آرشیو

آرشیو شماره ها:
۱۶۰

چکیده

متن

نقد مبانى روشى مکتب تفکیک
1. از نکات مهم در بررسى دستگاه معرفتى مکتب تفکیک، رد مطابقت علوم حصولى با واقع و بى اعتبار ماندن شناخت‏هاى حصولى و تصورى است.
تفکیکى‏ها ادعا مى‏کنند، در علم حصولى هیچ راهى براى شناخت واقع یا یقین به اصابه به واقع نداریم؛ حتى در موارد یقینى یک فیلسوف هم نمى‏توان به اصابه علم او به واقع اعتماد کرد و میزانى هم در این میان وجود ندارد تا بتواند حقیقى بودن علوم حصولى را مبرهن سازد.

بنا براین ادعا، تنها علم فطرى است که به دلیل وجدان واقع و شهود آن، از لحاظ معرفتى بى اشکال است و علوم حاصل از عقل فطرى را از نظر معرفتى معتبر مى‏سازد. یکى از شواهد دلایلى که تفکیکى‏ها براى رد دستگاه شناختى فلاسفه ارائه کرده‏اند، وجود اختلافات فراوان میان فلاسفه در مسائل گوناگون است؛ به گونه‏اى که به ندرت مى‏توان در مسئله‏اى وحدت رویه یا وفاق نظر پیدا کرد.

اگر ما نیز با همین روال، رشته سخن تفکیکى‏ها در مورد دستگاه شناختى خودشان را پى‏بگیریم، خواهیم دید که در علم حقیقى هم که آنها ادعا مى‏کنند، با برخوردارى از عقل فطرىِ نورانى، حقیقت علم حاصل شده است. اختلافات فراوانى میان متکلمان و فقها پدید آمده و مى‏آید و چه بسا اختلافات میان فلاسفه با کثرت اختلافات میان فقها و متکلمان قابل قیاس نباشد.

این مسئله خود مى‏تواند بیان‏گر این نکته باشد که در نظام شناختى تفکیک، ملاک و میزانى براى اثبات حق (واقع) و تمییز آن از باطل (غیر واقع)، البته در مرحله اثبات، وجود ندارد؛ یعنى اگر چه ما از نظر علمى و شرعى، راه زندگى شرعى و دینى را به گونه‏اى، با بحث حجیت، برخود هموار کنیم، لیکن از نظر علمى و معرفت شناختى، مشکل همچنان باقى است؛ یعنى نه تنها ما با قبول نظام شناختى تفکیکیان، از حل معضلات شناختى عاجز خواهیم ماند، بلکه به نوعى با ایدآلیست‏ها همنوا خواهیم شد که به هیچ وجه نتوانیم هیچ واقعیتى، از جمله واقعیت دین را بشناسیم و به شناخت خود یقین حاصل کنیم، بلکه همواره در حال تردید و شک به سر خواهیم برد؛ با این وسواس سفسطى، زمینه براى آنارشیسم دینى در مرحله شناخت دین هموار خواهد شد.

البته اهل تفکیک هرگز چنین نتیجه‏اى را نمى‏پذیرند، ولى اگر آنان قبول مى‏کنند که میان خودشان که همه از عقل فطرى استفاده مى‏کنند، تفاوت‏ها و شاید تناقض‏هایى وجود دارد و اگر قبول مى‏کنند که اختلافات موجود میان صاحبان یک مکتب، اعتبار معرفتى آن علم را از بین مى‏برد، چنان که در مورد فلاسفه این چنین حکم کردند و بالاخره اگر عقل فطرى را خود بنیاد مى‏دانند که ملاک و میزانى غیر از آن نمى‏تواند فراورده‏هاى شناختى آن را بسنجد، در این صورت، ناگزیر باید قبول کنند که به خاطر اختلافات درونى، در میان معرفت‏هاى دینىِ اهل تفکیک نیز هیچ تضمینى از خطا وجود ندارد و به فرض هم اگر ضمانتى باشد، ضمانتى شخصى و فردى است که قابل انتقال به دیگران و ارائه علمى آن نیست.
2. این مسئله که شناخت فلسفى بنا به نظر فلاسفه، براساس مفهوم، تصور و تصدیق شکل مى‏گیرد، جاى تأمل دارد؛ چرا که از میان فلاسفه که تعدادشان اندک هم نیست، کسانى هستند که با شناخت شهودى راه معرفت‏شناسى را به دفع ابهامات شناختى هموار شناخته، نظام معرفتى متقنى را ارائه مى‏کنند.(1)

حال به فرض آنکه فلاسفه شناخت شهودى را نپذیرفته، نسبت تفکیکى‏ها به فلاسفه نسبت درستى باشد؛ پرسش وتأملى که نسبت به چگونگى شناخت مکتب تفکیک مى‏توان مطرح کرد این است که پس از آنکه شما عالم را به نحو شهودى وجدان مى‏کنید، آیا پس از آنکه رابطه شهودى‏تان با عالم واقع قطع مى‏شود، شما از شهودات خود تصویرهاى ذهنى پیدا مى‏کنید یا نه؟ براى مثال هنگامى که شما در حال نگاه به منظره‏اى از طبیعت هستید، در حین نگاه منظره مقابل را شهود مى‏کنید، اما پس از آنکه نگاهتان را از این منظره برمى‏دارید، آیا در ذهن خود صورتى ذهنى از آن منظره دارید یا نه؟

اگر ما و شما چنین صورت‏هایى را در ذهن خود مى‏یابیم، رابطه این صور ذهنى با واقعیتى که پیش از این با آن رابطه شهودى داشتیم، چگونه است؟ این تصورات ذهنى تا چه میزان مى‏توانند به درستى و دقت از آن واقعیات حکایت‏گرى کنند؟ اگر میان این صورت و آن واقعیت ارتباطى حقیقى وجود دارد که از نگاه به این صورتِ ذهنى مى‏توان حداقل به بخشى از ابعاد آن واقعیت پى برد ـ که همگان هم بالوجدان چنین حکم مى‏کنند ـ در این صورت، آیا نمى‏توان گفت که غیر از راه شهود، راه دیگرى براى کشف و درک واقعیت وجود دارد که آن راه ذهنى است؛ اگر چه این راه مترتب بر شهود و از لحاظ ارزش شناختى متأخر از آن باشد؟

اگر شما بگویید که ما از شهودات خود صورت بردارى نمى‏کنیم، باید پاسخ گوى این پرسش هم باشید که آیا ما پس از شهود، به آن واقع علم داریم یا نه؟ اگر علم نداشته باشیم، به امرى خلاف وجدان ملتزم شده‏ایم؛ چرا که همگان پس از شهود دنیاى واقع، عالم بودنِ خود به آن واقع را احساس مى‏کنند و انکار آن را بر نمى‏تابند.

حال اگر بدان علم داریم که چنین نیز هست، در این صورت باید معلوم کنیم، علمى که ما به واقعیات مشهوده خود پس از قطع رابطه شهودى داریم، چه علمى است؛ آیا علمى ذهنى است که منظر شما تفکیکى‏ها چنین نیست؟ آیا علمى شهودى است که آن هم نیست، چون فرض ما بر قطع شهود است و یا چنین علمى سنخ سومى از علم است که در آن صورت باید به صورت دقیق تفسیر گردد و اعتبار معرفت شناختىِ آن به خوبى بیان شود.

حذفِ «مفهوم» در فرایند شناخت و بى‏اعتبار جلوه دادن آن، نقاط ابهام دیگرى هم مى‏افزاید که به آسانى نمى‏توان از آن اغماض نمود. اگر ما رابطه مفهومى خود با واقعیات را مورد تردید قرار دادیم و آن را به کلى فرایند شناختى حذف نمودیم، تخاطب با دیگران و تحلیل‏شناختى آن با دشوارى‏هایى روبرو خواهد شد که حل آن چندان سهل نخواهد بود.

هنگام سخن گفتن با مخاطبان خود، فرایند شکل‏گیرى ارتباط و تفاهم در این میان چیست؟ آیا در این تخاطب، رابطه‏اى که در ضمن آن، متکلم با استفاده از الفاظى حاکى از واقعیات، با مخاطبان خود تفاهم برقرار مى‏کند، رابطه‏اى شهودى است یا رابطه‏اى ذهنى است؟ اگر این رابطه ارتباطى شهودى است، مشهود مخاطب در این میان چیست؟ آیا متکلم واقعیاتى را با الفاظى از آنها خبر مى‏دهد، شهود مى‏کند یا آنکه خود ِ الفاظ منتشر شده از متکلم را وجدان مى‏کند؟ اگر اصل واقعیات را شهود مى‏کند، فرایند شهود در فرضى که واقعیات هنگام تکلم حضور ندارند، چگونه است؟ و اگر الفاظ را شهود مى‏کند، چگونه از شهود الفاظ و شهود شنوایى چند صورت، ارتباط علمى میان متکلم و مخاطب برقرار مى‏شود؟

البته فرض سومى هم در تحلیل فرایند تخاطب و تفاهم باقى مى‏ماند که در این صورت، مخاطب غیر از آنکه الفاظ متکلم را با حس شنوایى خود شهود مى‏کند، مى‏تواند با مفاهیم موجود در ظرف علمى متکلم هم ارتباط شهودى پیدا کند؛ در این صورت، باید معلوم شود که اولاً ظرف این مفاهیم کجاست؟ آیا همان ظرف فطرى است که تفکیکیان مى‏گویند و یا آنکه ظرف ذهن است؟ ثانیاً این مفاهیم که از نظر تفکیکى فاقد اعتبار شناختى است؟ چگونه مى‏تواند ابزارى براى تفاهمى واقعى و رابطه علمى میان متکلم و مخاطب باشد؟

آنچه به نظر مى‏آید، به فرض آنکه ما در دستگاه شناختى خود هم به ارتباط شهودى رسیده باشیم و با حذف رابطه مفهومى با حقایق هستى، معضل شناختى را هم به گمان خود حل کرده باشیم، باز از داشتن صورت ذهنى و تعریف دقیق آن و ترسیم میزانى که رابطه آن را با واقعیت به سنجش در آورد، بى نیاز نیستیم. این بدان علت است که ما همیشه با واقعیت در ارتباط نیستیم و در چنین حالاتى که خود را از واقعیت ارتباط شهودى قطع کرده‏ایم، از مانده‏هاى ذهنى خود که مى‏توانند حکایت فى‏الجمله‏اى از واقعیت داشته باشند، استفاده مى‏کنیم و علم خود را بر آن اساس بنا مى‏کنیم.

بر این پایه، مى‏توانیم دفاع عقلانى را در مرحله بیرون و درون دین، همچون یک واقعیت، به عنوان یک راهکار ممکن در تبیین دین و صیانت آن از خبط و اشتباه بپذیریم، و گرنه اگر گامى از شهود فراتر نگذاریم و در همه عرصه‏ها شهود را محور قرار دهیم، دفاع از دین و رد آراى باطلِ منسوب به دین چندان آسان نخواهد بود ؛ چرا که هر کسى به دروغ مى‏تواند ادعاى شهود واقعیت دین را داشته باشد؛ بدون آنکه کسى بتواند بطلان ادعاى وى را ثابت کند و نظرش را انکار نماید. در این صورت، شهود هر کسى هم براى خود وى حجیت خواهد داشت؛ هر چند براى دیگران مورد قبول نباشد. اختلافات لا علاجى که میان اهل تفکیک در فهم دین به وجود مى‏آید هم، در همین حقیقت ریشه دارد و قابل ارزیابى منطقى و تمییز برداشت‏هاى درست از نادرست نیست.

3. مطلب سومى که در این بررسى قابل توجه است، چگونگى طراحى روشى است که اصحاب تفکیک معرفت دینى خود را با آن سامان مى‏دهند؛ سخن آن است که ما پیش از ورود به شریعت، باید روش معرفتى و استفاده از متون دینى را منقح کرده باشیم تا بتوانیم در آن گام نهاده، با دستورات دینى به تکمیل آن دست بزنیم و معرفت خود را کامل‏تر کنیم. در بدو ورود به شریعت از چه راهکارى براى استفاده و فهم معارف دینى استفاده مى‏کنیم؛ آیا در ابتدا به رد روش فلسفى مى‏پردازیم، یا آنکه پس از ورود در دین، با استفاده از روایات و آیات، فلسفه و عرفان را که مى‏توانند با عنوان پیش نیازهاى روشى در فهم برخى از گزاره‏هاى دینى مطرح باشند، کنار مى‏نهیم؟

اگر در بدو امر این کار را انجام مى‏دهیم، رد فلسفه و تنقیح روشى که مبرا از روش فلسفى باشد، جز از طریق فلسفه و مباحث فلسفى امکان‏ناپذیر است.(2) و اگر پس از ورود به شریعت روش فلسفى را از روش فهم دینى خود حذف مى‏کنیم، در آن صورت، چه بسا همان فهمى که از یک گزاره دینى باعث شده است که روش فلسفى را کنار بگذارید، خود از یک متد فلسفى برخوردار باشد و ما از آن غفلت کرده باشیم.

به بیان روشن‏تر، پیش از ورود به شریعت استفاده از فلسفه منعى ندارد ؛ چرا که هنوز معرفتى از دین، براى رد فلسفه به دست ما نرسیده است و اگر بخواهیم بدون کمک از شریعت فلسفه را رد کنیم، ناگزیر از آن خواهیم بود که از فلسفه کمک بگیریم و با استدلال و برهان آن را انکار کنیم. پس ما پیش از ورود در شریعت، اگر ردى براى روش فلسفى پیدا نکنیم، مى‏توانیم از این روش در فهم آغازین خود از دین استفاده کنیم و پس از آن که وارد دین شدیم، ممکن است که در فهم دینى که به طرد روشى از روش‏هاى فلسفى مى‏پردازد، از همان پیش زمینه‏هاى فلسفى خود استفاده کرده باشیم و مشربى از مشارب فلسفى را که با مسلک فلسفى ما هماهنگ نیست، مورد انکار قرار بدهیم. حال در این صورت، از کجا مى‏توان اطمینان حاصل نمود که این برداشت ما یک برداشت دینى ناب است، نه استنباطى آمخیته به پیش زمینه‏هاى فلسفى.

چه بسا ادعا شود که هر چند عقل فطرى پیش از ورود در شریعت نمى‏تواند به رد محتواى فلسفه بپردازد، ولى از عهده این بر مى‏آید که روش فلسفى را به عنوان روشى حداقل مطمئن بشناسد و بر همان اساس، از تمسک به آن براى فهم دین پرهیز نماید. در پاسخ به این فرض، باید گفت که اولا رد یا قبول روش فلسفى هم، خود به مباحث گسترده فلسفى در باب متدولوژى و معرفت‏شناسى علم نیازمند خواهد بود که مسلماً عقل فطرى که تنها مى‏تواند امورى بسیط را بشناسد، از شناخت آن عاجز مى‏ماند و ثانیاً اگر عقل فطرى با دیدن اختلافات در میان فلاسفه این چنین حکم مى‏کند که روش فلسفى خطا زاست، آنگاه باید پیش از ورود در شریعت، در اصل و اعتبار روش فطرى هم تردید داشته باشد؛ چرا که همین نوع اختلاف را مى‏تواند به وضوح در میان کسانى که صرفاً از عقل فطرى استفاده مى‏کنند و در عین حال اختلافات فراوانى هم دارند که نمى‏توان از چشم پوشید.

4. برخى گفته‏اند که عقل فطرى پیش از ورود به شریعت مى‏تواند از کارکرد مستقلى برخوردار باشد و در همان حیطه نیز اعتبار مستقلى دارد؛ اما پس از ورود در حیطه دین، کارکرد خود را از دست مى‏دهد و بدون اتکا به وحى، فراورده‏هاى قابل اطمینانى نخواهد داشت.

پرسشى که در این ارتباط به ذهن مى‏آید آن است که اولاً در مرحله پیش از شریعت، عقل فطرى که عقلى بسیطى است و بنا بر ادعاى خود تفکیکى‏ها این عقل نمى‏تواند روند پیچیده‏اى را به سلامت طى کند، آیا مى‏تواند به تمام شبهات لازم که براى باور اصلِ کلى توحید، نبوت و امامت گذر از آن لازم است، پاسخى بدهد؟ آیا پرسش‏هاى مربوط به اصل امامت و معاد، روند بسیطى از مطالعه را اقتضا مى‏کند. آیا همین مقدار که مثلا پیرمردى با استفاده از یک فرمول ساده ذهنى این مسایل را براى خود حل مى‏کند، در مورد همه افراد در همه شرایط، مى‏توان چنین فرمول بسیطى را توصیه کرد و با آن پیچیدگى‏هاى ذهنى افراد را حل کرد و زمینه را براى ایمان قلبى آماده نمود؟

به فرض آنکه چنین امکانى براى همه فراهم باشد، چگونه عقل فطرى با ورود به شریعت، کارایى مستقل و هر چند اندک خود را هم از دست مى‏دهد؟ با ورود به شریعت چه امر تازه‏اى براى عقل فطرى حادث مى‏شود که قدم به قدم باید به وحى تکیه کند و اگر قدمى استقلالى بردارد، حجیت و اعتبار خود را از دست مى‏دهد؟

5. اختلاف موجود میان فقهاى تفکیک چگونه توجیه مى‏شود؟ به بیان دقیق‏تر، این اختلاف در چه فرایندى صورت مى‏گیرد و براى حصول معرفت در این دستگاه، دقیقاً چه مراحلى طى مى‏شود و در کدام مرحله اختلاف و یا خلاف واقعیت دین، راه مى‏یابد؟ آیا خلافى که میان اصحاب تفکیک واقع مى‏شود، حکایت از آن دارد که آنان از عقل فطرى که به بساطت امور را مى‏یابد، فاصله گرفته‏اند و از عقل اصطلاحى استفاده کرده‏اند؟ اگر از عقل اصطلاحى استفاده کرده باشند، مى‏توان گفت که پس خود تفکیکیان هم در فهم دین به استفاده از عقل اصطلاحى مقید هستند؛ البته بدون آنکه توجه تفصیلى بدان یافته باشند یا مدعى بهره‏گیرى از روش فلسفى باشند؟ و اگر هم صرفا از عقل فطرى سود جسته‏اند، چگونه مى‏توان از عقل فطرى که روند پیچیده‏اى هم طى نمى‏کند؛(3) و خطاناپذیر هم هست، اختلاف نظرات را قبول کرد؟

6. نکته دیگر تأمل‏برانگیز در نگاه اصحاب تفکیک این است که عقل فطرى ساده‏یاب که باید در فهم گزاره‏هاى دینى صرفا از آن استفاده کرد، در فهم گزاره‏هاى پیچیده و مغلق دینى چگونه عمل مى‏کند؟

شاید از نگاه اصحاب این مکتب، عقل فطرى هم ذومراتب است؛ یعنى با عمل و التزام به دین، توان عقل فطرى بیشتر مى‏شود و به تدریج از حل پیچیدگى‏ها و گزاره‏هاى سخت و دشوار بر مى‏آید. به فرض قبول چنین امرى که با عمل به شریعت، فرد مى‏تواند از فهم گزاره‏هاى سخت دینى بر آید، چرا نتواند خود نیز به همان مقدارى که توان یافته است، با روش فلسفى به خرد ورزى و فیلسوفى بپردازد؛ یعنى اگر فردى با عمل به شریعت، بخشى از استعدادهایش شکوفا مى‏شود و مى‏تواند در فهم دین روند پیچیده‏اى را بدون آنکه خطا کند طى نماید، به دلیل این شکوفایى و این قدرت علمى فقط در حیطه فهم وحى محدود مى‏شود و در خارج از آن تناسب توان خود از حل معارف هستى و اسرار جهان هستى باز مى‏ماند.

7. نکته هفتمى که در این میان قابل طرح است، مسئله نظام‏سازى در مرحله تئوریک و شناخت دین است؛ اگر قرار است که فهم از دین فهمى سامان یافته باشد، به گونه‏اى که تمام عناصر استخراج شده از دین با همدیگر همخوان باشند، و جایگاه هریک از آنان به درستى ترسیم شود، این سامان یافتگى در روش تفکیکى‏ها چگونه به دست مى‏آید؟

مسلما طراحى یک نظام تئوریک از اندیشه دینى، اولاً باید قابل استناد به دین باشد و ثانیا قواعد نظام‏سازى کاملاً در آن لحاظ شود. نظام مندى معارف دینى و کشف آن از مجموعه آیات و روایات، نباید کار چندان سهلى باشد که بتوان آن را با تکیه بر عقل فطرى طراحى نمود یا آنکه دریک فرایند ساده‏اى آن را از متون دینى استخراج نمود. این کار مسلما عملیات پیچیده عقلانى فلسفى و عرفانى را مى‏طلبد که با هماهنگ کردن اصول و فروع، و تعیین جایگاه هریک از آنها، نظام معرفت دینى را باتوجه به اولویت‏هاى موجود در مناطات احکام و معارف تحصیل کند.

8. نکته شگفت‏آور دیگرى که در مدعیات اهل تفکیک وجود دارد، تفسیر خاصى است که از علم مورد توصیه شریعت ارائه مى‏کنند؛ اینان معتقدند تنها علم حقیقى علم به شریعت است و بس.

اگر آنچه از سوى شریعت به عنوان علم حقیقى (که آموختنش هم وجوب عینى دارد) مورد سفارش قرار گرفته، همین علم به شریعت باشد، آنگاه دیگر علوم براساس چه توجیهى باید آموخته شوند. (ولو به نحو وجوب کفایى). اگر آنها علم حقیقى نیستند، یا صریح‏تر اینکه آنها اساسا علم نیستند، آموختن این ظلمات چه فلسفه‏اى خواهد داشت؟

از سوى دیگر، این چه فضیلتى براى شریعت اسلام خواهد بود که این همه به علم آموزى تشویق و تحریض کند ومنظور آن از علم که بر همگان نیز واجب مى‏شود، علم به خودش باشد؛ به بیان روشن‏تر، براى یک دین، توصیه به علم و دانش، آنگاه مى‏تواند فضیلت تلقى شود که منظور آن مطلق دانش‏هایى باشد که دانشمندان و محققان حق‏طلب یافته باشند. در اینصورت مى‏توان در مورد فضایل علمى این دین سخن گفت، و برترى آن را چنین ثابت کرد که اگر این دین، دینى خرافى و غیرانسانى بود، همواره باید از پیشرفت علم و آگاهى در هراس مى‏بود و مؤمنان خود را از آن برحذر مى‏داشت؛ حال که بدان توصیه مى‏کند و آن را در هرکجاى عالم باشد، گمشده مؤمنان خود مى‏داند، نشان از این دارد که نفس آگاهى و دانش، بر حقانیت بیشتر این دین گواهى مى‏دهد و چه بسا زوایاى گمشده‏اى را هم از آن روشن مى‏کند.

استاد مطهرى درباره علمى که اسلام بدان توصیه مى‏کند و آن را برهر مسلمانى واجب مى‏داند مى‏گوید: «ممکن است کسى بگوید مقصود از همه این تأکید و توصیه‏ها علم خود دین است؛ یعنى همه به این منظور گفته شده که مردم به خود دین عالم شوند و اگر نظر اسلام از علم، علم دین باشد، در حقیقت به خودش توصیه کرده، و درباره علم به معنى اطلاع بر حقایق کائنات و شناختن امور عالم چیزى نگفته و اشکال به حال اول باقى مى‏ماند، زیرا هر مسلکى هر اندازه هم ضد علم باشد و با آگاهى و اطلاع و بالا رفتن سطح فکرى مردم مخالف باشد، با آشنایى با خودش مخالف نیست، بلکه خواهد گفت با من آشنا باشید و با غیرمن آشنا نباشید. پس اگر منظور اسلام از علم خصوص علم دینى باشد باید گفت که موافقت اسلام با علم صفر است و نظر اسلام درباره علم منفى است.(4)

9. نکته پایانى که در مبانى روشى مکتب تفکیک به نقد و بررسى نیازمند است، انکار روش عرفانى و ناهمخوان دانستن آن با متون دینى است؛ البته بزرگان تفکیکى خود اهل شهود بودند و چه بسا بسیارى از اصول و امهات خود را ابتدا از طریق شهود به دست آورده‏اند، و سپس با توجه بدان پیشینه، برداشت خود را از متون دینى تعمیق یا تصحیح نموده‏اند. اما اختلافات آنها با عرفا این است که شهودات عرفا و صوفیه مخالف ظواهر آیات و روایات است و با استنباطات فقهى همخوانى ندارد، در حالى که شهودات ما اهل تفکیک، با ظواهر دینى سازگار است.

اگر اهل تفکیک روش شهودى در تفسیر متون ـ حداقل در فهم عمقى و طولى متون ـ را پذیرفته باشند و قبول کنند که غیراز عقل فطرى، شهودات ناب مى‏تواند در تفسیر متن دخالت داشته باشد و از نظر شریعت هم امر مقبولى تلقى شود (که ظاهرا از سیره عملى آنها برمى‏آید که چنین روشى را پذیرفته‏اند)، دراین صورت، بخشى از اختلافات مبنایى آنان با عرفا حل مى‏شود)؛ به ویژه اگر توجه داشته باشیم که خود عرفا در مرتبه اول، میزان صحت و سقم شهودات خود را شریعت مى‏دانند و در نظر آنان شهوداتى اعتبار دارد که با شریعت و ظواهر آیات و روایات همسویى داشته باشد و هر شهودى که با احکام شریعت ناسازگار باشد، نشانه آن است که شهود، الهى نبوده، از القائات شیطانى بوده است.

اما اینکه عرفا مانند خود تفکیکى‏ها، در مرحله عمل تا چه میزان به این اصل عرفانى التزام داشته باشند، در اصل روش عرفانى خدشه‏اى وارد نمى‏کند و در این صورت، نزاع موردى و مصداقى خواهد بود و اشکال مصداقى نمى‏تواند کل مبنا و روش را مورد تردید و انکار قرار دهد؛ چنان که از میان خود اهل تفکیک هم، کسانى هستند که در استفاده از عقل فطرى خود یا دچار خطا مى‏شوند یا آنکه از عقل فطرى سالمى برخوردار نیستند و در نتیجه برداشت‏هایى که از شریعت مى‏کنند، متفاوت از هم است و گاهى هم با ظواهر شریعت چندان تناسبى ندارد. حال همان‏طور که اختلاف میان فقها و اشتباه و نقص برخى از آنان، اشکال را متوجه اصل روش فقهى نمى‏کند، همین طور اشتباه برخى از عرفا نیز اشکال را متوجه روش عرفانى نمى‏کند.

البته اختلاف دیگرى هم میان عرفا و اهل تفکیک وجود دارد و آن بحث مهم تأویل است که به بحثى مستقل و رساله‏اى جداگانه نیاز دارد که از حوصله این نوشته خارج است.(5)

در پایان لازم است که به این نکته اشاره کنیم که دفاع از روش فلسفى یا عرفانى در فهم دین، بدان معنى نیست که هرآنچه قرآن در بطون هفتگانه خود دارد، براى مجتهدین از فلاسفه و عرفاى اسلامى قابل اصطیاد است. مى‏توان گفت که میان قرآن از یک سو و برهان و عرفان از سوى دیگر، رابطه مقید و مطلق وجود دارد؛ بدین معنى که قرآن که مطلق باشد، همه آنچه فقها و حکما و عرفا دارند، داراست، ولى این گونه نیست که آنچه قرآن دارد، برهان و عرفان نیز مى‏توانند داشته باشند.

این مسئله دلیل قصور وجودى‏اى است که در برهان و عرفانى بشرى وجود دارد؛ از این رو انسان کامل هم توان این را دارد که برخى از مشاهدات خود را به عرفا بنمایاند؛ چنان‏که مى‏تواند براى اهل حکمت و فلسفه، برهریک از شهودات برهان اقامه کند.(6)



مقایسه مکتب تفکیک با اخبارى‏گرى
در مورد این مسئله که آیا مکتب تفکیک نوعى اخبارى‏گرى است، یا آنکه به کلى با آن تفاوت دارد، نظریات مختلفى ارائه شده است که هرکدام از آنها قابل بررسى و توجه است. آنچه در این نوشته مورد نظر است، بیان نکات اشتراکى است که مى‏تواند اخبارى‏گرى را با مکتب تفکیک نزدیک کند؛ البته طرفداران مکتب تفکیک از اینکه خود را در سلک اخبارى‏ها بدانند، ابا دارند و تا اندازه‏اى هم البته حق دارند، ولى شاید با دقتى بتوان نقطه‏هاى اشتراکى نه چندان بى‏اهمیتى را میان این دو نحله یافته، آن را عرضه نمود.

یکى از نکات اشتراک میان مکتب تفکیک و اخباریون، خاستگاه هریک از این دو نحله است؛ از آنجا که هریک از این دو مکتب در شرایط زمانى خاصى پیدا شده‏اند که در آن زمان مباحث عقلى، اعم از فلسفى یا اصولى محض، در حوزه‏هاى دینى به شکل نگران کننده‏اى رواج مى‏یافتند و احتمال مى‏رفت که در این مسیر التقاطاتى صورت گرفته، در نتیجه به تحریف یا تأویل (به معناى خلاف ظاهر نه بدان معنا که عرفا اراده مى‏کنند) منجر شود و روایات و فرمایشات ائمه معصومین به فراموشى سپرده شود؛ در این شرایط برخى از فقها که نگران احکام و معارف دینى مأثور از اهل‏بیت بودند، درصدد بر مى‏آیند که با تشکیل جبهه‏اى واحد علیه آنچه به نحوى خارج از معارف و مباحث دینى و روایى محسوب مى‏شد، حوزه‏هاى دینى را از آفت التقاط و دورى از حقیقت دین مصونیت بخشیده، محصلان دینى را از عقل‏گرایى افراطى و بى‏توجهى به متون اصیل دینى برحذر دارند؛ البته هیچ استبعادى هم ندارد که در برابر یک جبهه افراطى، عکس‏العمل‏هاى مخالف هم، به نحوى روانشناختى دچار افراط شود و حتى از نکات ممتاز و مثبت جبهه مقابل به خاطر امر خطیرى که همان حفظ جوهره دین باشد، اغماض کند.
بدین نحو، اگر نگوییم که تفکیکى‏ها به نوعى اخبارى بوده‏اند، مى‏توان گفت که در این بخش اخباریون به نوعى تفکیکى بوده‏اند.
نقطه اشتراک دیگرى که مى‏توان در میان این دو یافت، نوع و شکل اجتهادى است که این دو مکتب بدان توصیه مى‏کنند؛ البته ادعاى ما این نیست که دستگاه اجتهادى اخباریین با دستگاه اجتهادى مکتب تفکیک دقیقا یکى است، ولى اگر باور کنیم که در مورد نحله اخبارى گرى هم زیاده گویى‏هایى شده است و چنین نیست که آنها به طور کلى عملیات اجتهادى را انکار بکنند، آنها نیز قائل به فهم متن و گذر از ظاهر عبارات ائمه (علیهم السلام) هستند و براساس همین، با قواعدى که از روایات استنباط مى‏کنند، به نوعى اجتهادورزى مى‏کنند.(7) در آن صورت، مى‏توانیم باور کنیم که با اغماض از اختلافات جزیى، روح حاکم در هر دو روش یکسان بوده، تفاوتى در اصل کلى تکیه بر شریعت و خود بنیاد بودن شریعت در تفسیر خود وجود ندارد.
نکته پایانى که لازم است بدان اشاره شود، ضرورت توجه پژوهشگران دینى و عالمان دین به اصل دغدغه درست و شایسته اهل تفکیک و اخبارى‏گرى است؛ هرچند نمى‏توان به روش پیشنهادى از طرف مکتب تفکیک و اخبارى‏گرى تن داد، ولى مى‏توان به انگیزه‏اى که این دو نحله را بدین جهت سوق داد، عنایت بیشترى مبذول داشت و از واکنش‏هاى افراطى در برابر این دو پرهیز نمود.

شایسته است که محققین علوم دینى به ویژه دانشمندان اصولى حوزه، جایگاه آیات و روایات را در روش شناخت دین منقح کرده، توصیه‏هاى روشى را در فهم دین که از ناحیه دین عنوان شده است، جدى بگیرند. اگر چنین امرى اتفاق افتد، مى‏توان به اصولى عقلى ـ روایى اندیشه کرد که بالطبع میزان خطاپذیرى این اصول در استنباطات فقهى نیز به مراتب اندک و شاید ناچیز خواهد بود.
پى نوشت‏ها:
1. ر. ک: هنرى کربن، مجموعه مصنفات‏شیخ اشراق، تلویحا(تهران، موسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگى، ج دوم، 1372) ج 1، ص 70 ـ 74. و نیز ر. ک: صد الدین شیرازى، حکمت متعالیه، حاشیه مرحوم سبزوارى (بیروت، دارالحیات التراث العربى، 1410 ه 1999م)، ج 8، ص 179 ـ 180.
2. ر. ک: حسن حسن زاده آملى، قرآن وعرفان و برهان از هم جدایى ندارند(قم، انتشارات قیام، چ دوم، 1374)، ص 42.

3. ر.ک: محمد باقر ملکى، توحید الامامیه، ص 21 و نیز ر.ک: نقد و نظر، ش سوم و چهارم، همان، ص 193.

4. ر.ک: مرتضى مطهرى، بیست گفتار، (قم، انتشارات صدرا، چ پنجم، 1358)، ص 218.

5. ر.ک: یزدان پناه، یدالله، تأویل از دیدگاه امام خمینى، قم، کنگره اندیشه عرفانى حضرت امام (ره)، خداد 1381، ه ش.

6. ر.ک: عبدالله جوادى آملى، رحیق مختوم، (قم، مرکز نشر اسرار، چ اول، 1375)، ج اول، ص 17 ـ 18.

7. ر.ک: محمد امین استرآبادى، الفوائد المدینه (دارالنشر لاهل بیت علیهم السلام)، ص 266.

تبلیغات