آرشیو

آرشیو شماره ها:
۱۶۰

چکیده

متن

2. انقلاب اسلامى و ضرورت ترویج فرهنگ کار به جاى تن‏آسایى و لم‏دادگى در مقابل رفاه‏زدگى غربى
شهید آوینى قدس‏سره معتقد است که یکى از آسیب‏ها و خطرات جدّى و مهمى که انقلاب اسلامى را تهدید مى‏کند، گرایش به تن‏آسایى و لم‏دادگى تحت عنوان پرطمطراق ضرورت تحصیل رفاه براى جامعه است. در دیدگاه وى «در نظام اسلامى کار هر کس مستقیما بر اعتقادات و تمایزات کیفى و روحى افراد بنا مى‏شود و آنچه انسان‏ها را به کار وامى‏دارد نه پول، که عشق است. مؤمن تابع اعتقاد خویش است نه اقتصاد، و عمل او مستقیما بر نیت اوست که بنا مى‏شود. در سیستم کارخانه‏اى، کارگر و کارمند پیوند اعتقادى خویش با کارش را از دست مى‏دهد و بالاجبار، فقط براى امرار معاش، دست به کار مى‏زند و از آنجا که همه احتیاجات او با پول برآورده مى‏شود، این پول است که غایت آمال و مبدأ و میزان همه ارزش‏ها مى‏شود. نظام کارخانه‏اى کنونى، کارگران را همچون اجزایى واحد از یک ماشین تصور مى‏کند که هر یک فونکسیون(1) یا عملکرد خاصى را در خدمت کلیت آن ماشین بر عهده دارند. انسان صاحب روح و جسمى است متحد با یکدیگر و اگر چشم او را به کار بگیرند، هویت حقیقى او را نفى کرده‏اند و نظام کارخانه‏اى امروز سراپا مبتلا به این درد است. سیستم‏هاى کارخانه‏اى امروز تنها به جزئى از بدن کارگر، دست، پا، یا چشم او احتیاج دارند و اگر کارگر از همه مجموعه وجود انسان، تنها همان یک عضو را داشت تفاوتى نمى‏کرد.
به بخشى از شرح حال هنرى فورد(2) در کتاب موج سوم رجوع مى‏کنیم: از زمانى که هنرى فورد در سال 1908 به ساختن مدل‏هاى T پرداخت نه 18 عمل بلکه 7882 عمل مختلف لازم بود تا یک اتومبیل ساخته شود. فورد در شرح حال خود مى‏نویسد از این 7882 کار تخصصى 949 کار آن مى‏بایست توسط مردان قوى با بدنى پرقدرت و از نظر جسمانى در سلامت کامل انجام گیرد و 3338 کار آن محتاج مردانى با قدرت معمولى بود و بقیه کارها را اکثرا زنان یا کودکان سنین بالاتر مى‏توانستند انجام دهند.
وى با لحنى عارى از عاطفه ادامه مى‏دهد: ما پى بردیم که 670 کار را مردان بدون پا و 2637 کار را مردان با یک پا و دو کار را مردان بدون دست و 715 کار را مردان یک دست و ده کار را مردان کور مى‏توانند انجام دهند. به اختصار، براى یک کار تخصصى، کل یک شخص مورد نیاز نبود بلکه فقط به قسمتى از بدن وى احتیاج بود و تا کنون شواهدى این چنین زنده مبنى بر اینکه تخصصى شدن افراطى، مى‏تواند تا این اندازه شقاوت‏انگیز باشد ارائه نشده است.
[متأسفانه [سیستم موروثى ادارات ما که از بینش غربى نتیجه شده است، به گونه‏اى است که در آن، با نفى تمایزات حقیقى و روحى افراد، سعى مى‏کنند آنان را همچون پیچ و مهره‏هایى که یک سیستم کارخانه‏اى را مى‏سازند، در یک سیستم ادارى به کار وادارند، حال آنکه هویت حقیقى انسان در تمایزات روحى و کیفى است. کارمندهاى یک اداره کمیت محض نیستند که بتوان آنها را بدون در نظر گرفتن روحیات و تمایزات کیفى‏شان، در یک سیستم کارخانه‏اى به کار کشید ـ آنچنان سیستمى که مثل تپانچه، هر که ماشه آن را بچکاند، شلیک شود.(3)
در بینش سنتى، کیفیت ذاتى افراد است که نوع فعالیت آنها را تعیین مى‏کند؛ و حال آنکه در بینش غیرسنتى چون افراد آحاد صرفا عددى به شمار مى‏آیند و مى‏توان آنها را به جاى یکدیگر قرار داد، دیگر به این کیفیات توجه نمى‏شود. به‏علاوه بینش اخیر منطقا به فعالیت منحصرا ماشینى(4) و خالى از هرگونه حقیقت انسانى منتهى مى‏شود و این وضع درست همان چیزى است که ما مى‏توانیم در روزگار خود مشاهده کنیم.(5)
3. انقلاب اسلامى و ضرورت تأسیس نظام آموزشى مستقل از نظام آموزشى غرب؛
على‏رغم تمایل بنیانگذار جمهورى اسلامى، نظام آموزشى ما هنوز هم نسخه‏اى کپى گرفته و تلفیق شده از چند نظام آموزشى غربى مى‏باشد. در سال‏هاى نخست انقلاب در فاصله سال‏هاى 1359 تا 1361 به دستور حضرت امام قدس‏سره دانشگاه‏ها تعطیل شد تا نظام و نیز متون آموزشى بازبینى شده و مناسب با انقلاب اسلامى ایجاد شود، اما متأسفانه پس از قریب دو سال تعطیلى دانشگاه‏ها، دوباره همان متد، متون، اساتید و نظام آموزشى با اندک تفاوتى، آن هم نه در اصول اساسى، بلکه در امور حاشیه‏اى ـ روى کار آمدند و نظام آموزشى به اصطلاح نوین! را شروع کردند.
پس از گذشت دو دهه از آن زمان، انقلاب اسلامى در سیر رشد و تکامل خود، عملاً دچار پارادوکس و تناقض شد. چه اینکه مشاهده شد دانشجویانى که در فضاى انقلاب اسلامى به تحصیل مشغول بوده‏اند نیز پس از مدتى هرچند در زبان و حتى در رفتار با اصول این انقلاب همراه باشند، اما دل در گرو لایه‏هاى باطنى غرب داده و سپرده‏اند. در این میان، عده‏اى ساده‏اندیشانه دیگر، چاره کار را در اضافه کردن چند واحد معارف اسلامى به دروس دانشگاهى دانستند! اما شهید آوینى قدس‏سره و معدود عده‏اى(6) چاره کار را در جایى دیگر مى‏جستند. آنها معتقدند که اساسا نظام آموزشى ما باید از پایه و در سطوح متفاوت تعاریف، الفاظ و ادبیات، ساختارها و... دگرگون و مناسب با آرمان‏هاى غایى انقلاب اسلامى شود. شهید آوینى قدس‏سره در این خصوص مى‏نویسد:(7)
ما همواره بر مبناى معتقدات اسلامى خویش آموزش را مترادف با تعلیم، و پرورش را مترادف با تربیت مى‏گیریم و این چنین، از «آموزش و پرورش» همان مفهومى را اخذ مى‏کنیم که در «تعلیم و تربیت» نهفته است. تعلیم و تربیت از کلماتى هستند که در متون قدیمى ما با مبناى قرآنى و روایى مورد استفاده قرار گرفته‏اند و آموزش و پرورش ترجمه‏اى فارسى از همین دو کلمه است. تعلیم و تربیت در متون قدیمى ما که داراى مبناى قرآنى و روایى است غایتى تکاملى و کاملاً اخلاقى دارد و مقصود از آن تتمیم مکارم اخلاق(8) یعنى تخلق به اخلاق‏اللّه و اتصاف به صفات‏اللّه است. آیا غایت نظام آموزشى غربى نیز همین است؟ اگر این چنین است، به کار بردن الفاظ تعلیم و تربیت درباره آن اشکالى ندارد و اگر نه، این الفاظ مسمّایى ندارند. مى‏توانیم غایت و هدف نظام تعلیم و تربیت را بر اساس معتقدات اسلامى خود بر این فرمایش علوى بنا کنیم که «وَلْیَکُن... هَمُّکَ فى ما بَعْدَ الموت».(9) اگر بخواهیم نظامى آموزشى بر مبناى اعتقاد به معاد بنا کنیم چه اتفاقى مى‏افتد؟ آیا باز هم مواد اصلى دروس ما همین‏هاست که اکنون در مدارس و دانشگاه‏ها تدریس مى‏شود؟ یا نه، به نظامى شبیه به حوزه‏هاى علمیه دست خواهیم یافت؟
با تغییر در غایت و هدف آموزش دو تحول اساسى در نظام آموزش و پرورش رخ مى‏دهد که یکى در موارد درسى دیگرى در روش تعلیم است. براى ادراک بهتر این تحول مى‏توان دو نظام متفاوت دانشگاه و حوزه‏هاى علمیه را، چه از نظر دروس و چه از نظر روش، با یکدیگر مقایسه کرد. مسئله مدرک‏گرایى فرع بر این دو مطلبى است که عنوان شد. مدرک‏گرایى لازمه این نظام آموزشى است که در غرب پایه‏گذارى شده است. وقتى شرط تحصیل امتیازات اجتماعى، رفتن به مدرسه و تحصیل در دانشگاه باشد، فى‏نفسه مدرک‏گرایى اشاعه پیدا خواهد کرد چرا که کسب امتیازات و مناصب اجتماعى، مشروط به داشتن مدرک دانشگاهى است. در چنین موقعیتى چگونه مى‏توان از مدرک‏گرایى پرهیز کرد؟ آنچه که نظام آموزشى کنونى را مقبولیت بخشیده همین است، و اگر این شرط اساسى را از میان برداریم و مدرک آموزشى را لازمه کسب امتیازات اجتماعى ندانیم، بسیارى از این کسانى که امروز در صف طویل کنکورهاى گوناگون انتظار مى‏کشند از تحصیلات صرف‏نظر خواهند کرد.
در اجتماعات روستایى و عشایرى نیز از آنجا که کسب امتیازات اجتماعى موکول به داشتن مدارک آموزشى نیست اشتیاق آموزش بسیار کمتر است. این کمبود اشتیاق را نباید به فقر فرهنگى بازگرداند. حقیر منکر وجود فقر فرهنگى در روستاها نیستم، اما این فقر فرهنگى نشانه‏هاى دیگرى دارد که تنها با ایجاد مدارس در روستاها از بین نخواهد رفت. دور شدن از حق به فقر فرهنگى منجر مى‏شود و با این ترتیب، فقر فرهنگى در شهرهاى بزرگ بسیار بیشتر از روستاها وجود دارد. ایوان ایلیچ یکى از روشنفکران غربى است که در این زمینه صاحب نظریاتى نزدیک به حقیقیت است، هرچند که در نهایت طرح پیشنهادى او به عنوان «آموزش فارغ از مدرسه» باز هم نمى‏تواند مورد پذیرش ما باشد. ایوان ایلیچ این نسبت یا رابطه علّى را که فى‏مابین آرمان توسعه اقتصادى و نظام آموزش مدرسه‏اى و دانشگاهى وجود دارد به خوبى شناخته و اصل انتقادات خود را بر آن قرار داده است. او مى‏گوید:
براى آنکه مسئله آموزش و مدرسه، تمام اهمیت خود را پیدا کند، باید آن را در کل جامعى که مذهب یا ایدئولوژى حاکم بر جهان امروز است مورد بررسى قرار داد. این مذهب جدید که کشورهاى پیشرفته صنعتى قافله‏سالاران آنند و کشورهاى عقب‏مانده دیوانه‏وار مى‏کوشند تا به هر وسیله ممکن از سعادت نیل به آن محروم نمانند، آرمان رشد و توسعه است. مشاهده نشان مى‏دهد که این آرمان، مورد نظر و خواست تمامى کشورهاى بزرگ صنعتى و نیز منتهاى آرزوى ممالک پس قافله است. آرمان که پذیرفته شد، دیگر به عهده علم است راه منحصر به فرد این رشد و توسعه را بر تکیه بر اصول متعارف و بدیهیاتى که هیچ کس درباره آنها شک نمى‏کند تا کوچک‏ترین جزئیات تعیین و تحمیل کند. انتهاى راه رشد و توسعه، مصرف بى‏کران است. مصرف بى‏کران همان مدینه فاضله و همان کمال مطلوب بشرى است که در دوره‏هاى ماقبل علم به صورت تخیلى زندگى جاودان وجود داشت.
همان طورى که کشورها برحسب تولید ناخالص ملى طبقه‏بندى مى‏شوند، سلسله مراتبى بر اساس تولید ناخالص فارغ‏التحصیلان وجود دارد. به این ترتیب، کشورى که مى‏خواهد در سلسله مراتب رشد یافتگى ترقى کند باید به تولید هرچه بیشتر فارغ‏التحصیلان بپردازد. اما فارغ‏التحصیلى که بدین‏گونه تولید مى‏شود به چه کار مى‏آید جز آنکه در خدمت ثروتمندان جهان قرار گیرد و چه تولید پرخرجى! خرج تولید یک فارغ‏التحصیل دانشگاه، در آمریکا برابر است با 5 برابر درآمد متوسطِ یک عمرِ نیمى از مردم جهان؛ در آمریکاى لاتین قیمت یک فارغ‏التحصیل دانشگاه، 350 برابر قیمت هر هم‏وطن دیگر با درآمد متوسط است. قیمت تحصیل‏کرده‏ها بر پیشانى‏شان حک شده است و همین امر به خودى خود نشان مى‏دهد که ارزش علم در جهان امروز چیزى جز ارزش تجارتى نیست. دانشگاه امروز، به خلاف گذشته، دیگر محل اخلاقى و برخورد عقاید و افکار نیست. تحقیق و تدریس آن هم مطابق برنامه و در چشم‏انداز آرمان رشد و توسعه شیوه تولیدى دانشگاه کنونى است.
فدا کردن اعتبار، شخصیت، حرمت و حیثیت انسانى به پاى بت علم و فن‏شناسى (تکنولوژى)، سوغات بزرگ تمدن مصرفى است و مدرسه مأمور اجراى این مراسم قربانى است. ...شکست تجربه کوبا در بوجود آوردن انسان‏هاى نوین از طریق مدرسه، درسى بس آموزنده است. دانشگاه هر سال یک ردیف از فارغ‏التحصیلان مصرف کننده بیرون مى‏دهد که مى‏خواهند به سطح بالاترى از مصرف دست یابند. هیچ یک از اقدامات حکومت انقلابى براى ادغام آنان در زندگى مردم عادى ـ از کار یدى (دستى) در کارخانه‏ها گرفته تا بریدن نى‏شکر در مزارع ـ نتوانسته است بر این گرایش اساسى دانشگاهى پیروز شود. در عین حال دانشگاه قادر نیست به اندازه کافى کادر تربیت کند و تازه کادرهایى هم که تربیت مى‏کند، با روحیه محافظه کار خود حاصل کار کادرهاى خود آموخته و دانشگاه ندیده را بر باد مى‏دهند. عیب از معلم و استاد نیست، اشکال در آنجاست که یک حکومت انقلابى مى‏خواهد در نیروى انسانى سرمایه‏گذارى کند ولى این کار را از طریق نهادى انجام مى‏دهد که برنامه ضمنى‏اش تولید یک بورژوازى جهانى است.(10)
آموزش در جهان امروز دقیقا به معناى آموزش کادرهاى تخصصى مورد نیاز براى توسعه اقتصادى به روش‏هاى معمول است و حتى اگر روش‏هاى دست‏یابى به توسعه اقتصادى را تغییر دهیم، دیگر این نظام آموزشى به درد نخواهد خورد و با تغییر دادن غایات و اهداف، پُرروشن است که نظام‏هاى آموزشى نیز تغییر خواهد کرد.(11) آیا انقلاب اسلامى ما غایات و اهداف را تغییر نداده است؟ آیا این اهداف و غایات جدید، نظام آموزشى مناسب خود را نمى‏طلبد؟
4. انقلاب اسلامى و ضرورت تأسیس علوم اسلامى
بى‏شک پشتوانه این شتاب و سرعت فزاینده غرب، علوم جدید مى‏باشد؛ علومى که به صورت یک نظام و در مراتب خاصى براى نقش خاصى اولویت‏بندى شده‏اند. این علوم داراى مبادى مشترک هستند که براى نیل به اهداف خاصى هم تولید شده‏اند. این مبادى و مقاصد بیش از هر چیز از درون بشر جدید نشأت گرفته است. به عبارت دیگر؛ قلب این انسان، ابتدا به جهتى خاص تمایل یافته است و سپس ذهن این انسان در راستاى ارضاى این میل به فعالیت و فرمول‏سازى پرداخته است و در نهایت برنامه براى رفتار انسان ریخته شده است و این گونه است که علوم ـ همه علوم ـ جهت‏دار مى‏شوند. اثبات جهت‏دارى علوم مجال و فرصتى دیگر را مى‏طلبد و ناچاریم در اینجا آن را به عنوان پیش‏فرض بپذیریم. اگر علوم جهت‏دار باشند، از هر علمى باید غایت خاصى را انتظار داشت و هرگز نمى‏توان علمى را که براى غایتى خاص ایجاد شده است در غیر آن غایت به کار گرفت. به عنوان مثال؛ ساده‏اندیشى است که گمان کرد با حذف برخى از اصول فلسفه هگل و به اصطلاح، تهذیب و تذهیب آن، بتوان آن را اسلامى کرد چه اینکه اسلامى شدن فلسفه هگل، عبارتى پارادوکسیکال و متناقض است و نفى خود را در درون خود دارد. باید علوم اسلامى را تأسیس کرد و اصول اجرایى را بر اساس آنها تدوین کرد:
«وقتى سیر تکوینى یک انقلاب جوان به تأسیس نظام حکومتى منجر شد، رهبران انقلاب به قانون اساسى و اصول اجرایى مدوّنى نیاز دارند که بنیان بناى تازه را بر آن استوار دارند، اصولى تبلور یافته از آن نظام ارزشى خاصى که تفکر انقلاب در آن جلوه کرده است».(12) غایة‏الامال علوم اسلامى باید انکشاف حقیقت عالم و قرب به حقیقت متعالى مطلق باشد و این مهم هرگز از علوم غربى حاصل نمى‏شود:
«علوم رسمى غرب نه تنها انکشاف از حقیقت عالم نمى‏کند بلکه همان‏گونه که اکنون در جوامع غربى و غرب‏زده مى‏بینیم، در اکثر موارد حجاب حقیقت نیز مى‏گردد و انسان‏ها را در جهان‏بینى‏هاى عجیب و غریب و موهوم و پوچى مطلق سرگردان مى‏سازد».(13)
ممکن است این سؤال ایجاد شود که حتى اگر تأسیس علوم انسانى و اجتماعى هم براى انقلاب اسلامى ضرورى باشد، مطمئنا انقلاب اسلامى نیازى به تأسیس علوم پایه جدیدى نخواهد داشت و اساسا ریاضیات اسلامى، فیزیک اسلامى و... مضحک به نظر مى‏رسد. چه اینکه، 2 + 2 در هر فرهنگ و دینى لزوما باید 4 شود، آیا ادعاى ریاضیات اسلامى به معنى این نیست که 2 + 2 به نتیجه‏اى غیر از 4، مثلاً 5 ختم شود! آیا این ادعا یادآور شکست این دیدگاه در اوایل انقلاب اسلامى نیست؟
جواب این است که اساسا این تصور از ریاضیات اسلامى که گمان شود، تا این اندازه فاحش، اعداد در آن جابجا و تغییر یابند تصورى ناصحیح است، هرچند به بیانى دیگر مى‏توان اساسا کلیت این فرمول که 4 = 2 + 2 را نقض کرد، اما اجمالاً مى‏توان گفت که منظور از ریاضیات اسلامى مى‏تواند در کلیت خود، ضرورت تغییر و جابجایى در نسبت‏ها را در نظام علوم غربى ایجاب کند. براى مثال در نظام علوم غربى علوم در یک اولویت‏بندى خاصى چیده شده‏اند که در رأس آنها ریاضى و فیزیک و... مى‏باشند و این امر بدین معنى است که همه علوم دیگر که در مراتب بعد از ریاضى قرار گرفته‏اند باید اصول موضوعه خود را از ریاضى بگیرند. به عبارت دیگر، این امر به معنى تسرّى ریاضیات در همه علوم حتى فلسفه است. یعنى احکام علوم حتى خارج از قلمرو احکام فلسفه خواهد بود:
«درست است که به علوم طبیعت صورت ریاضى داده شده و این علوم در مدارس و دانشکده‏ها با قطع نظر از نتایج علمى و فنى آن تدریس مى‏شود و در ظاهر مى‏تواند صورت صِرفِ نظر و علم نظرى داشته باشد، اما در ذات و حقیقت خود علم نظرى نیست، زیرا درستى و اتقان احکام آن اعتبار تکنیک و تکنولوژیک دارد و به عبارت دیگر؛ درستى احکام علوم طبیعت در این است که مى‏توان به مدد آن اشیا را تغییر داد و از آن به نفع بشر استفاده کرد. پس این علم جدید را مى‏توان به اصطلاح قدما علم اعتبارى در مقابل علم حقیقى و علم نظرى قرار داد. چه نسبتى میان علم حقیقى و علم اعتبارى وجود دارد؟ علم حقیقى مبناى علم اعتبارى است و این حکم به‏طور کلى در طى تاریخ فلسفه صادق است و چون علم جدید هم علم اعتبارى است، یعنى بدون آنکه به ذات و حقیقت اشیا نظر داشته باشد و موجودات را نه چنان‏که هستند بلکه در صورت ریاضى و کمّى اعتبار مى‏کند، مؤسس بر فلسفه است، اما احکام آن از احکام فلسفه استنتاج نمى‏شود».(14)
بى‏جهت نیست که دکارت مى‏گفت: «فلسفه‏اى ساخته‏ام که ضمن اینکه خود بر اساس اصول ریاضى ساخته شده است، دنیا را نیز بر اساس همان اصول بنا خواهد کرد». به همین علت در غرب، در پایان قرن نوزدهم ـ که اوج ترک‏تازى غرب بود ـ در صدد برآمدند تا اصول همه علوم را به یک یا چند اصل ریاضى تقلیل دهند.
«پیروان این دیدگاه مى‏کوشند که همه علوم را به علمى واحد تقلیل دهند؛ مثلاً روان‏شناسى را به شیمى زیستى، شیمى زیستى را به ساختار مولکولى، ساختار مولکولى را به ساختار اتمى، ساختار اتمى را به ساختار هسته‏اى، ساختار هسته‏اى را به فیزیک ذرات بنیادى، فیزیک ذرات بنیادى را به نظریه اَبَرریسمان و...؛ مثلاً «کارناپ» برنامه تحویل روان‏شناسى به فیزیک را مطرح نمود و صحبت از روان‏شناسى به زبان فیزیک کرد، همین‏طور «نویرات» در مقام تقلیل جامعه‏شناسى به فیزیک بود و در زمان ما «ادوراد ویلسون» صحبت از تقلیل علوم انسانى به علوم طبیعى به میان مى‏آورد.
ممکن است زیاده‏روى نباشد که بگوییم جامعه‏شناسى و بقیه علوم اجتماعى، به علاوه علوم انسانى در نهایت شاخه‏هاى زیست‏شناسى هستند که باید در تلفیق جدید وارد شوند.
همچنین فرانسیس کریک که به خاطر کشف ساختار D N A جایزه نوبل را همراه با جیمز واتسون دریافت کرده، مى‏گوید: «هدف نهایى نهضت جدید در زیست‏شناسى این است که تمامى زیست‏شناسى را بر حسب فیزیک و شیمى بیان کنیم.» این دیدگاه [ که بتوان اصول همه علوم را به اصل واحدى در علمى مثل فیزیک یا ریاضى برگرداند ] از چند جهت مورد تعرض قرار گرفته است».(15)
در هر حال، لازمه تسرى یافتن ریاضیات در همه علوم، کمّى شدن همه آنهاست و از آنجا که برخى از علوم قابلیت کمّى شدن را ندارند، به ناچار باید از ماهیت حقیقى خود تنزل یابند. یک بار دیگر یه این عبارت شهید آوینى قدس‏سره بنگریم تا دریابیم که چگونه «عدد» که اساس ریاضیات است حتى از طریق ابزار برآمده از این علوم مثل کامپیوتر حضور خود را در سایر علوم تحمیل مى‏کند: «حیطه عمل کامپیوتر دنیاى کمیتِ عددى است؛ بنابراین، شما باید همه امور معنوى و کیفیات را به زبان کمیت عددى تبدیل کنید تا کامپیوتر فرهنگ‏تان را از شما نگیرد و یا اگر از عهده این کار برنمى‏آیید باید قید فرهنگ‏تان را بزنید. و مگر امور معنوى و کیفیات قابل تبدیل به کمیت عددى هستند»؟(16)
در مقابل، اگر در نظام علوم اسلامى، ریاضیات در رأس قرار نگیرد و جایگاه ریاضیات از صدر به ذیل منتقل شود، بدین معنى مى‏باشد که دیگر در این نظام، ریاضیات تعیین‏کننده اصول موضوعه سایر علوم نخواهد بود. در نظام علوم اسلامى، علم کلام و یا فلسفه اولى در رأس قرار دارد و این علم است که تعیین‏کننده اصول موضوعه سایر علوم قرار مى‏گیرد و حدّ آنها را مشخص مى‏کند. این تغییر در جایگاه و نسبت به تنهایى مى‏تواند به ریاضیاتى منتهى شود که در بسیارى وجوه با ریاضیات موجود تفاوت داشته باشد؛ چه اینکه اساسا در سیستم‏ها، گاه کوچک‏ترین تغییر مى‏تواند بزرگترین و بیشترین تغییرات را در نتایج به بار آورد. به عنوان مثال؛ به همین علت است که در یک شبکه الکتریکى که تنها یک مولد دارد، قطع و یا جابجایى حتى یک سیم، مى‏تواند به قطع کل شبکه منتهى شود.
آنچه به ضرورت تأسیس علوم اسلامى و مناسب با اصول و آرمان‏هاى انقلاب اسلامى سرعت مى‏بخشد، شکست علوم جدید در همه ادعاهاى‏شان مى‏باشد و با وجود اعتراف صریح به این شکست از جانب سردمداران و طلایه‏داران علوم جدید، عقلاً نمى‏توان براى ادامه حیات انقلاب به این غریق تشبّث کرد، بخصوص که حوزه شکست آنها بیشتر همان حوزه‏هایى است که ما براى تعالى و تکامل خود به فتح هرچه بیشتر آنها نیازمندیم. بر اساس علوم جدید، ذهن، روح، شعور، حیات، وجدان، غیب، راز، سؤالات اساسى و نهایى فراروى بشر و... غیرقابل کشف و حل هستند؛ «اکلز ـ زیست‏شناس انگلیسى برنده جایزه نوبل ـ معتقد است که ذهن مستقل از زمینه فیزیکى آن وجود دارد ]یعنى نمى‏توان آن را به اصول فیزیکى تقلیل داد و تحویل برد هایزنبرگ اعتقاد دارد که روح یا حیات را نمى‏توان بر حسب مفاهیم فیزیکى بیان کرد؛ مفاهیم روح و حیات در فیزیک اتمى وارد نمى‏شوند و آنها را نمى‏توان حتى به طور غیرمستقیم به عنوان نتایج پیچیده یک قانون طبیعى استنتاج کرد. اگر بخواهیم فرایندهاى حیاتى یا ذهنى را توصیف کنیم باید این ساختارها را توسعه دهیم، ممکن است مامجبور باشیم مفاهیم دیگرى نیز وارد کنیم.
پِن‏رُز ـ ریاضى و فیزیکدان معروف انگلیسى ـ نیز منکر آن است که شعور یا به طور کلى واقعیت قابل توضیح به وسیله قوانین فیزیکى فعلى باشد. کورت گودل نیروى حیاتى را یک عنصر اولیه جهان مى‏دانست که از تکامل داروینى نشأت نگرفته است؛ من فکر نمى‏کنم که ذهن به طریق داروینى به وجود آمده باشد. در واقع این قابل نقض است. مکانیزم‏هاى ساده نمى‏توانند ذهن را ایجاد کنند. من فکر مى‏کنم که اجزاى جهان ساده‏اند. نیروى حیاتى یک عنصر اولیه جهان است و از بعضى قوانین کنش پیروى مى‏کند. این قوانین ساده و مکانیکى نیستند».(17)
در مورد عدم توان علم جدید براى پاسخ‏گویى به سؤالات اساس فراروى بشر نیز، «پیتر مداور ـ برنده جایزه نوبل در طب که یک لاادرى‏گرى است ـ مى‏گوید: به علم نیست که باید براى پاسخ به سؤالات مربوط به امور مبدأ و منتهى بازگردیم، بلکه باید به متافیزیک، ادبیات تخیلى و دین رجوع کنیم.
همین حرف را کارل پوپر مى‏زند: مهم است که درک کنیم علم ادعایى درباره سؤالات نهایى مربوط به معماى وحى یا وظیفه انسان در این جهان ندارد. ما بسیار کم مى‏دانیم و باید متواضع باشیم و نباید وانمود کنیم که چیزى درباره سؤالات نهایى از این نوع مى‏دانیم.
آرتور شالو ـ برنده جایزه نوبل در فیزیک ـ مطلب را به طور خلاصه و به خوبى بیان مى‏کند: به نظر من، وقتى با عجایب حیات و جهان روبه‏رو مى‏شویم باید بپرسیم چرا و نه چگونه. تنها پاسخ‏هاى ممکن، جواب‏هاى دینى هستند».(18)
در نهایت، آنچه را که شهید آوینى قدس‏سره براى فرار از دام این علوم پیشنهاد مى‏کند این است که «وظیفه ما به عنوان علمداران راه انبیا علیهم‏السلام در سراسر جهان امروز این‏چنین اقتضا دارد که ما در نور بى‏نهایت قرآن به همه آنچه در ظلمات امروزى فرهنگ غرب به عنوان حقایقى مسلم انگاشته مى‏شود، نگاهى دوباره بیندازیم و حجاب از حقایق برداریم. همه احکامى که امروز در احکام علوم انسانى به نام علم در سراسر جهان اشاعه مى‏یابد مع‏الاسف از ظلمات کنونى‏فرهنگ غرب منشأ گرفته است و راه جز به ترکستانى نمى برد. بازنگرى این احکام و گشودن حقایق در پرتو نور قرآن و روایات قسمت اعظم از وظیفه‏اى است که ما در جهاد اعتقادى بر عهده داریم. مسئولیت ما در برابر حق به جهاد نظامى با استکبار خاتمه نمى‏یابد و براى اشاعه فرهنگ اسلام در سراسر جهان چاره‏اى نیست جز اینکه ما با فرهنگ و فلسفه غرب به جهاد برخیزیم، فرهنگ و فلسفه‏اى که پشتوانه حیات سیاسى استکبار و ریشه آن است و شناخت مبانى تاریخى تمدن غربى از لوازمى است که ما را به ماهیت حقیقى این تمدن نزدیک خواهد ساخت».(19)
5. انقلاب اسلامى و ضرورت شناخت دقیق تمدن
از نظر شهید آوینى قدس‏سره بسیارى از معضلات و مشکلات به وجود آمده در بستر انقلاب اسلامى، معلول شناخت غیردقیق و ناصحیح از دنیاى رقیب و در نتیجه اتخاذ شیوه‏اى نادرست براى تعامل با آن است. وى معتقد است که تا دنیاى رقیب شناخته نشود و برنامه‏هاى کلان انقلاب اسلامى در جهت نفى آن تهیه و تنظیم نگردد، نمى‏توان انتظار داشت که درخت انقلاب آن‏گونه که شایسته و بایسته آن است به ثمر بنشیند. در نظر وى دو مؤلفه مهم و کلیدى که ضرورى است، هنگام برنامه‏ریزى آن را مدّنظر داشت، عبارتند از:
الف) غرب به مثابه یک کل غیرقابل تجزیه
شهید آوینى قدس‏سره معتقد است که غرب یک مجموعه یکپارچه و منسجم است و همه آن را باید یکجا و با هم دید. از این منظر، غرب، چون یک کل است که شناخت دقیق و صحیح آن در گرو شناخت صحیح و دقیق همه اجزاى آن است. به عبارت دیگر، شناخت دقیق غرب شناختى سیستمى(20) خواهد بود.
در یک سیستم، سه نوع رابطه وجود دارد: نخست رابطه میان هر جزء با اجزاى دیگر است، دومین رابطه میان هر جزء با خروجى سیستم است که تعیین‏کننده درصد سهم و نقش آن جزء در آن خروجى مى‏باشد، سومین رابطه میان همه اجزاء یعنى کل سیستم با سیستم‏هاى خرد و کلان دیگر است که نشان مى‏دهد چه نسبتى میان این دو سیستم برقرار مى‏باشد که خود این امر نشان مى‏دهد که در سیستم‏هاى کلان، هر جزء، خود سیستمى خرد مى‏باشد که مرکب از اجزایى مى‏باشد.
شناخت سیستمى به شناختى گفته مى‏شود که در تحلیل یک پدیده، هر سه نوع رابطه لحاظ شود. یکى از مشحصات بارز این نوع شناخت، این است که این نوع شناخت، شناختى تطبیقى مى‏باشد و دیگرى این است که در آن جایگاه عناصر مختلف در نظامى اولویتى‏بندى شده تعیین و مشخص مى‏شود. به عبارت دیگر؛ در این نوع شناخت، همه اجزا و عناصر در نسبت با یکدیگر قرار خواهند گرفت و ارزیابى خواهند شد. بر این اساس، نمى‏توان در یک سیستم به شناخت یک عنصر بدون شناخت همه عناصرى که به نوعى آن عنصر مورد ارزیابى در ارتباط است، دست یازید.
شهید آوینى قدس‏سره معتقد است که بسیارى از قضاوت‏ها و تحلیل‏هاى ما درباره سیستم غرب، شناخت غیرسیستمى مى‏باشد و از این‏رو، مطمئنا شناخت غیردقیق و ناصحیحى مى‏باشد. به لحاظ متدیک، شناخت ما از غرب تا کنون بدین شیوه بوده است که نفع و ضرر یک عنصر را بریده از ارتباطش با سایر عناصر و در نتیجه بریده از جایگاهش در سیستم و نظامى که آن عنصر در آن ایفاى نقش مى‏کند ارزیابى کرده‏ایم. این نحوه ارزیابى مثل این مى‏ماند که ما بخواهیم درباره یک غده سرطانى بدون نقش و جایگاه آن در سیستم بدن به قضاوت بنشینیم که در این صورت با توجه به اینکه این غده، تکه گوشتى است اولاً زنده است، ثانیا تمام رگ‏ها و مویرگ‏هاى آن سالم است، ثالثا خونى که در آن در جریان است به اندازه کافى داراى پلاکت، اکسیژن است و... قضاوت ما درباره آن کاملاً مثبت خواهد بود، چه اینکه اقتضاى این نحوه رویکرد به این غده چیزى جز این قضاوت نمى‏تواند باشد در حالى که ما یقین داریم که غده سرطانى نمى‏تواند براى بدن مفید باشد و باید جراحى شود. تنها راهى که مى‏تواند ما را به این نتیجه برساند این است که نحوه نگاه خود به این غده را از نگاه جزیى و انتزاعى به نگاه سیستمى تغییر دهیم. ما هنگامى به این نتیجه خواهیم رسید که میان این غده (عنصر) و سایر غدد (عناصر) در بدن (سیستم) نسبت برقرار کنیم و آن‏گاه به وضوح خواهیم یافت که این غده نمى‏تواند براى بدن مفید باشد.
علت و ضرورت شناخت سیستمى این قانون عقلى و علمى است که در بسیارى از موارد ـ اگرنه در کل موارد ـ «نظریه حاکم بر سیستم‏هاى پیچیده را نمى‏توان بر حسب نظریه حاکم بر اجزاى آنها توضیح داد. براى مثال دانستن خواص یک الکترون منفرد ما را قادر نمى‏سازد که بدانیم در مورد یک سیستم دوالکترونى چه چیزهایى رخ مى‏دهد؛اینکه بر یک سیستم دو یا چندالکترونى اصل طرد پائولى حاکم است، از نظریه تک‏الکترونى حاصل نمى‏شود. به طور کلى وقتى از اجزا به کل مى‏رویم با خواص نوظهور روبرو مى‏شویم. بنابراین یک جامد بیش از مجموعه اتم‏هاى آن است».(21) به عنوان مثال، یک چسب به مثابه یک کلى که مرکب از میلون‏ها مولکول مى‏باشد، داراى خاصیت و حکمى ـ مثل خاصیت چسبندگى ـ مى‏باشد که هیچ یک از اجزاى آن چنین خاصیتى ندارند و شاید ابتدا این سؤال به ذهن بیاید که چگونه ممکن است از اجتماع مولکول‏هایى که هیچ یک از آنها خاصیت چسبندگى ندارند، کلى‏اى ایجاد شود که داراى این خاصیت مى‏باشد؟ مشابه این امر را در احکام دینى نیز مى‏توان جست. به عنوان مثال؛ رقص به عنوان یک کلى مرکب از مجموعه‏اى حرکات، داراى حکمى به نام حرمت مى‏باشد که در صورت خرد شدن و شکسته شدن این کل و تجزیه آن به مجموعه‏اى از حرکات منفرد و ثابت نگه‏داشتن آنها، هیچ یک از آن حرکات حکم حرمت را نخواهد داشت.
شهید آوینى قدس‏سره در بسیارى از نوشته‏هاى خود بر این مسئله تأکید دارند که اگر شناخت ما از غرب شناختى غیرسیستمى باشد، شناختى غیرصحیح و نادرست خواهد بود و نتایج زیانبارى را به بار خواهد آورد. تأکید وى بر این مى‏باشد که غرب، سیستمى است که اجزاى متفاوت آن، هرچند به ظاهر متضاد و مخالف هم باشند، همه یکدیگر را پشتیبانى مى‏کنند. در این سیستم، هنر، روان‏شناسى، مدیریت، سیاست و... حتى علوم پایه آن مثل فیزیک و ریاضى و شیمى و... نیز همه یک مبدأ و مقصد دارند و نمى‏توان به برخى از آنها ایمان آورد و برخى را رها کرد. برخى از عبارات شهید آوینى قدس‏سره در این خصوص را به نظاره مى‏نشینیم:
«حاکمیت اقتصادى و فرهنگى غرب در اصلِ ماهیت خویش امر واحدى است که به دو صورت تحقق یافته است. انتزاع این دو مفهوم از یکدیگر، یک امر ذهنى است و در عالم واقع نمى‏توان میان این دو قایل به انفکاک شد».(22)
«چه کسى مى‏تواند اثبات کند که ضرر ویدئو از کامپیوتر بیشتر است؟ هیچ کس. مشکل این جاست که ما فقط با معیار اخلاق ظاهرى به محصولات تمدن تکنولوژیک غرب مى‏نگریم نه با معیار حکمت و حقیقت دین. روزگار ما روزگار اسارت در چنگ ابزارى است که هویت فرهنگى دارند. محصولات تمدن غرب همگى کم‏وبیش، صورت‏هایى مجسم از فرهنگ غرب هستند و آنچه مارشال مک لوهان در این باره مى‏گوید درست است.
به اعتقاد من، اگر با چشم حکمت به محصولات تکنولوژیک بنگریم، کامپیوتر را بسیار خطرناک‏تر از ویدئو خواهیم یافت. کامپیوتر «بَعل ذَبوب» است: بت بزرگ. و ما اگرچه درست نیست که مطلقا مانع ورود محصولات تکنولوژیک به کشورمان بشویم، اما اگر قرار شد که میان کامپیوتر و ویدئو یکى را انتخاب کنیم و مطلقا اجازه ورود ندهیم، بدون تردید باید جلوى کامپیوتر را بگیریم. کامپیوتر اگرچه به نظر مى‏آید کارها را راحت‏تر مى‏کند، اما این کار را به بهاى بسیار سنگینى انجام مى‏دهد. کامپیوتر براى آن که بتواند کارها را راحت کند از یک سوى باید همه سیستمى را که لازمه وجود و عمل اوست به همراه بیاورد. کامپیوتر را نمى‏توان از سیستم کامپیوترى جدا کرد و سیستم کامپیوترى یعنى همه غرب. کامپیوتر فقط در سیستمى که خودش طراحى و ایجاد کرده است مى‏تواند کار کند و به این ترتیب، با ورود کامپیوتر تمامى سیستم قبلى مى‏بایست که خود را متناسب با کامپیوتر تغییر دهد. و از سوى دیگر، حیطه عمل کامپیوتر دنیاى کمیتِ عددى است و بنابراین، شما باید همه امور معنوى و کیفیات را به زبان کمیت عددى تبدیل کنید تا کامپیوتر فرهنگتان را از شما نگیرد و یا اگر از عهده این کار برنمى‏آیید باید قید فرهنگتان را بزنید. و مگر امور معنوى و کیفیات قابل تبدیل به کمیت عددى هستند؟ من به ولایت مطلق تکنیک معتقد نیستم. ولایت تکنیک یک حقیقت است، اما مقید نه مطلق. من به همین است که امید بسته‏ام. همان‏طور که نتوانسته‏ایم از ورود کامپیوتر جلوگیرى کنیم، از ورود ویدئو هم نخواهیم توانست، اگرچه نظارت بر ورود هر دوى این محصولات تکنولوژیک لازم است. هر چیزى که ما را در حد کامپیوتر مقید کند به همان میزان تقیدى که به همراه دارد خطرناک است، اما ما در جهانى زندگى مى‏کنیم که در آن مرزها در حال فروریختن‏اند و در عصرى به سر مى‏بریم که محصولات تکنولوژیک لازمه حیات بشرى هستند و بنابراین، اصلاً نباید درباره ورود یا عدم ورود ویدئو به کشور اندیشید؛ چه ما بخواهیم و چه نخواهیم این کار انجام شده است. اکنون باید در این‏باره که چگونه ویدئو را مسخر خویش کنیم، بیندیشیم و البته این کار جز با وصول به معرفت نسبت به ماهیت ویدئو و غلبه روحى بر حقیقت آن ممکن نیست».(23)
«محصولات تمدن تکنولوژیک با یکدیگر رابطه علّى دارند و هر یک علت یا معلول دیگرى است و همه آنها صورت‏هاى مجسم فرهنگ غرب هستند بنابراین، هرگز نمى‏توان هیچ یک از محصولات تکنولوژى را منتزع از دیگران تعریف کرد. [ به عنوان مثال ] علل و عوامل بسیارى جمع شده‏اند تا ویدئو پدید آمده است و آن علل و عوامل نیز خود معلول‏هاى عللى دیگر هستند. پس چگونه مى‏توان زیان‏هاى ویدئو را فارغ از علل ایجاد ویدئو بررسى کرد و حکم بر خوبى یا بدى آن کرد؟ اگر دوربین عکاسى اختراع نمى‏شد، سینما به وجود نمى‏آمد و اگر سینما به وجود نمى‏آمد، تلویزیون پدیدار نمى‏شد و اگر تلویزیون پدیدار نمى‏شد، ویدئو پدید نمى‏آمد. در این تسلسل علّى فقط به نسبت اشیا با یکدیگر پرداخته‏ایم، حال آن که اگر انسانى که نیازمند به همه این ابزار است، به وجود نمى‏آمد، بدون تردید هیچ یک از محصولات تمدن غرب موجود نمى‏شد. تا پاى نیاز در میان نیاید انسان چیزى را طلب نمى‏کند و تا طلب ـ خواست ـ نباشد، اراده به ایجاد و اختراع و ابداع نیز فعلیت نمى‏یابد».(24)
«موجودیت علمى، صنعتى، سیاسى و فرهنگى غرب از یکدیگر جدا نیست. فرهنگى که ملازم با تکنولوژى در سراسر جهان اشاعه ساخته همان فرهنگى است که غرب مى‏خواهد؛ بنابراین، آمریکا براى حاکمیت جهانى خویش تنها در مواردى به هجوم نظامى دست مى‏یازد که حاکمیت فعلى خود را از لحاظ سیاسى در خطر ببیند و اگرنه، در وضع کنونى جهان، همه حکومت‏ها ـ هرچند انقلابى ـ هنگام رویکرد به توسعه اقتصادى و صنعتى ناگزیر از آن هستند که سر تعظیم در برابر آمریکا فرود آورند».(25)
حال، اگر بر اساس دیدگاه شهید آوینى قدس‏سره به برخى از مسایل داخلى و خارجى انقلاب اسلامى بنگریم مصادیق آسیب‏شناسى ایشان از انقلاب اسلامى را بهتر خواهیم یافت. براى مثال، سیستم بانکى کشور که ایشان به تقلید و اقتباس از مرحوم سید جمال الدین اسدآبادى قدس‏سره در کتاب «توسعه و مبانى تمدن غرب»، درباره آن، مقاله «البانک و ماادریک ما البانک» را نگاشته است ـ یکى از مصادیقى است که شناخت ما از این عنصر غربى، شناخت غیرسیستمى مى‏باشد. بانک مرکزى ما چند سال قبل کتابى چاپ کرده بود و در آن به توضیح و تبیین انواع معاملات دینى و اسلامى‏اى که بر اساس پیشنهاد و تصحیح برخى از فقها در بانک‏ها صورت مى‏گیرد، پرداخته بود. در آن کتاب به فهرستى از انواع معاملات مثل جعاله، مساقاة، قرض، شراکت، رهن، بیع، نسیه و... اشاره شده بود که حقا صورت هیچ یک از آن معاملات وقتى مستقلاً بررسى شوند و ارزیابى گردند، به لحاظ شرعى مشکلى ندارد. اما همه اشکال در این نهفته بود که اساسا درست نیست این معاملات را جداگانه بررسى کنیم؛ بانک یک سیستم نرم‏افزارى ـ سخت‏افزارى است که همه این معاملات عناصر آن هستند و در نسبت با هم باید سنجیده و ارزیابى شوند. آیا مى‏توان به صحت استدلال زیر ایمان آورد؟
یک جین جوراب، هزار تومان مى‏باشد، پس کسى که هزار تومان دارد یک جین و کسى که یک میلیون تومان دارد، یک میلیون جین جوراب دارد!
هرگز این استدلال درست نخواهد بود، چرا که به هراندازه که پول و در نتیجه خرید زیادتر باشد، قیمت جین هم پایین‏تر خواهد آمد و از تخفیف‏ها بیشتر و بیشتر برخوردار خواهد شد تا جایى که چه بسا کسى که یک میلیون تومان دارد به جاى یک میلیون جین، شاید دو میلیون جین هم بتواند بخرد. و این تفاوت فاحش، چیزى است که در ارزیابى و استدلال فوق، گم شده بود و هرروزه مییلیون‏ها برابر آن در معاملات بانک‏ها نیز گم مى‏شود! اگر دوباره به مثال چسب و رقص دقت شود، استدلال بهتر درک خواهد شد. چه آیا مى‏توان گفت، بانکى که در آن بیست معامله صورت مى‏گیرد، تنها به این دلیل که هیچ کدام آنها به تنهایى هیچ مشکل شرعى ندارند، هیچ مشکلى ندارد؟ به عبارت دیگر، آیا مى‏توان حکم اجزاء را به کل نسبت داد؟!
به نظر مى‏رسد دیدگاه شهید آوینى قدس‏سره در این خصوص، چالشى بر سر راه برنامه‏هاى توسعه اول، دوم و سوم و... باشد؛ چه در این برنامه‏ها، امکان تفکیک اجزاى متفاوت غرب از یک‏دیگر و جدا کردن سره از ناسره آنها به عنوان اصل موضوعه و پیش‏فرض گرفته شده است.
ممکن است این سؤال مطرح شود که با توجه به گسترش کمّى و کیفى فرهنگ غرب، آیا اعتقاد به نفى ابزار و تکنولوژى این فرهنگ به معنى رجوع به ابزار ماقبل صنعت (اسب و الاغ و قاطر و شتر) نیست؟ آیا سخن گفتن از «شتر» در عصر «موتور» مضحک نیست؟ اساسا آیا این دیدگاه در بهترین تفسیر، به توقف ـ اگرنه تعطیلى ـ زندگى منتهى نمى‏شود؟ جواب دادن به این سؤال، اگرچه خود مستلزم مقاله‏اى مستقل و مستند به نوشته‏هاى این شهید بزرگوار است، لیکن اجمالاً در این خصوص مى‏توان گفت:
اولاً «به نظر مى‏رسد باید بین مقام نظر و عمل، تفکیک قایل شویم. در مقام نظر، اگرچه به نفى تجدّد و اثبات عدم مطلوبیت آن از نظر مبانى و آموزه‏هاى اسلام رسیدیم، اما در مقام عمل، به دلیل پیوند و ارتباط عمیقى که بین معیشت و نظام زندگى مردم با ساختارها و محصولات تمدن جدید، ایجاد شده است و هر روز نیز بر ابعاد آن افزوده مى‏شود، گریزى از اخذ بسیارى از محصولات تجدد نداریم و در صورت نفى آنها، جامعه دچار اختلال در نظام معیشتى و عسر و حَرَج مى‏شود که مطلوب شریعت نیست. به عبارت دیگر، اکنون در شرایطى اضطرارى هستیم که اخذ وجوهى از تمدن جدید را بر ما مجاز و یا حتى در مواردى واجب مى‏کند؛ مثل برخوردارى از جنگ‏افزارهاى جدید براى دفاع از کیان دین، مردم و کشور و نیز استفاده از رسانه‏هاى جدید که اکنون از سوى دشمنان در عرصه جنگ روانى و تبلیغى که گاه، مقدمه جنگ نظامى است، استفاده مى‏شود.
[این تفکیک میان مقام عمل و نظر، هم در عرصه عمل و هم در عرصه نظر نتایج و فواید مهمى دارد؛ به عنوان مثال؛ مى‏توان فایده آن را در عرصه نظر چنین بیان کرد که ]:
ظهور غرب‏گرایى در ایران و گسترش آن که منجر به انحراف نهضت مشروطه و پس از آن، حاکمیت سلطنت مدرن و وابسته پهلوى شد، بیش از هر شعار و آموزه دیگرى، مدیون شعار تجدد، ترقى و پیشرفت بوده است. به رخ کشیدن اختراعات، اکتشافات و نوآورى‏هاى علمى و تکنیکى غرب و در پناه آن، حمله به سنت‏ها و آداب دینى به دلیل کهنگى و عقب‏ماندگى، مهمترین راهکار منورالفکران غرب‏زده، براى تسخیر فکر و جان عوام و خواص بود.
ترجیع‏بند غالب خطابه‏ها، مقالات و آثار غرب‏خواهان ایرانى این بود که غرب پیشرفته است و ما عقب مانده و درجا زده‏ایم. گام بعدى پس از القاى این مسئله، نسخه‏پیچى براى بیمارى عقب‏ماندگى بود که در این مرحله، دین و شریعت و احکام و آداب آن، به چالش گرفته مى‏شد و سخن از حذف یا تبدیل و تغییر و یا بسط و انعطاف و همگامى دین با زمان به میان مى‏آمد. زرق و برق تجدد و فضاسازى تجددگرایان، تا آنجا مؤثر بود که بسیارى از افرادى که به واقع درد دین و سوداى تعالى اسلام و مسلمین و ستیز با غرب استعمارگر را داشتند، نسبت به ضرورت تجدد متقاعد کرد. بسیارى از متدیّنان، بر جوهر تجدّد که همان دگرگونى و ترقى در جهت استیلا بر طبیعت و کسب اقتدار براى توسعه تمتّع و تلذّد از دنیا و نشستن انسان در جایگاه خالقیت و صانعیت، مهر صحت زدند و از این که غرب به چنین نقطه‏اى رسیده است و مسلمین از آن بازمانده‏اند، اظهار تاسف و حسرت کردند.
انفعال یاد شده، دلیلى جز عدم وقوف به بنیان‏هاى فکرى تجدد و تمدن غرب، و عدم درک تعارض و بیگانگى آنها با مبانى دینىِ منبعث از کتاب و سنت ندارد. اندیشه تفکیک بین وجه مادى و ابزارى تجدد با وجوه فرهنگى و سیاسى و اقتصادى آن ـ که مفروض اصول‏گرایان است ـ نمى‏تواند از عهده یک مبارزه تمام عیار و ممتد با نظام سلطه غرب و نظم نوین آن، به خوبى و با موفقیت برآید. پذیرش فى‏الجمله پیشرفتگى غرب در سطح سیاستگذاران و مسئولان نظام، وقتى همراه با ضعف‏ها و نابسامانى‏هاى دیگر از جمله فقدان عدالت، تجمل‏گرایى و اشرافى‏گرى مسئولان، اشغال پست‏هاى کلیدى توسط فن‏سالاران و فارغ‏التحصیلان آکادمى‏هاى غربى و آمریکایى، هجوم بى‏امان فرهنگى دشمن، ناتوانى از اصلاح در نظام تعلیم و تربیت و... شود، به شکست و از دست دادن قدرت یا به پذیرش بالجمله سیادت غرب منجر مى‏شود!
اثبات تعارض «اسلام» و «تجدد» و اذعان به این که غرب، پس از رنسانس یکسره به خطا رفته است، و التزام به آن در مقام نظر، ما را از انفعال فکرى و روحى در مقابل غرب رهانده و تداوم فعال و با نشاط نهضت دینى و انقلابى را در برابر هجوم بى‏امان و همه جانبه نظام سلطه جهانى تضمین مى‏نماید. در واقع، دستاورد مهم این ایستار در برابر تجدد و غرب، بازگشت و التزام نظرى همه‏جانبه به مبانى و احکام اسلام و تشیّع است که به جهت همین انفعال موصوف، دچار آسیب جدّى شده است و روز به روز بر فاصله ما با آموزه‏هاى نورانى قرآن و اهل بیت (صلواتُ اللّه‏ علیهم اَجمعین) مى‏افزاید.
تلاش بعضى از فقه آموختگان حوزه‏ها و مدارس دینى، براى انطباق احکام شریعت با پاره‏اى از مشتهیات و مقبولات زمانه مثل حقوق بشر، تساوى زن و مرد، تکثّر عقیدتى و...، از عمق هراس‏انگیز بدفهمى و انفعال در برابر تجدّد، حکایت دارد. خطرناک‏ترین بُعد این فتنه‏ها، از دست رفتن عقیده و ایمان، و شک در حقانیت آیین توحید و اسلام است که تحت تاثیر و فشار زرق و برق دنیا، تبلیغات گمراه‏کننده، شبهه‏افکنى‏هاى پى‏درپى و توانمندى‏هاى خارق‏العاده کفار و مشرکان صورت مى‏گیرد که این همه، با اتکاء به تمدن تکنولوژیک و مقتدر مادّى جدید ـ که مبنا و بناى آن بر اعراض از حقیقت و تمکین به وساوس شیطانى بوده است، صورت مى‏پذیرد و با ظهور دجال که دست به اقداماتى خارق‏العاده و محیرالعقول مى‏زند، به اوج و انتهاى خود مى‏رسد.
تمدن دجال‏صفت جدید، خود را به مثابه دین و آیینى تمام عیار که همه آموزه‏هاى توحیدى و الهى را به سخره و انکار گرفته، مطرح کرده است و از جهانیان، مطالبه‏اى کمتر از بندگى و رقیّت ندارد. با این وجود، یکى از تمهیداتى که مى‏تواند مانع از فریفتگى و گمراهى مومنان شود، داشتن درکى صحیح از این تمدن است که از مظاهر جذاب و فریباى آن عبور کرده و به اعماق شرک‏آلود آن، رخنه و رسوخ کرده باشند. آنها که به این درک نرسند، هر لحظه در معرض این خطر قرار دارند که در تعارض بین آموزه‏هاى دینى با الزامات و اقتضائات مذهب تجدد، حق را به تجدد داده و از معتقدات خود کوتاه بیایند و این روند تا آنجا ادامه پیدا کند که ـ العیاذ بالله ـ حکم به بطلان و لااقل کهنگى و عقب‏ماندگى و نقص شریعت و دین اسلام، گرچه به عنوان لزوم ارایه قرائت جدید از اسلام بدهند. در هر صورت، درک ماهیّت الحادى و خودبنیادانه تجدّد و تمدن جدید و به تبع آن، عدم مطلوبیت همه محصولات و میوه‏هاى آن، مى‏تواند به ما در مقابل فتنه‏ها و شرور اعتقادى آخرالزمان، مصونیت بیشترى ببخشد و از تزلزل فکرى و عقیدتى در برابر هجمه نحله‏ها و مکاتب رنگارنگ برخاسته از دنیاى متجدد حفظ نماید».(26)
همان‏طور که گذشت مى‏توان در عرصه عمل نیز براى این تفکیک، فوایدى را نام برد که از حوصله این مقاله بیرون است.
ب. غرب، چون گرگ پیرى در بستر احتضار
شهید آوینى قدس‏سره بعثت تاریخى حضرت امام قدس‏سره را نشانه بارزى بر غروب غربى مى‏دانست که بیش از پنج قرن بر طبل الحاد و گریز از دین کوبیده بود. او معتقد بود که حتى «نام خمینى قدس‏سره مطلق حق و طهارت است»(27) و هرآنچه در برابر این نام قرار گیرد، مطلق باطل و نجاست خواهد شد. او معتقد بود که حقیقت دین را باید در وجود امثال حضرت امام قدس‏سره جست‏وجو کرد که مظهر صفات خداوندى هستند و حیات‏شان تفسیرى بر آیه خلیفة‏اللهى بشر است.
«اگر هیچ برهان دیگرى در دست نداشتیم، ظهور انقلاب اسلامى و بهتر بگویم، بعثت تاریخى انسان در وجود مردى چون امام خمینى قدس‏سره براى من کافى بود تا باور کنم که عصر تمدن غرب سپرى شده است و تا آن وضعِ موعود که انسان در انتظار اوست فاصله‏اى چندان باقى نمانده است. حقیقت دین را باید نه در عوالم انتزاعى که در وجود انسان‏هایى جست که به خلیفة‏الهى مبعوث شده‏اند. فصل‏الخطاب با انسانِ کامل است و لاغیر».(28)
بر این اساس، نه دلدادگى به غرب و زرق و برق فضایش مى‏تواند براى دلدادگان به نهضت حضرت امام قدس‏سره موجه باشد و نه ترس بى‏مورد از هیاهوى این گرگ پیر که ترس درونى خود را مجبور است در لابلاى زوزه‏هایش پنهان کند. غرب با بریدن خود از خدا، نفى و غروب خود را در ذات خود پرورانده است. هر چیز و هر کسى که در برابر خدا قیام کند لاجرم محکوم به شکست است:
«ماهیت تفکر و تمدن غرب آنسان است که خود از درونِ ذات، خویشتن را نفى مى‏کند. من در فروپاشى تمدن غرب بیش‏تر به تحول درونى غربى‏ها امید دارم تا جنگى رودرروى که میان شرق و غرب و یا اسلام و غرب روى دهد. چنین جنگى لامحاله روى خواهد داد، اما غرب از درون خواهد پوسید و در خود فرو خواهد ریخت و چون عقربى در محاصره آتش، خود خویشتن را نیش خواهد زد و خواهد کشت».(29) هم‏اینک نیز نشانه‏هاى این خودزجرى و خودکشى غرب بروز کرده است. غرب اینک در باتلاق کشنده فزون‏خواهى و تکثرخواهى خود در حال محو شدن و مردن است.
«فرهنگ غرب فرهنگ اباحه‏گرى است؛ بنابراین بسیار جذاب است جذابیت فقط به حیطه لذت‏طلبى محدود نمى‏شود. امیال بشر منتهى به نیازهاى واقعى وجود او نیست، حال آن که حیوانات جز این هستند، امیال حیوانات دقیقا از نیازهاى‏شان برمى‏خیزد و نیازهاى‏شان نیز محدود است به وجود آب و غذا و جفت مناسب و طویله‏اى امن؛ و بنابراین، بهشت موعود حیوانات در همین کره زمین متصور است. اما بشر چنین نیست؛ امیال بشر را معتقَدات او محدود مى‏کنند و اگرنه نامحدود است، چرا که با وصول به هر یک از خواسته‏هاى خویش نیازهاى تازه‏اى از درونش سر برمى‏آورند. شاهد بر این مدعا شاهان و ثروتمندان بزرگ هستند که چون این تضییقات براى آن‏ها کم‏تر است، بنده امیال روزافزون و متکاثر خویش مى‏شوند: قصرهاى بزرگ‏تر، حرمسراهاى وسیع‏تر، سفره‏هاى شاهانه‏تر و ... اما در نهایت، باز رضایت کامل حاصل نمى‏آید. رضایت کامل در مقام رضاست که در سلسله مراتب و منازلِ سلوک روحى بعد از مقام تسلیم قرار دارد و جز از طریق حقیقت دین قابل وصول نیست. رضایت کامل براى بشر حاصل نمى‏آید و هیچ کس هرگز به آن چه دارد راضى نیست مگر آن که معتقدات دینى و سنتى، عادات، قوانین و تضییقات اجتماعى او را محدود کنند. اگر او این تضییقات را نپذیرد، تعارض درونى او را به اضطراب خواهد کشاند. بشر ناچار است که این اضطراب روحى را درمان کند و یا بر آن سرپوش بگذارد تا امکان ادامه حیات برایش فراهم شود».(30) اما غرب هرگز در این کج‏راهه خود نخواهد توانست براى این اضطراب کشنده خود دارویى پیدا کند.
انقلاب اسلامى براى بقا و گسترش خود هرگز نباید قدم در راه تجربه شده و پایان پذیرفته غرب بگذارد. در این راه اگر سودى بود باید به سالکان سابقش مى‏رسید و تا غرب هست، ما در این وادى نامحرمیم. شهید آوینى قدس‏سره چه زیبا غروب غرب و اضطراب درونى آن را به قلم آورده است:
«غرب اکنون گرگ پیرى است که مرگ خویش را نزدیک مى‏بیند و قبل از همه، خود اوست که به این واقعیت رسیده و مساعى ریاکارانه و سبُعانه‏اش در این سال‏ها نیز به همین حقیقت اشاره دارد.(31) دوران جلوه‏فروشى طاووس پیر غرب گذشته و آن شیفتگى جنون‏آمیز که ما را از تأمل و تفکر در خودمان بازمى‏داشت فرونشسته است. عهد بشر با خدا تجدید گشته است.(32) انفجار اطلاعات از ترمینال‏هایى است که تناقض نهفته در باطن تمدن امروز را آشکار خواهد کرد. وقتى حصارهاى اطلاعاتى فرو بریزد مردم جهان خواهند دید که این دژ ظاهرا مستحکم بنیان‏هایى بسیار پوسیده دارد که به تلنگرى فرو خواهد ریخت. قدرت غرب، قدرتى بنیان‏گرفته بر جهل است و آگاهى‏هاى جمعى که انقلاب‏زا هستند به یکباره روى مى‏آورند؛ همچون انفجار نور. شوروى نیز تا آنگاه که فصل فروپاشى‏اش آغاز نشده بود خود را قدرتمند و یکپارچه نشان مى‏داد و غرب نیز آن را همچون دشمنى بزرگ در برابر خویش مى‏انگاشت. تنها بعد از فروپاشى بود که باطن پوسیده و از هم گسیخته شوروى آشکار شد. اکنون در غرب همه چیز با سال‏هاى دهه 1930 تفاوت یافته است. مردم با اضطرابى که از یک عدم اطمینان همگانى برمى‏آید به فردا مى‏نگرند. آنها هر لحظه انتظار مى‏کشند تا آن دژ اطلاعاتى که موجودیت سیاسى غرب بر آن بنیان گرفته است با یک انفجار مهیب فرو بریزد و آن روى پنهانِ تمدن آشکار شود. براى آن که ردیف منظم آجرهایى که متکى به یکدیگر هستند فرو ریزد، کافى است که همان آجر نخستین سرنگون شود. تمدن‏ها هم پیر مى‏شوند و مى‏میرند و از بطن ویرانه‏هاشان تمدنى دیگر سر بر مى‏آورد. در آغاز، تمدن با یک اعتماد مطلق به قدرت خویش پا مى‏گیرد و هنگامى که این احساس جاى خود را به عدم اعتماد بخشید، باید دانست که موعد سرنگونى فرا رسیده است».(33)
خلاصه اینکه انقلاب اسلامى از نظر شهید آوینى قدس‏سره داراى پتانسیل و ظرفیتى بسیار بالا براى ایجاد تحولى عظیم در دنیا مى‏باشد و تنها رقیبى است که مى‏تواند به تمدن غیردینى و غیرانسانى غرب را به چالش کشیده و به زانو در آورد..
زنهار! که توسن اندیشه را جز بر چمن‏زار انصاف نتازى و شبنم حق، جز بر گلهاى عدالت نجویى. اندیشه آنگاه بارور شود که معرجش حق باشد، و حق آنگاه تجلى یابد که پشتوانه‏اش اندیشه. پس حق و اندیشه دو همزادند که جدایى‏شان فساد آورد و جمع‏شان نشاط. گفته‏اند که به واقع، اندیشه جز از چشمه حق نجوشد و درختش جز در خاک آن نروید، پس، زنهار که جز در حق، و به حق و نیز براى حق نیندیشى که او خود همه اندیشه است!
پى نوشت‏ها:
1. Function
2. Henry Ford (1947 ـ 1863)، معروف به فورد اول، کارخانه‏دار و طراح اتومبیل، مبدع خط تولید اتومبیل و بانى بنیاد فورد.
3. توسعه و مبانى تمدن غرب، صص 119ـ 122.
4. Mecanique
5. رنه گنون، سیطره کمیت و علائم آخر زمان، ترجمه على‏محمد کاردان، (تهران: مرکز نشر دانشگاهى، چ 1، 1361)، ص 67.
6. به عنوان مثال، ر.ک: سید مهدى میرباقرى و دیگران، مبانى و راه‏کارهاى اسلامى شدن دانشگاه‏ها، (تهران: معاونت امور دانشجوى ـ فرهنگى مجلس، وزارت بهداشت، درمان و آموزش پزشکى، چ 1، 1376).
7. توسعه و مبانى تمدن غرب، صص 156 ـ 160.
8. اشاره است به حدیث نبوى: «اِنّى بُعِثتَ لاِتُمّ مکارمَ الاخلاق».
9. باید سعى و تلاش تو براى بعد از مرگ باشد. نهج‏البلاغه، ن 22.
10. قتل عام پزشکى در پزشکى آفت‏زا، صص 73 ـ 92.
11. توسعه و مبانى تمدن غرب، صص 165 ـ 166.
12. آغازى بر یک پایان، ص 25.
13. توسعه و مبانى تمدن غرب، ص 178.
14. رضا داورى اردکانى، مقام فلسفه در تاریخ دوره اسلامى ایران، (تهران: دفتر مطالعات و برنامه‏ریزى فرهنگى، 1356)، صص 24 ـ 25.
15. مهدى گلشنى، علم و دین و معنویت در آستانه قرن بیست‏ویکم، (تهران: پژوهشگاه علوم انسانى و مطالعات فرهنگى، چ 1، 1378)، صص 28 ـ 29.
16. رستاخیز جان، صص 86 ـ 87.
17. علم و دین و معنویت در آستانه قرن بیست‏ویکم، صص 30 ـ 31.
18. علم و دین و معنویت در آستانه قرن بیست‏ویکم، صص 37 ـ 38.
19. توسعه و مبانى تمدن غرب، ص 223.
20. ر.ک: على رضاییان، تجزیه و تحلیل و طراحى سیستم، (تهران: انتشارات سمت، چ 5، 1380).
21. ر.ک: علم و دین و معنویت در آستانه قرن بیست‏ویکم، صص 29 ـ 30.
22. رستاخیز جان، ص 98.
23. رستاخیز جان، صص 86 ـ 87.
24. رستاخیز جان، ص 91.
25. رستاخیز جان، ص 97.
26. ر. ک: مهدى نصیرى، اسلام و تجدد، (تهران: انتشارات کتاب صبح، چ 1، 1381)، صص 223 ـ 228.
27. سید مرتضى آوینى، فردایى دیگر، (تهران: کانون فرهنگى هنرى ایثارگران، چ 2، 1374)، ص 144.
28. آغازى بر یک پایان، ص 151.
29. رستاخیز جان، صص 92 ـ 93.
30. رستاخیز جان، صص 94 ـ 95.
31. رستاخیز جان، ص 76.
32. رستاخیز جان، ص 134.
33. رستاخیز جان، صص 121 ـ 122.

تبلیغات