث قرار مى‏دهد. ایشان معتقد است که عرصه اخلاق، عرصه تقابل خیر و شر است و با وجود دیدگاه‏هاى مختلف درباره خیر، باید گفت که خیر هر انسانى در اکمال و اتمام انسانیت است.6
بحث مهم دیگر، مطلق یا نسبى بودن اخلاق است که مؤلف پس از نقل دیدگاه‏هاى مختلف به این نتیجه مى‏رسد که در هر جامعه اخلاق عبارت از همان فضیلت‏هاى مورد پذیرش عام است. که از شرع، عرف، تاریخ و عقل سلیم ناشى مى‏شود. بحث بعدى، رابطه الزام اخلاقى و تکلیف حقوقى است، چرا که هر دوى این‏ها کارکرد مشترکى دارند و آن، ایجاد محدودیت و بازدارندگى در رفتار انسان است. حقوق اخلاقى ملهم از قواعد اخلاقى جامعه است و از قوانین نشأت مى‏گیرد، ولى حقوق قانونى داراى ضمانت اجرایى بوده و بیشتر هنجارهاى درونى جامعه مى‏باشد. ایشان واقعیت سیاسى و اخلاقى اجتماعى را هم مورد بررسى قرار داده، دیدگاه واقع‏گرایان و آرمان‏گرایان را در این زمینه مطرح مى‏کند.
مؤلف در فصل چهارم، به اخلاق و سیاست در اندیشه دوران باستان مى‏پردازد. به طور کلى، طرح اندیشه اخلاقى در مقابله با بحران و انحطاط اخلاقى است، از این رو از دیرباز فیلسوفان و اندیشمندان مختلف در این زمینه اندیشه‏ورزى کرده‏اند. در شرق باستان شاهد دو تفکر اخلاقى نیرومند کنفوسیوس و بودا هستیم. تعالیم اخلاقى کنفوسیوس به منظور ساماندهى به نظام اجتماعى و برقرارى عدالت و اصول انسانیت مطرح شده است. از این نظر، کنفوسیوس اساس اخلاق را عدالت و نیکى مى‏داند و بر ضرورت حاکمیت شایستگان در عرصه سیاست تأکید مى‏کند. مکتب کنفوسیوس هنوز هم در چین پیروان زیادى دارد. مکتب اخلاقى دیگر شرق دور، تعالیم بودا مى‏باشد.7 اساس تعالیم اخلاقى بودا، سعادت روحى و نیک فرجامى است، به همین دلیل وى آزادى را در وارستگى فردى جست‏وجو مى‏کند.
در ایران باستان شاهد تعالیم اخلاقى زردشت هستیم که محور آن، نبرد خیر و شر است و انسان‏ها از لحاظ اخلاقى وظیفه دارند که براى دست‏یابى به خیر مبارزه کنند. از آن‏جا که در ایران قدیم دین و سیاست همزاد بودند، این وظیفه اخلاقى در عرصه سیاست هم حاکم بود.
در یونان باستان نیز شاهد تفسیرهاى مختلفى از اخلاق هستیم: از سویى، افلاطون هدف حکومت را تأمین سلامت اخلاقى جامعه مى‏داند و اصولاً انگیزه وى در طرح مدینه فاضله، مسئله اخلاق در جامعه سیاسى و جلوگیرى از انحطاط آن بوده است. سقراط بر نداى وجدان انسان تأکید مى‏کند. ارسطو هم تنها راه بقاى هر نوع حکومتى را توجه به موازین اخلاقى مى‏داند. از نظر وى، رعایت اعتدال و توجه به مصالح و منافع عمومى بجا، منافغ شخصى حکمران است.8 از سوى دیگر، ارسطو اخلاق را در خوشبختى و سعادت انسان جست‏وجو مى‏کند که به دیدگاه سودمندى جرمى بتنام نزدیک است. سوفسطائیان در دوران یونان باستان تفسیر دیگرى از اخلاق داشتند و نوعى دوگانگى را در عدالت و اخلاق مطرح مى‏کردند.
اما رواقیون اخلاق را بر حکمت نظرى اولویت مى‏دهند و دو واژه بردبارى و خویشتن دارى، عصاره نگرش اخلاقى آنان است و خیر حقیقى، در اطاعت از احکام عقل است که البته بر اخلاق و اندیشه سیاسى دوران روم باستان هم تأثیر گذاشت. سیسرون هم پیروى از عقل را همان پیروى از اخلاق مى‏داند.
فصل پنجم به اخلاق سیاست از حاکمیت دین تا رنسانس اختصاص دارد که ویژگى عمده این دوران، حاکمیت کلیسا و تقدس یافتن قدرت سیاسى است که موجب در هم تنیده شدن دو پدیده اخلاق و سیاست شد.9 در عین حال، با وجود این که اساس مسیحیت بر اصل محبت و حاکمیت اخلاق استوار است‏10 ، اما در عمل فرقه‏هاى عمده آن با این ایده فاصله اساسى داشتند. اندیشه‏هاى اگوستین در این دوران، انقطاعى اساسى از اندیشه یونانى محسوب مى‏شود. وى در کتاب «شهر خدا»، مشروعیت حکومت را منوط به توفیق آن در تأمین اهداف اخلاقى افراد مى‏داند.11 توماس اکویناس هم به تبع آگوستین با محوریت مسیحیت تفسیرى دین‏مدارانه از رابطه دین و سیاست ارایه مى‏دهد.
دوره رنسانس هم گسستى اساسى از قرون وسطى است که با انتقاد از اصول حاکم در آن آغاز مى‏شود و در این دوره، اوضاع فکرى و اخلاقى به طور اساسى متحول مى‏گردد. اوج این تحول، کتاب «شهریار» ماکیاول است که حد فاصل اندیشه سیاسى جدید از اندیشه سیاسى کهن مى‏باشد. ماکیاول عامدانه اعمال غیر اخلاقى را در سیاست توصیف مى‏کند و اصولاً آن را ناشى از فضیلت و سلامت دولت مى‏داند.12 البته آیزایابرلین معتقد است که ماکیاول اخلاق مسیحى را با سیاست سازگار نمى‏داند. در مقابل، در همین دوره است که توماس پین در کتاب «اوتوپى» خود به طرح ویژگى‏هاى دولت اخلاقى در قالب آرمانى مى‏پردازد. منتسکیو و روسو از دیگر اندیشمندان این دوره به شمار مى‏آیند که در این باره به طرح نظریه‏هایى پرداخته‏اند.
در فصل ششم، اخلاق و سیاست در عصر روشنگرى مورد بررسى قرار مى‏گیرد. در این جا چند چهره کاملاً متفاوت جلوه مى‏نماید: از سویى، افرادى چون هابس، جان لاک و روسو به طرح قرارداد اجتماعى و حقوق ناشى از آن براى افراد جامعه مى‏پردازند؛ از سوى دیگر، کسانى چون لایب نیتس تفکیک حقوق از اخلاق و خداشناسى را کارى عبث مى‏دانند و در سوى سوم، افرادى چون هولباخ با ترویج مادیگرایى، به نفى مفهوم رایج از اخلاق پرداخته، آن را صرفاً به جست‏وجوى لذت تقلیل مى‏دهند.13
در حالى که کانت با ردّ همه مکتب‏هاى اخلاقى مبتنى بر نفع‏پرستى، نظریه وجدانى اخلاق را که مبتنى بر تکلیف و مطلق‏گرایى اخلاقى است مطرح مى‏کند14 ، هگل هم به طرح نظریه اخلاقى دولت مى‏پردازد که اساس آن، بر تقدیس دولت استوار است و با هنجارهاى اخلاقى واقعى کمتر همخوانى دارد. از نظر هگل، دولت عالى‏ترین نهادى است که به طور کامل عقلى و اخلاقى مى‏باشد. البته این دیدگاه مبتنى بر دستگاه فلسفى خاص وى مى‏باشد15 از نظر وى، انسان در صورت تابعیت از دولت است که خصلت اخلاقى پیدا مى‏کند. اما دیدگاه نیچه، رد کامل اخلاق مسیحیت و تبیین کننده اخلاق اقتدارگرا مى‏باشد. وى با طرح اراده معطوف به قدرت، تنها این اراده را ملاک فضیلت و اخلاق در انسان مى‏داند.16 اگوست کنت با طرح فلسفه اثباتى، علم را در برابر اخلاق و ما بعدالطبیعه مطرح کرد و در عین حال به تَبَع سن سیمون، به رهبرى اخلاقى اجتماع از سوى متفکران و دانشمندان تأکید نمود. ایشان اصول اخلاقى را نه در متافیزیک بلکه در جامعه و در بین دانشمندان جست‏وجو مى‏کند. هیوم هم با نقد اخلاق مبتنى بر عقل کانت، اخلاق تجربى را مطرح کرد. به اعتقاد وى؛ اخلاق متعلق به حوزه عقل عملى و اعتبارى است و عقل نظرى که به دنبال کشف حقایق است، نمى‏تواند خوبى و بدى را تشخیص دهد.17
در فصل هفتم، اخلاق در اندیشه سیاسى معاصر بررسى شده است. مؤلف ابتدا سه مکتب اخلاقى شهود گرایى، احساس گرایى و تجویزگرایى را معرفى مى‏کند. شهودگرایان منبع اخلاق را فراتجربى مى‏دانند. در احساس گرایى، عقلانیت چندان جایگاهى ندارد و اصول اخلاقى ناشى از احساس است و براى خوبى یک فعل نمى‏توان دلیلى اقامه کرد، بلکه معیار اصلى مطلوبیت آن مى‏باشد. تجویزگرایى هم به دنبال هدایت عمل به سوى اخلاق است. از این نظر، گفتار اخلاقى راهنماى عمل است که در قالب جمله‏هاى ساده‏اى چون «دروغ نگو» متجلى مى‏شود.18
«امیل دورکیم» از معدود اندیشمندان معاصرى است که به روابط اجتماعى از منظر اخلاقى نگریسته است. او اخلاق را پدیده‏اى متحول مى‏داند که با تحول نوع و مشکل روابط اجتماعى، متحول مى‏شود. و براى حفظ انسجام اجتماعى ضرورت اساسى دارد که البته به طور منطقى به نسبى‏گرایى اخلاقى - هم از لحاظ زمانى و هم از لحاظ مکانى - منجر مى‏شود. برخى معتقدند که دورکیم در اواخر، دین و باورهاى مذهبى را منبع اساسى اخلاقیات تلقى مى‏کرد.19
رابطه اخلاق و سیاست با «ماکس وبر» وارد مرحله جدیدى مى‏شود. وى با تفکیک اخلاق مسئولیت از اخلاق اعتقاد، در حوزه سیاستْ اخلاق مسئولیت را تجویز مى‏کند که در آن، سیاست‏مدار فضیلت جمع را بر فضیلت فردى خود ترجیح مى‏دهد. بنابر این، در عرصه سیاست کار آمدى هدف اساسى است. ماکس وبر عمل عقلانى معطوف به هدف را کنشى اخلاقى مى‏داند. از این نظر، اخلاق اعتقاد چندان سازگارى با عمل سیاسى ندارد و البته ایشان در نهایت، بر ترکیبى از این دو نوع اخلاق تأکید مى‏کند. اما «جان دیویى» در مکتب پراگماتیسم بر نسبى بودن اخلاق و تعدیل دایمى بر حسب زمان و مکان تأکید مى‏کند. در نظر وى، اخلاق مبتنى بر معرفت ما قبل علم نمى‏تواند در دوران حاکمیت علم کارایى مثبتى داشته باشد، بنابراین با تجدید بنیاد فلسفه و علم، اخلاق هم باید متحول شود20 اصولاً ایشان رسالت فلسفه معاصر را پایان دادن به بحران اخلاقى جوامع مدرن مى‏دانست که تشکیلات دیگر قادر به این امر نبود.
اما اخلاق تکاملى و طبقاتى، محصول تحولات علمى و فکرى عصر جدید بود. بحران اخلاق مسیحى نیز در این زمینه تأثیر داشت. افرادى چون هگل، مارکس و انگلس و سوسیالیست‏هاى علمى و تخیلى چون سن سیمون و پرودون در این مکتب قرار دارند که به طور کلى، به هیچ گونه اخلاق دایمى قائل نبودند و اخلاق را صرفاً در فرایند تکامل انسان در جامعه طبقاتى جست‏وجو مى‏کردند.
فصل هشتم کتاب به بررسى اخلاق در اندیشه سیاسى اسلام مى‏پردازد. منابع اخلاق در اسلام قرآن، منابع دینى و کتاب‏هاى دیگرى چون نهج البلاغه است. در اسلام، پشتوانه اصلى اخلاق ایمان به خدا، و معیار فضیلت اخلاقى هم تقرب به خداوند است، بنابراین خداوند هم مبناى اخلاق و هم غایت اخلاق مى‏باشد، قدرت نیز متعلق به خداوند است و اندیشه سیاسى فرع بر اصل کلى مى‏باشد. نهج البلاغه، منبع عمده اخلاق و سیاست در اسلام است و حضرت على‏علیه السلام در آن، موازین اخلاقى خاصى را در عرصه سیاست مطرح مى‏کند.21
مؤلف در قسمت بعدى به اخلاق و سیاست از دیدگاه متفکران اسلامى پرداخته، غزالى را پیشگام این متفکران مى‏داند. تفکر غزالى انعکاسى از زمانه او و تحت تأثیر اندیشه اسلامى و سنت فکرى ایرانى و یونانى است. مؤلف پس از بررسى اندیشه سیاسى غزالى به تقسیم‏بندى وى از علوم اشاره مى‏کند که چندان هم به بحث اخلاق و سیاست مربوط نمى‏شود.
اما از میان اندیشمندان اسلامى، فارابى تأمل عمیقى در این باب کرده و به نوعى دیدگاه اشراف اخلاق بر سیاست را مطرح کرده است. ایشان در تقسیم‏بندى علوم، علم اخلاق و علم سیاست را جزء علوم عملى قرار داده که از این زاویه، علم اخلاق مطیع علم سیاست است و البته این، به معناى پیوند دو سویه اخلاق و سیاست در اندیشه وى مى‏باشد. مؤلف سپس به طرح دیدگاه‏هاى مسکویه رازى، ابوالحسن عامرى، ابن سینا و خواجه نصیرالدین طوسى مى‏پردازد که باز هم بیشتر بیان اندیشه‏هاى سیاسى آنان است و مرز اخلاق و سیاست را روشن نمى‏کند. ایشان تنها در مورد خواجه نصیرالدین طوسى به تعارض عمل و اندیشه وى در باب اخلاق اشاره مى‏کند که ناشى از ذات دولتمردى وى بوده است.
فصل نهم به دنبال تبیین اخلاق در سیاست و روابط بین الملل است. در روابط بین الملل، دولت‏ها در پى منافع خود هستند و هیچ حاکمیت فراملى و بین‏المللى وجود ندارد و این امر، جایگاه اخلاق در این حوزه را پیچیده‏تر مى‏کند. در کنار دیدگاههاى نظرى واقع‏گرایى و آرمان‏گرایى، عمل و نظر دولتمردان نیز این مسئله را پیچیده‏تر مى‏سازد. اما به هر حال از دید اندیشمندانى چون مورگنتا و راینهالدنیبور، تمام این مفاهیم و معیارهایى که در سطح اخلاق فردى فضیلت محسوب مى‏شوند، قابلیت کاربرد در رفتار سیاسى بین المللى را ندارند.22
مؤلف سپس دیدگاه افرادى چون آیزایابرلین، پل ریکور و برتراند راسل را درباره ارتباط اخلاق و سیاست مطرح مى‏کند که به طور کلى، جمع‏بندى دیدگاه آنها حاکى از نوعى نسبى‏گرایى در ارزش‏هاى اخلاقى و به ویژه تفکیک اخلاق در سطح فردى وجدان از اخلاق اجتماعى و سیاسى است.23 با این حال، بحث‏ها ارتباطى به عنوان اصلى فصل ندارند، هم‏چنین در ارتباط با همدیگر نیستند.
موضوع قابل تأمل دیگر در این کتاب، میزان حاکمیت ارزش‏هاى اخلاقى در دیپلماسى است. مؤلف در این باره، به دو طیف ایده‏آلیست‏ها و رئالیست‏ها اشاره مى‏کند. البته دوگانگى میان سیاست‏مدار ایده‏آلیست و دولتمرد رئالیست، مطلق نیست. با این حال به عقیده مورگنتا، تاریخ نشان مى‏دهد که سیاست‏مداران آرمان‏گرا کمتر از سیاست‏مداران ایده‏آلیست در ایجاد جامعه اخلاقى توفیق یافته‏اند.24
فصل دهم اخلاق و سیاست در جامعه مدرن را مورد بررسى قرار مى‏دهد. در این فصل، ابتدا تفاوت اخلاق قراردادى با اخلاق انتقادى با اشاره به دیدگاه‏هاى کانت بررسى مى‏شود که نسبت آن با جامعه فرامدرن معلوم نیست. انتقاد مک اینتایر از اخلاق حاکم در جوامع مدرن مبحث بعدى است. از نظر وى، کشورها در دوران تجدد دچار فاجعه اخلاقى شده‏اند و در عین حال، عمده‏ترین ویژگى دوران معاصر اختلاف نظر و تعارض‏هاى بى‏پایان اخلاقى است و منشأ عمده این بحران، اخلاقى بوده و ظاهراً پایانى هم بر آن متصور نیست.25
اما تفکر فرامدرن با وارد کردن تردید در توانایى عقل انسان براى دست‏یابى به حقایق امور، در واقع اساس تفکر مدرن را به چالش مى‏کشد. مؤلف «هابرماس» را پیشگام اندیشه انتقادى در دوران فرامدرن مى‏داند، هم‏چنین به دیدگاه‏هاى میشل فوکو، فرانسوا لئوتارد، آدام شاف و راینهالدنیبور اشاره مى‏کند و در نهایت، به نگاه انتقادى موجود به وضعیت اخلاقى حاکم در عرصه سیاست در جوامع غربى اشاره مى‏کند و دیدگاه فوکویاما را در خصوص بى اعتمادى مردم نسبت به درستکارى و فضیلت رهبران مورد بررسى قرار مى‏دهد که بر اساس آن، بشریت به اصول اخلاقى مسخ شده در قلمرو سیاست حساس و بدبین مى‏شود که ریشه اصلى آن، اعمال ضد اخلاقى حاکم در عرصه سیاست مى‏باشد. از این نظر است که برخى به وجود بحران عمیق مشروعیت و اعتماد سیاسى در جوامع غربى تأکید مى‏کنند و در صددند تا ارزش‏هاى مسخ شده اخلاقى در جوامع غربى را مورد تأمل قرار دهند که فوکویاما از جمله آنهاست. از نظر وى، در آمریکا فضایل اخلاقى که مهم‏ترین سرمایه یک ملت است، به سرعت کم رنگ شده و مردم اعتماد خود را نسبت به فضیلت، لیاقت و درستکارى رهبران از دست داده‏اند.26
مؤلف در پایان کتاب هم به بحث بحران اخلاقى، انقلاب‏هاى سیاسى فرانسه و روسیه و خشونت‏هاى موجود در آن و نیز ناکامى دموکراسى در حل معضل خشونت و بى‏اخلاقى در سیاست مى‏پردازد که ارتباط آن با جوامع فرامدرن کاملاً مشخص نیست.
فصل یازدهم به اخلاق و سیاست در آستانه قرن 21 مى‏پردازد. مؤلف معتقد است که اکنون ثابت شده بینش علمى به دلیل پایان‏ناپذیر بودن حقایق علمى نمى‏تواند به انسان در عرصه اخلاق یارى رساند و این ایمان و اخلاق مذهبى است که پناهگاه انسان در این زمینه مى‏باشد و اصولاً علم و شناخت علمى نمى‏تواند ملاک داورى اخلاقى را در اختیار ما قرار دهد. در این راستا، یک انقلاب اخلاقى به منظور تکامل انقلاب علمى و صنعتى گذشته ضرورى مى‏نماید، چرا که بحران‏هاى مختلفْ حیات بشرى را در معرض تهدید جدى قرار داده است. این بحران در جوامع گوناگون جلوه‏هاى مختلفى دارد. از این نظر است که توسل به مذهب و معرفت شهودى مى‏تواند انسان را بار دیگر از این انحطاط اخلاقى که به نوعى محصول علم‏گرایى صرف است، نجات دهد. این امر هم‏چنین مستلزم یک انقلاب اخلاقى است؛ انقلابى که تحولى درونى را موجب شده، تمام انسانیت را فرا خواهد گرفت.
مؤلف در پایان، مشکل اساسى طرح نظریه اخلاقى سیاست را تبیین معیارها و ملاک‏هایى مى‏داند که معیار تشخیص خوبى از بدى است. آیا معیار، وجدان بشرى و عقل عملى است یا مفید بودن به اجتماع؟ آیا نظریه‏اى که اخلاق فردى را از اخلاق اجتماعى تفکیک مى‏کند، کارآیى بیشتر دارد یا دیدگاه رئالیستى اخلاق دوگانه که اخلاق فردى را از اخلاق سیاسى جدا مى‏کند؟ مؤلف خود نظریه وحدت اخلاق و سیاست را مطرح مى‏کند و تحقق آن را موکول به تحول بنیادى در درون و ذهنیت انسان‏ها مى‏داند.
2. نقد و بررسى کتاب‏
معمولاً در کتاب‏ها و آثار علمى، ابتدا مفاهیم اصلى کتاب تبیین مى‏شود، بنابراین در فصل اول این کتاب هم انتظار مى‏رود که مفهوم مورد نظر از اخلاق و سیاست تبیین گردد، اما مؤلف تقریباً در تمامى فصول به بررسى دیدگاه‏هاى مختلف، متضاد و ضد و نقیض درباره اخلاق و سیاست مى‏پردازد و این مسئله را بارها و بارها تکرار مى‏کند و این تکرار، موجب شده که کتاب به هیچ عنوان انسجام لازم را نداشته باشد و مطالب مشابه در جاهاى مختلف تکرار گردد.
مؤلف در فصل اول، هدف خود را طرح نظریه وحدت اخلاق و سیاست معرفى مى‏کند ولى این امر را به معناى وحدت دین و سیاست نمى‏داند، چرا که به زعم ایشان اگر قرار باشد دین رسمى و سیاسى تکلیف اخلاق فردى و جمعى را روشن کند، آن‏گاه ما دوباره درگیر همان مناقشه‏ها و کشمکش‏هایى مى‏شویم که در تاریخ، نمونه‏هاى آن را تجربه کرده‏ایم‏27 مؤلف در حالى که خود بارها اشاره کرده که در برخى جوامع اساساً دین تنها منبع اخلاق به شمار مى‏آید، ولى معلوم نیست که در اینجا ایشان بر چه اساسى دین و سیاست را از اخلاق و سیاست تفکیک مى‏کند. در متن کتاب بخش عمده مباحثى که مطرح مى‏شود، در مقوله رابطه دین و سیاست است. بحث‏هاى مربوط به اگوستین، اکویناس، زردشت، کنفوسیوس، بودا و اندیشه اسلامى در این قالب مى‏گنجد. در عین حال مؤلف بلافاصله پس از طرح نظریه وحدت، در عرصه بین المللى این امر را غیر ممکن مى‏داند و در آن‏جا نظریه اخلاق سیاسى واقع‏گرایان را اولویت مى‏دهد. حال این تفکیک چگونه قابل توجیه است، به هیچ عنوان معلوم نیست. مؤلف ذات سیاست را - اعم از داخلى و بین المللى - یگانه مى‏داند و هدف آن را جست‏وجوى قدرت تلقى مى‏کند، ولى در عرصه داخلى نظریه وحدت اخلاق و سیاست، و در عرصه بین الملل نظریه جدایى اخلاق و سیاست را مطرح مى‏کند، هر چند که در کل متن هم مفهوم مورد نظر خود را از اخلاقى کردن سیاست توضیح نمى‏دهد.
بخش عمده بحث‏هایى که از ارسطو، افلاطون و به طور کلى دوران باستان مطرح شد، به رابطه اخلاق و سیاست ارتباطى ندارد و بیشتر به اندیشه‏هاى سیاسى و حتى غیر سیاسى آنها مى‏پردازد، در حالى که آثار آنها در زمینه اخلاق سیاسى به هیچ وجه مورد بررسى قرار نمى‏گیرد. مؤلف چون محدوده اخلاق و سیاست را در هیچ جا روشن نکرده، در اغلب موارد بحث از اخلاق و سیاست، به طرح اندیشه‏هاى سیاسى اندیشمندان محدود شده است و این مطلب، در تمام مباحث کتاب به وضوح مشاهده مى‏شود.
فصل دوم ظاهراً قرار است اخلاق و سیاست را از دیدگاه روش شناختى مورد بررسى قرار دهد، ولى در واقع بیشتر به بررسى معرفت‏هاى مختلف فلسفى، علمى و حقوقى مى‏پردازد که حتى ارتباط چندانى با مقوله اخلاق ندارد، چه برسد به این که در زمینه رابطه اخلاق و سیاست باشد. در عین حال در این فصل، اخلاق از بُعد فلسفى بررسى مى‏شود.
در فصل سوم در جایى که بحث با عنوان اخلاق و فلسفه سیاسى آغاز مى‏شود، انتظار این است که مؤلف بعد از تبیین نظرى فصول قبل، با توجه به عنوان فصل به تحلیل عینى و تاریخى رابطه اخلاق و سیاست بپردازد، در حالى که ملاک فعل اخلاقى از غیر اخلاقى را مورد بررسى قرار مى‏دهد. در عین حال وى در این فصل هم برخى از مطالب را تکرار مى‏کند و این، به دلیل عدم انسجام کتاب است.
مؤلف در فصل پنجم، در بررسى رابطه اخلاق و سیاست در عصر نوزایش ابتدا بخشى از دیدگاه‏هاى ماکیاول را مطرح مى‏کند و سپس به بررسى دیدگاه آیزایابرلین درباره ماکیاولى مى‏پردازد و بعد از آن، دوباره به ماکیاول باز مى‏گردد و بلافاصله به بحث درباره واترگیت، وضعیت اخلاقى حاکم بر سیاست در جوامع غربى، محمد رضا شاه و... مى‏پردازد که هیچ ارتباطى با موضوع مورد بحث ندارد.
قاعده این است که نخست دیدگاه‏هاى یک اندیشمند به طور کامل بررسى مى‏شود و آن‏گاه دیدگاه‏هاى موافق و مخالف با آن مورد بررسى قرار گیرد، در حالى که مؤلف از آنجا که روسو و منتسکیو را در عصر پیش روشنگرى قرار مى‏دهد، در این فصل خیلى کم از آنها بحث مى‏کند، اما در فصل بعدى که به اندیشمندان عصر روشنگرى اختصاص دارد، به کرّات از روسو سخن به میان مى‏آورد28
مؤلف در فصل ششم کتاب که به اندیشمندان روشنگرى اختصاص دارد، نیچه - فیلسوف آلمانى - را هم در زمره آنها قرار مى‏دهد که چندان قابل قبول نیست. در عین حال ایشان در بحث مربوط به اخلاق و سیاست در عصر روشنگرى‏29 ، به طرح دیدگاه علامه طباطبایى در زمینه ادراکات اعتبارى و حقیقى مى‏پردازد که کاملاً به این موضوع ارتباط ندارد، هم‏چنین بخش عمده بحث‏هایى که از کانت، هگل، هیوم، اگوست کنت و ... ارایه داده، ارتباطى به بحث اخلاق و سیاست ندارد.
مؤلف در ابتداى فصل هفتم، به تقسیم‏بندى چهارگانه‏اى از بینش‏هاى مربوط به اخلاق و سیاست مى‏پردازد، ولى ادامه بحث هیچ ارتباطى به این تقسیم‏بندى چهارگانه ندارد. همچنین بررسى دیدگاه دورکیم درباره دموکراسى، کاملاً با موضوع اصلى کتاب فاصله دارد. بحث‏هاى مربوط به اندیشه‏هاى اخلاقى پراگماتیسم از جان دیویى و ویلیام جیمز هم به کلى از حوزه ارتباط اخلاق و سیاست خارج است و بیشتر به رابطه علم و اخلاق مربوط مى‏شود. 30 در عین حال مؤلف دیدگاه جان دیویى و ویلیام جیمز را در مورد اخلاق قابل تطبیق بر دیدگاه اسلامى تلقى مى‏کند، حال آن که اساس این مکتب فایده‏گرایى است و خود مؤلف نیز در قسمت بعدى، پشتوانه اخلاق اسلامى را ایمان به خداوند مى‏داند.
مؤلف در فصل هشتم که به اندیشه اسلامى مى‏پردازد، بحث خود را از ولایت تکوینى و تشریعى آغاز مى‏کند، ولى بلافاصله به حوزه فلسفى وارد مى‏شود و بحث کلامى را بى‏هیچ مقدمه‏اى رها مى‏سازد. و بحث‏هایى هم که به دنبال آن مى‏آید، اصولاً به بحث مشروعیت حکومت مربوط مى‏شود. هم‏چنین ایشان در اندیشه اسلامى سنت، عقل و اجماع را که منابع استنباط احکام هستند، منابع اخلاق معرفى مى‏کند. در عین حال وى در میان طرفداران ولایت فقیه به وجود دو دیدگاه - که در واقع یک دیدگاه محسوب مى‏شود31 - اشاره مى‏کند، در حالى که دیدگاه‏هاى بسیارى در این زمینه وجود دارد.32
مؤلف از سویى مى‏گوید که فقط ابن خلدون است که در باب سیاست و رابطه آن با قدرت بحث کرد، ولى ایشان را به طور مستقل مورد بحث قرار نمى‏دهد. به اعتقاد مؤلف، غزالى در تفکر و نوشته‏هاى خود از آثار فیلسوفان یونانى بهره برده است، حال آن که وى مخالف فلسفه یونان و به طور کلى فلسفه بوده و کتاب «تهافت الفلاسفه» را در همین راستا نوشته است.
فصل نهم کتاب به اخلاق در سیاست و روابط بین‏الملل اختصاص دارد، در حالى که مؤلف به بررسى دیدگاه آیزایابرلین و پل ریکور درباره اخلاق پرداخته، به ناگاه این سؤال را مطرح مى‏کند که آیا مى‏توان اخلاق و سیاست را آشتى داد؟! مؤلف با وجود این که در طرح نظریه وحدت اخلاق و سیاست، روابط بین الملل را از آن استثنا کرده، در این جا مدعى است که قدرت و اخلاق دو عنصر غیر قابل تجزیه در روابط بین الملل و دیپلماسى به شمار مى‏آیند33 و این مطلب با بحث مقدماتى ایشان سازگار نیست.
مؤلف در فصل دهم دوباره تعریفى را از اخلاق ارایه مى‏دهد. تقریباً در هر فصلى چندین تعریف از اخلاق بیان شده و معلوم نیست که منظور ایشان از اخلاق چیست. فصل دهم به بررسى اخلاق در جامعه فرامدرن اختصاص دارد. ولى مؤلف توضیح نمى‏دهد که منظور از جامعه فرامدرن چیست و این جامعه چه شاخص‏هایى دارد. مباحث این فصل بیشتر در سطح نظرى مى‏شود و چندان به سطوح عینى و وضعیت اجتماعى نمى‏پردازد، بنابرین عنوان جامعه «فرامدرن» به جا نیست. هم‏چنین ایشان در این فصل گاه از تفکر فرامدرن بحث مى‏کند و گاه از دوران فرامدرن، ولى معلوم نمى‏شود که این فرامدرنیسم یک نظریه است یا یک وضعیت عینى تحقق یافته مى‏باشد.
در این فصل، انواع دیدگاه‏هاى انتقادى در قالب جوامع فرامدرن بررسى مى‏شود، ولى نسبت روش شناختى آنها کاملاً نامعلوم است. در واقع، سؤال این است که بر چه اساسى مارکوزه، هابرماس، نیبهور، آدام شاف، میشل فوکو و فوکویاما در قالب فرامدرنیسم و در کنار هم مورد بحث قرار مى‏گیرند، در حالى که بحث‏هاى نیبهور به موضوع روابط بین الملل مربوط مى‏شود و او یک واقع‏گراى سیاسى است و اخلاق را هم از این منظر مورد بحث قرار مى‏دهد34 یا فوکویاما که نه تنها یک اندیشمند فرامدرن محسوب نمى‏شود، بلکه مدافع سرسخت مدرنیسم و لیبرالیسم است و انتقادهاى وى از وضعیت اخلاقى جوامع غربى از همین منظر صورت مى‏گیرد؟
مؤلف در فصل پایانى، براى تحقق نظریه وحدت اخلاق و سیاست مسایلى را مطرح مى‏کند که صعوبت تحقق آنها کمتر از مشکلات تحقق مدینه فاضله افلاطون نیست و به جاى تحلیل علمى و فلسفى، تا حد پند و اندرزهاى اخلاقى تنزل پیدا مى‏کند.
آخرین نکته هم غلطهاى تایپى این کتاب است که براى نمونه، چند مورد را ذکر مى‏کنیم:
- گاه کنید به جاى نگاه کنید (ص 52، پاورقى)
- تفصیلین به جاى تفصیلى (ص‏52)
- گفته مى‏شود به جاى گرفته مى‏شود (ص 69)
- هجارهاى به جاى هنجارهاى (ص 77)
- بیش حد به جاى بیش از حد (ص 105)
- هین به جاى همین (ص 107)
- عققلائى به جاى عقلایى (ص 150)
- المنقذ من الفلال به جاى المنقذ من الضلال‏
- دور نمانه به جاى درون مایه (ص 187)
- برقرا به جاى برقرار (ص 200)
- طبیعتى به جاى طبیعى (ص 201)
- شهود باروى به جاى شهود باورى‏
- به واقهع به جاى به واقع (ص 234)
- هزم به جاى حزم (احتیاط)
- رفته به جاى رخنه (ص 33)
- پرویاگاند به جاى پروپاگاند (ص 33)
پى‏نوشت‏ها
1. دانشجوى دکترى علوم سیاسى واحد علوم و تحقیقات دانشگاه آزاد اسلامى.
2. سیدعلى‏اصغر کاظمى، اخلاق و سیاست، اندیشه سیاسى در عرصه عمل (تهران: انتشارات قومس، 1376)، چاپ اول.
3. سید على اصغر کاظمى، اخلاق و سیاست (اندیشه سیاسى در عرصه عمل)، چاپ اول (تهران: انتشارات قومس، 1376)، ص 27.
4. همان، ص 26.
5. همان، ص 57.
6. همان، ص 67.
7. همان، ص 90 .
8. همان، ص 106.
9. برتراند راسل، اخلاق و سیاست.
10. سید على اصغر کاظمى، پیشین، ص 108.
11. همان، ص 113.
12. همان، ص 127.
13. همان، ص 128.
14. همان، ص 129.
15. همان، ص 132.
16. همان، ص 136.
17. همان، ص 144.
18. همان، ص 145.
19. همان، ص 152.
20. همان، ص 166.
21. همان، ص 190.
22. همان، ص 194.
23. همان، ص 198.
24. همان، ص 209.
25. همان، ص 219.
26. همان، ص 35.
27. همان، ص 126.
28. همان، ص‏138.
29. همان، ص 141.
30. همان، ص 153.
31. همان، ص 165.
32. همان، ص‏165
33. همان، ص 199.
34. همان، ص 216.

تبلیغات