آرشیو

آرشیو شماره ها:
۸۰

چکیده

متن

عدى که در صفات انسانى، آئینه تمام نماى پدرش بود، پس از وى بر قبیله «طى» ریاست داشت. افراد این قبیله بت «فلس» را مى‏پرستیدند. عدى، مسیحى بود و آن را از مردم پوشیده مى‏داشت و به دلیل تبلیغات زهرآگین دشمن علیه آئین اسلام و پیشواى آن، کینه رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم را در دل مى‏پروراند و از خبر پیروزى‏هاى چشمگیر مسلمانان، ناخرسند بود. با این همه، پیش‏بینى مى‏کرد که دیر یا زود، منطقه آنها نیز به وسیله آئین محمّدى و سربازان سلحشور آن، فتح شود و بساط حکومت او برچیده گردد. از این رو براى حفظ ریاست و آئینش از افراد تحت امر خود خواسته بود که شتران تندرو او را آماده حرکت، نزدیک خرگاهش نگاهدارند و دیدبانان نیز مراقب مسیر باشند تا هرگاه که زنگ خطر به صدا در آمد، بى‏درنگ با تجهیزات لازم، فرار را بر قرار ترجیح دهد و از قلمرو سپاه اسلام خارج گردد.
سرانجام در یکى از روزهاى ماه ربیع‏الاول سال نهم هجرى، یکى از دیدبانان خبر تهاجم لشکر ظفرمند اسلام ـ به منظور ویران کردن بتخانه «فلس» ـ را به اطلاع عدى بن حاتم رساند. عدى به سرعت همسر و فرزندان و وسایل سفر را برداشت و راهى دیار شام ـ که مرکز مسیحیت بود ـ گردید و به همکیشان خود پیوست. به علت شتابزدگى زیاد، فرصت نیافت تا خواهر خود «سفّانه» را نیز از میان قبیله طى خارج سازد. مسلمانان به فرماندهى امام على علیه‏السلام به سرزمین او وارد و به بتخانه حمله ور شدند و گروهى از نیروهاى مقاومت را دستگیر و جمعى را اسیر و به عنوان غنائم جنگى با خود به مدینه بردند. در میان اسیران، سفّانه دختر حاتم وجود داشت که او را در منزل رمله، دختر حارث، در اطراف مسجد مدینه نگاهدارى مى‏کردند.
رأفت اسلامى
در یکى از روزهایى که پیامبراکرم صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم براى اقامه نماز عازم مسجد بود، سفّانه که زنى سخنور و شجاع بود، موقع را مغتنم شمرد و از جا برخاست و پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم را مخاطب قرار داد:
یا رسول اللّه، هلک الوالد، و غاب الوافد، فامنن علىّ، منّ اللّه علیک؛ اى پیامبر خدا! پدرم فوت کرد، و آنکه عهده دار هزینه‏ام بود، متوارى است؛ پس بر من منّت گذار، خداوند بر تو منّت گذارد.1
رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم پرسید: سرپرست و عهده دار هزینه زندگى‏ات چه کسى بود؟
گفت: برادرم عدى، فرزند حاتم.
فرمود: فردى که از خدا و رسولش فرار و به شام گریخت؟
پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم بدون گفتن چیزى، دختر حاتم را به حال خود گذاشت. سفّانه فردا نیز تقاضا و سخنانش را تکرار کرد؛ آن حضرت هم مانند روز گذشته پاسخ داد.
روز سوم در حالى که از مذاکره با رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم مأیوس شده بود، پیامبر را دید؛ همراه رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم فردى بود که به سفّانه اشاره کرد که برخیز و خواسته خود را تکرار کن. با اشاره این فرد ـ که على علیه‏السلام بود ـ امیدوار گردیده، سخنان دو روز قبل خود را در حضور رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم تکرار کرد. حضرت پاسخ داد:
خواسته‏ات را پذیرفتم ولى براى رفتن از مدینه، شتاب مکن؛ تصمیم دارم تو را همراه فردى امین به زادگاه یا نزد برادرت بازگردانم و در حال حاضر، مقدمات این سفر آماده نیست.
در یکى از روزها سفّانه با خبر شد که به زودى کاروانى از مدینه به سوى شام حرکت مى‏کند که از آشنایان او نیز در آن حضور دارند. موضوع را با پیامبر در میان گذاشت تا با رفتنش از مدینه موافقت کند. پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم خواسته‏اش را پذیرفت و مبلغى به عنوان هزینه سفر و مرکبى راهوار و مقدارى پوشاک به وى بخشید. در شام ماجراى اسارت و آزادى خود را براى برادرش بازگو کرد...
عدى گفت: من به اشتباه خود معترفم اما فرصت کافى براى اینکه تو را به همراه بیاورم، نبود. اکنون از «محمد» برایم سخن بگو؛ زیرا من تو را بانویى خردمند مى‏دانم.
سفّانه رفتار نیک مسلمانان را تشریح کرد و آنگاه گفت:
در محمد صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم فضائل ارزنده‏اى وجود دارد و به صلاح تو است که فوراً نزد او رفته و پیمان دوستى منعقد سازى. چه آنکه اگر او «پیامبر» باشد، فضیلت پیشگامى در گرویدن به او را کسب خواهى کرد و اگر چنین نباشد2، در سایه قدرت روز افزون و حکومت عادلانه‏اش با عزّت و احترام زندگى خواهى کرد.3
سخنان این بانوى هوشمند در دل برادر تأثیر گذاشت و عدى با پشت سر گذاشتن مسافتى طولانى وارد مدینه شد تا از نزدیک واقعیت را تجربه کند.
زیارت نور
او خود مى‏گوید:
در مسجد رو به روى پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم نشستم و به معرّفى خود پرداختم. رسول خدا که مرا شناخت، از جاى خود برخاست و دست مرا گرفته، به خانه‏اش برد. در اثناى راه، پیرزنى مستمند مدتى طولانى با او به سخن گفتن پرداخت و نیازهاى خود را مطرح ساخت و محمد صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم در نهایت صبر و تواضع، همه سخنان پیرزن را گوش داد و مشکل او را حل و سپس راه افتاد. آن چنان شیفته مکارم اخلاقش قرار گرفته بودم که با خود گفتم:
امکان ندارد محمد، فرمانرواى عادّى باشد؛ چه آنکه غرور امیران به آنها اجازه نمى‏دهد «فروتن» باشند. او احتمالاً فرستاده خداست که با حوصله تمام سخنان پیرزنى را گوش مى‏دهد!
هنگامى که به سراى او وارد شدم، زندگى ساده و زاهدانه‏اش به تعجّبم افزود. ایشان تنها تشک فراهم آمده از لیف خرمایى که در اختیار داشت، براى من نهاده و خود بر حصیر یا زمین نشست.
این ماجرا به من فهماند که محمد صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم پادشاه نیست، خصوصاً که ایشان از زندگى داخلى من نیز خبر داد. از جمله به من فرمود: آیا آیین تو «رکوسى» (آئینى که حدّ وسط مسیحیت و صائبى است) نبود؟ گفتم: چرا؟ فرمود:آیا دینت به تو اجازه مى‏داد که به شیوه جاهلیت، یک چهارم در آمد قوم را به عنوان «حقّ زعیم قوم» در انحصار خود بگیرى؟! گفتم: نه. در این هنگام، فرمود: اى عدى! اسلام بیاور تا رستگار گردى.
در اندیشه خود غوطه‏ور بودم که این سخن او، مرا به خود آورد:
«اى عدى! تنگدستى و ضعف مالى امروز مسلمانان، مانع از گرویدن تو به اسلام نگردد؛ چه آنکه روزى فرا خواهد رسید که ثروت جهان به سوى آنها سرازیر خواهد شد و آن‏چنان وضع زندگى‏شان سامان پذیرد که کسى رغبت به جمع آورى آنها نخواهد داشت. و اگر کمى مؤمنان و فراوانى دشمنان، مانع از ایمان آوردن تو است، قسم به خداوند! روزى فرامى‏رسد که بر اثر پیروزى‏هاى درخشان مسلمانان، جهانى شدن اسلام و فزونى گرفتن پیروانش، بانوان تنها از «قادسیه»4 به زیارت کعبه مى‏آیند و هیچ کسى متعرّض آنها نخواهد شد. و اگر از این رو دلسردى که مى‏بینى قدرت‏هاى جهانى و حکومت در دست دیگران است، به تو مژده دهم که به زودى رزمندگان اسلام کاخ‏ها را یکى پس از دیگرى به تصرّف خود درآورده و کاخ سفید «بابل»5 را به روى خود بگشایند.»
سخنان دلپذیر و شیوه رفتارى حضرت، تحوّلى در عدى ایجاد کرد و او همراه قومش به «اسلام» گرویده6 و تا پایان عمر نیز وفادار ماندند.
عدى مى‏افزاید: من اسلام آوردم و زنده بودم و به چشم خود دیدم که در پناه اسلام، امنیتى ایجاد شد که بانوان بى کس از دور و نزدیک کشورها به زیارت خانه خدا مى‏آمدند و احدى متعرّض آنها نمى‏شد. کشور بابل نیز به همّت مسلمانان، فتح و کاخ کسرا به تصرّف مسلمانان در آمد. امیدوارم که سومى را نیز به‏زودى ببینم؛ یعنى ثروت جهان به سوى مدینه سرازیر گردد و کسى رغبت به اندوختن آن پیدا نکند.7
مدافع اسلام
عدى در زمان رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم رئیس قبیله‏هاى بنى‏اسد و طى بود و از طرف حضرت به جمع آورى صدقات قبیله‏اش8 مى‏پرداخت؛ وى دیگر مالیات‏هاى سنگین گذشته را از قوم خود نمى‏گرفت و به گرفتن زکات و صدقات اسلامى اکتفا مى‏کرد و آنها را به منظور گرداندن چرخهاى حکومت اسلامى و رفع نیاز اساسى امت، نزد رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم مى‏فرستاد و تا زمان خلیفه دوم این سمت را داشت.
پس از ارتحال پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم که جمعى راه ارتداد پیش گرفتند، او و قبیله‏اش به اسلام وفادار ماندند.9 چنان که شاعرى از قبیله طى گفت:
وفینا وفاء لم یرالناس مثله     و سربلنا مجداً عدى بن حاتم
عدى در خلافت ابوبکر در سپاهى که به سوى عراق حرکت مى‏کرد، از امراى لشکر خالد بن ولید10 بود و در سپاهى که به ریاست خالد بن ولید و ابوعبیده براى فتح دمشق فرستاده شده بود، به نفع اسلام مبارزه کرد.11 و در برخى از جنگها نیز شرکت داشت.
در عصر خلافت عمر نزد وى آمد؛ نخست خلیفه با او به سردى برخورد کرد. عدى پرسید: آیا مرا نمى‏شناسى؟ پس از آن بود که او فراوان از عدى تعریف مى‏کرد.
در زمان خلیفه سوم، چونان برخى صحابه پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم مورد بى‏مهرى عثمان قرار گرفته و سرانجام تبعید شد.*
مطیع رهبر
الف) در دوران حکومت امیرمؤمنان على بن‏ابى‏طالب علیه‏السلام خلوص نیّت و عظمت شخصیت او بیشتر هویدا شد؛ زیرا از استقرار حکومت عدل علوى چندان نگذشته بود که دنیاخواهى طلحه و زبیر، بحران آفرید؛ آن دو جنگ «جمل» را به راه انداختند. حضرت براى سرکوبى پیمان شکنان، سپاهى فراهم ساخت و آماده حرکت به سوى عراق گردید. در این هنگام، عدى با محاسن سفید و چهره مصمّم به پا خاست و گفت:
«اى امیرمؤمنان! اگر اجازه دهى، من زودتر از شما حرکت کنم و قبیله‏ام را از تصمیم شما با خبر سازم؛ شاید بتوانم به تعداد سپاهیانى که از مدینه فراهم ساخته‏اى، از قبیله طىّ سرباز تهیّه کنم.»
على علیه‏السلام به او اجازه داد و عدى نیز با سپاهى انبوه از قبیله طىّ به پیکار منافقان و آشوبگران شتافت... در همین جنگ بود که چشم عدى شکافته شد.12
ب) در «صفّین» نیز شهامت‏ها از خود نشان داد13 و آنگاه که به پیشنهاد عمروبن عاص قرآن‏ها را بر نیزه‏ها کردند و با مشاهده این صحنه، بسیارى از ساده لوحان فریب خوردند و بین سپاه على علیه‏السلام اختلاف رخ داد، عدى با سخنان منطقى‏اش دلها را مسخّر کرد. او در باره شخصیت ملکوتى امیرمؤمنان علیه‏السلام چنین لب به سخن گشود:
«اى مردم! اگر غیر از على، فردى ما را به کشتن نمازگزاران دعوت مى‏کرد، دعوتش را اجابت نمى‏کردیم؛ ولى على دستورى صادر نمى‏کند مگر آنکه حجّت و برهانى دارد که براى خود و دیگران حجّت است. او از یارى عثمان دست کشید؛ زیرا کارهاى او شبهه‏ناک بود. با اهل بصره و جمل مبارزه کرد؛ چون آنها بیعت او را نقض کردند. با شامیان در جنگ است؛ زیرا راه ستم و ظلم را پیش گرفته‏اند. در کارهاى خودتان نظر و تأمّل کنید؛ اگر براى او بر شما فضلى است، که شما را مانند آن نیست، پس از او پیروى کنید و در غیر این صورت، با او مبارزه نمایید.
حال اگر ملاک‏هاى افضلیت را در نظر داشته باشید، حتماً خواهید گفت که او از هر جهت بر دیگران مقدّم است؛ چه آنکه برترى و افضلیت را «آشنایى با قرآن و سنّت رسول اللّه صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم » بدانید، او آگاه‏ترین مردمان است. و اگر «پیشگامى در اسلام» بدانید، او برادر رسول خدا و رأس اسلام است. و اگر «زهد و عبادت» را مطرح کنید، او اَزهد و اَعبد مسلمانان است. و اگر «عقل و خرد» را ملاک تقدّم به حساب آورید، عقل او از همگان بیشتر است و اگر «شرافت و حسب» را مدّ نظر قرار دهید، او از اصیل‏ترین و شریف‏ترین خاندان‏ها است. اگر «پذیرش عمومى» را مطرح کنید، مهاجران و انصار، وى را بر زمامدارى پسندیده‏اند و پس از عثمان با او بیعت کرده و در مقابل اصحاب جمل و شامیان یارى‏اش کرده‏اند.
اکنون بگویید آن فضیلتى که شما را به هدایت نزدیک ساخته و آن نقصى که على را به ضلالت کشانده، کدام است؟ به خدا سوگند! اگر همه شما در مقابل او قرارگیرید، خداوند مردمى را بر خواهد انگیخت که با حمایت و پشتیبانى‏شان با کفر و گمراهى نبرد کند. چون در کتب سابقین و جزو مقدّرات خداوندى است که بایستى با اینان بجنگد تا شاید از راه انحرافى خود برگردند...»
سخنان پاکدلانه عدى، اثر خود را بخشید و چنان روح رزمندگان را تکان داد و چنان احساسات و عواطف ایشان را به جنبش آورد که فریب خوردگان، دیگر بار به اطاعت على علیه‏السلام درآمدند و مراتب اخلاص و فداکارى خود را اعلام داشتند.14
ج) عدى در نبرد با «مارقین» نیز در رکاب مولاى خود على علیه‏السلام بود و مردانه با دشمنان جنگید.
د) پس از شهادت على علیه‏السلام عبداللّه بن زبیر در حضور معاویه، این جانباز و شیعه مولا را این گونه سرزنش کرد: یا اباطریف! در چه روزى چشم تو ضایع شد؟!
عدى گفت: روزى که پدرت از جنگ گریخته بود و به بدترین شکلى او را کشتند.15 همان روزى که مالک اشتر به پهلوى تو نیزه‏اى زد و فرار را بر قرار ترجیح دادى.
در زمره راویان
عدى از اصحاب رسول خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم است.16 و نزد دانشمندان علم رجال «ثقه» محسوب مى‏شود و بنا به فرموده علامه امینى در وثاقت او اختلاف ندارند.17 وى از خواصّ شیعیان امیرمؤمنان علیه‏السلام بوده و علماى اهل سنّت در «صحاح ستّه» احادیث او را ذکر کرده‏اند. همچنین ابن جوزى در تلقیح فهوم اهل الاثر، ص 365 و ابن حزم ظاهرى اندلسى در اسماءالصحابة الرواة، ص 71، آمار احادیثش را مشخّص کرده‏اند.
عدى یکى از راویان حدیث «غدیر» است.18 و آنگاه که على علیه‏السلام در «رَحْبه» حضّار را سوگند داد و از آنها خواست تا کسانى که حدیث غدیر را از پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم شنیده‏اند، برخیزند و شهادت دهند؛ عدى برخاست و به نفع حضرت شهادت داد.19
گشاده دستى عدى
وى همچون پدرش (حاتم طائى) اهل سخاوت و بخشندگى بود. باران مهر و عنایتش بر بیچارگان و مستمندان مى‏بارید و آنچه داشت، به آنها انفاق مى‏کرد و دلهاى‏شان را به احسان خود آکنده مى‏ساخت؛ به گونه‏اى که در حقّش سرودند:
بابه اقتدى عدى بالکرم     و من یشابه ابه فما ظلم
«عدى در کرم و سخاوت، از پدر خود پیروى نموده است. و آن کسى که از پدرش پیروى کند، کار خلافى مرتکب نشده است.»
داستان‏هاى وى نیز شنیدنى است؛ از جمله اینکه:
یک روز اشعث بن قیس فردى را نزد عدى فرستاد تا دیگ حاتم را به امانت بگیرد. عدى آن را پر از مال کرد و به او داد. اشعث پیغام داد که: من آن را خالى مى‏خواستم! عدى گفت: ما ظرف خالى را به کسى عاریه نمى‏دهیم.20
او همواره مقدارى نان به لانه مورچگان مى‏ریخت و مى‏گفت: اینها همسایگان ما هستند و بر ما حقّى دارند.21
شخصى نزد او آمد و از او صد درهم طلب کرد، عدى گفت: من پسر حاتم طائى هستم، از من فقط صد درهم درخواست مى‏کنى؟! واللّه به تو این مبلغ ناچیز را نخواهم داد، بیشتر بخواه!
روزى دیگر عرب سالمندى را دید که فریاد مى‏زد: اى مردم! به فرد پرعائله‏اى که در راه مانده و آشفتگى ظاهرش شاهد صدق گفتار اوست و خداوند نیز ناله‏اش را مى‏شنود، کمک کنید که عدّه‏اى جامه‏اش را در آورده و بر قتلش مصمّم اند!
عدى او را صدا کرد و از گرفتارى‏اش پرسید؛ عرب گفت: از قبیله بنى‏سعد هستم که از من دیه‏اى مى‏خواهند.
پرسید: مقدار دیه چقدر است؟ گفت: یکصد شتر. عدى گفت: این شترانى که در صحرا مشغول چرا هستند، از آنِ من است، برو و صد شتر را بگیر.22
روزى ابوداره شاعر23 بر عدى وارد شد و گفت: در مدح تو قصیده‏اى سروده‏ام، اجازه بده آن را بخوانم.
عدى گفت: دست نگهدار تا نخست مقدار پاداشى که در نظر دارم به تو بدهم، تا بیش از آن مرا نستایى؛ زیرا ناخشنودم اگر قیمت آنچه سروده‏اى، به تو نداده باشم. اکنون این هزار گوسفند و هزار درهم و سه غلام و سه کنیز و یک اسب را بگیر، سپس قصیده را بخوان.
شاعر به خواندن اشعارش پرداخت که بدین معنى است:
«شتر هواى نفسم با معد ـ رئیس قبیله‏هاى عرب ـ عشق مى‏ورزد با آنکه باران بهارى جود و بخشش از خانه‏هاى بنى‏ثعل مى‏بارد.
پروردگار، شبهاى عدى بن حاتم را دراز دامن و به دور از نگرانى قرار دهد، همچون شمشیر تیزِ آخته‏اى که سالم مانده باشد.
پدرت سخاوتمندى بود که دیگران به گرد راهش نمى‏رسند و تو نیز بخشنده‏اى هستى که هرگز عذر نمى‏آورى.
اگر از زشتى‏ها دورى مى‏کنید، مانند شما باید دورى کنند و اگر خوبى انجام مى‏دهید، افرادى چون شما باید انجام دهند.»
چون این ابیات را خواند، عدى گفت: دست نگهدار که بخشش من بیش از این نمى‏ارزد.24
در جامع الحکایات آورده که پسر حاتم آب از کوزه سفالین خوردى و بر فرش کهنه نشستى ولیکن پیوسته خوانِ کرمش نهاده بود و اسباب مهماندارى و درویش نوازى آماده. شعرا را هرسال هشتاد هزار دینار صله دادى و غربا و فقرا را به قدر احتیاج ایشان نوازش فرمودى. حاصل، که از احسان و انعام به جان خلائق آن کرده بود که همگنان زبان به مدح و ثناى او گشاده داشتندى و اقاصى و ادانى تخم محبّتش در زمین سینه کاشتندى.
هر که به احسان، عَلَم افراشتست     تخم محبّت همه جا کاشتست
روزى یکى از گستاخان بر سبیل ملامت، گفت: اى عدى! تو مردى بزرگ‏زاده‏اى، چرا پا از جاده ناموس بیرون نهاده‏اى! عرب تو را برین که بساط و متاع خانه بر زىّ درویشان نهاده‏اى و به طریق ایشان به اکل و شُرب اشتغال مى‏نمائى، عیب مى‏کنند. چه شود که آب از اناى مُرَصَّع خورى و فرش و بساط از حریر و اِستبرق ترتیب کنى؟!
عدى فرمود که: من با خود حساب این تکلّفات کرده‏ام؛ هر سال پنجاه هزار دینار زرِ سرخ خرج مى‏شود و من آن دوست‏تر دارم که این مبلغ را به درویشان و محتاجان رسانم تا در ایّام حیات بر من ثنا کنند و بعد از وفات مرا دعا کنند که از همین ثنائى مطلوبست و همین دعا مقصود.
دو چیز حاصل عمرست، خیر و نام نکو     چو زین دو درگذرى، «کُلُّ مَنْ عَلَیها فان»
حمایت از انقلابیون
«عبداللّه بن خلیفه طائى» از مخالفان سیاست بنى‏امیه و از یاران حجر بن عدى است که به دوستى اهل‏بیت علیهم‏السلام شهرت داشته است. او به دستور زیاد بن ابیه دستگیر شد؛ خواهرش نزد خویشان خود رفت و آنها را به نجات برادرش برانگیخت. قبیله طىّ به هیجان آمدند و عبداللّه را از چنگ مأموران رژیم نجات دادند. زیاد از پیشواى قبیله طىّ (عدى بن حاتم) خواست تا عبداللّه را به وى تسلیم نماید. عدى گفت:
«به خدا سوگند! هرگز او را نمى‏آورم. مى‏خواهى پسر عمویم را تحویل دهم تا او را به قتل برسانى! به خدا قسم! اگر او زیر پاهایم قرار داشته باشد، هرگز پاهایم را بر نمى‏دارم.»
زیاد خشمگین شده و دستور داد عدى را به زندان افکندند؛ ولى افراد یمانى و ربعى مقیم کوفه، نزد زیاد آمده و امتیازات و فضائل عدى را بر شمردند و او را از شأن و شرف این بزرگ زاده آگاه ساختند. زیاد چاره‏اى جز آزادى عدى بن حاتم ندید؛ اما شرط آزادى‏اش را خروج پسر عمویش از کوفه و اقامت در «جبلین» تعیین کرد.
شفاعت
عدى بین اقشار مختلف و زمامداران، محترم بود و در قیام مختار ثقفى نیز شفاعت‏هایش مورد پذیرش وى قرار مى‏گرفت.
شیفته عبادت
فرزند حاتم طائى هماره به «عبادت» عشق مى‏ورزید؛ آنچنان که مى‏گفت:
ما جاء وقت صلاة قطُّ الاّ و قد اخذت لها أهبتها، و ما جاءت الاّ و أنا الیها بالأشواق.25
ما أقمت الصلاة منذ اسلمتُ الاّ و انا على وضوء.26
فدایى مولا
پس از شهادت امام حسن مجتبى علیه‏السلام نیز عدى به مجلس معاویه وارد شد، معاویه به او گفت: پسرانت چه شدند؟
عدى گفت: سه نفر از آنها در رکاب على علیه‏السلام در صفّین کشته شدند. معاویه گفت: على با تو منصفانه رفتار نکرد؛ زیرا فرزندان خود را نگاهداشت و فرزندان تو را به دم تیغ فرستاد و جنگجویان نیز آنها را از مرکب حیات پیاده کردند!
عدى گفت: «به خدا قسم این گفته، صحّت ندارد! زیرا من با آن حضرت به انصاف رفتار نکردم؛ او کشته شد و من هنوز زنده‏ام!»27
دور از حریم کوى تو، شرمنده مانده‏ام     شرمنده مانده‏ام که چرا زنده مانده‏ام
معاویه او را چنین تهدید کرد: هنوز قصاصِ خون عثمان تمام نشده است و به اتمام نمى‏رساند آن را، مگر خونِ شریفى از اشراف یمن.
عدى بدون پروا گفت: «به خدا سوگند! قلب‏هاى ما که مالامال از بغض و کینه تو است، هم اکنون در سینه‏هایمان جا دارد، و همان شمشیرهایى که با تو پیکار کردیم، برشانه‏هاى ما است. و قطع حلقوم و رسیدن جان به سینه، بر ما آسان‏تر است از شنیدن گفتار و ناروایى که در باره مولایمان امیرمؤمنان علیه‏السلام گفته شود. پس اى معاویه! شمشیر را به شمشیرزنان بسپار.»
معاویه گفت: از على و شیوه حکومتش همچنان که از نزدیک دیده‏اى، برایم سخن بگو.
عدى گفت: «بهتر است مرا معاف بدارى!» معاویه نپذیرفت. عدى زبان به ستایش امیرمؤمنان علیه‏السلام گشود و گفت:
«به خدا سوگند که على علیه‏السلام مردى بسیار دوراندیش و پرتوان بود؛ سخنانش برپایه عدل و داورى‏اش همانند حقیقت بود. چشمه‏هاى حکمت و دانش در اطراف وجودش مى‏جوشید و دریاى علم در وجودش موج مى‏زد. از جهان مادّه و زرق و برقِ فریباى آن تنفّر داشت، در عوض با تاریکى شب (مناجات شبانه) مأنوس بود.
به خدا قسم! اشک‏هایى فراوان از دیده فرومى‏ریخت. او بسیار مى‏اندیشید و در تنهایى، نفس خود را بازخواست مى‏کرد و بر گذشته‏ها حسرت مى‏خورد. لباس کوتاه و خشن و زندگانى سخت داشت. در میان مردم با رعیت، به حسب ظاهر، فرقى نداشت. به تمام پرسش‏هاى ما پاسخ مى‏داد و نیازمان را برمى‏آورد. با اینکه ما را فوق العاده به خود نزدیک مى‏ساخت، اما هیبت و شکوه آسمانى‏اش همچنان باقى بود؛ ما پرواى سخن گفتن نداشتیم و از بزرگى و جلالش جرأت نگاه کردن به چهره‏اش در ما نبود. هرگاه تبسّم مى‏کرد، گویى از رشته مروارید پرده برداشته است. مؤمنان را بزرگ مى‏داشت و یار مستضعفان بود. در حکومتش قدرتمند از ستم او نمى‏ترسید و ناتوانان از عدالتش مأیوس نبودند.
به خدا سوگند! شامگاهان که سیاهى شب سایه مى‏گسترد، على علیه‏السلام را در محراب عبادت مى‏دیدم که چونان مارگزیده، به خود مى‏پیچید و از دیدگانش اشک چون دانه‏هاى مروارید بر گونه‏هایش مى‏غلتید و بسان انسان داغدیده ضجّه مى‏زد. گفتارش هم اکنون در گوشهایم طنین افکن است که مى‏گفت:
«اى دنیا! از چه رو متوجّه من شده‏اى؟ از من فاصله بگیر و دیگرى را بفریب، که من تو را سه طلاقه کرده‏ام که در آن رجوعى نیست؛ زیرا زندگى با تو، بى‏ارزش و توأم با خطر بزرگ است.»
و مى‏فرمود:
«آه از کمى توشه و دورى راه آخرت و تنهایى!»
سخنان جذّاب عدى آن چنان معاویه را تحت تأثیر قرار داد که حاکم ستمگر شام به گریه افتاد و با آستین لباسش اشک‏ها را پاک نمود و گفت: «خدا، ابوالحسن را غریق رحمت خود قرار دهد که واقعاً چنین بود. آنگاه پرسید:
فراق على را چگونه تحمّل مى‏کنى؟!
عدى گفت: «در فراق او به زنى مى‏مانم که فرزندش را در دامنش کشته باشند که هرگز اشک چشمش خشک نمى‏شود و یاد فرزند را فراموش نمى‏کند.»
معاویه سؤال کرد: چه وقت به یاد على مى‏افتى؟
گفت: «روزگار به من فرصت نمى‏دهد تا او را فراموش کنم.»28
در پیکار «صفّین» هنگامى که بر معاویه دشوار شد، یاران نزدیک خود را خواند و بر ضدّ برخى از یاران على علیه‏السلام توطئه‏اى را مطرح ساخت. به ایشان گفت: گروهى از اطرافیان على، مرا اندوهگین و دل نگران کرده‏اند؛ از جمله عدى بن حاتم و قیس بن سعد و... شامیان باید توانمندى خود را به مردم نشان دهند.
آنگاه هرکس را عهده‏دار قتل فردى کرد و عبدالرحمن بن خالد را براى مقابله با عدى برگزید و بنا شد گروهى از سواران نیز او را پشتیبانى کنند. معاویه به این نقشه دل بسته و بیش از همه به عبدالرحمن امیدوار بود. عبدالرحمن پس از خواندن رجز و معرّفى خود، به سوى عدى حمله‏ور شد. عدى نیز رجز او را چنین پاسخ داد:
أرجو الهى و أخاف ذنبى     و لیس شى‏ء مثل عفو ربّى
یا ابن الولید بغضکم فى قلبى     کالهضب بل فوق قنان الهضب
«من به خدایم امیدوارم و از گناهم هراسناک، و هیچ چیزى چون بخشش و عنایت پروردگارم نباشد.
اى پسر ولید! کینه شما در دل من انباشته شده و بسان کوهى، بلکه برتر از قلّه کوهساران بلند، برآمده است.»
در هنگام کارزار چیزى نمانده بود تا نیزه عدى به زندگى ننگین عبدالرحمن خاتمه دهد اما او شتابان فرار کرده و در میان لشکرش مخفى شد و سرشکسته نزد معاویه برگشت.29
عدى در باره صفّین و ستایش از على علیه‏السلام چنین سروده است:
«در هنگامه پیکار و برخورد دو سپاه، چون در میانه میدان (او را) بینم، گویم:
این، على است که به راستى «رستگارى و هدایت» با او است. بارالها! وى را حفظ کن و تباهش مدار.
زیرا اى پروردگار من! او از تو مى‏ترسد. پس او را سرافراز کن و هرکس را که بر او سبب خواهد، نگونساردار.»30
گواهان فضل
درباره مقام و شخصیت معنوى عدى بن حاتم طائى به چند گفتار و نوشتار، بسنده مى‏شود:
فضل بن شاذان: عدى از جمله پیشگامانى است که به امیرمؤمنان علیه‏السلام رجوع کردند.31
روزى عدى نزد عمر بن خطّاب آمد؛ متوجه شد که عمر با تکبّر به او نگاه مى‏کند و نا چیزش مى‏شمارد32 از این رو پرسید:
آیا مرا مى‏شناسى؟ عمر گفت:
بلى و خدا تو را بهتر مى‏شناسد؛ خداى تو را به شناختى نیکو گرامى داشت. به خدا تو را بهتر مى‏شناسم؛ تو به هنگامى که دیگران کافر بودند، مسلمان شدى؛ حق را در موقعى که دیگران انکارش مى‏کردند، شناختى و به پیمان الهى در وقت فریب دیگران، وفا کردى و در آن هنگام که مردم به اسلام پشت مى‏کردند، به دین روى آوردى. و صدقه‏اى که چهره رسول خدا و اصحابش را سفید کرد، صدقه طى بود که تو آن را آوردى.
آنگاه عمر از عدى عذرخواهى کرد.33
نویسنده ریحانة‏الادب در ذیل نام «ابوطریف» که کنیه اوست، مى‏نگارد:
«عدى بن حاتم طائى از اصحاب حضرت رسالت صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم و مانند پدرش حاتم، به جود و سخا و کرم مشهور و نزد یگانه و بیگانه و محترم و حاضرالجواب و درکلمات علماى رجال، با وثاقت و وجاهت موصوف (بود).»
شیخ ذبیح اللّه محلاّتى مى‏نویسد:
«عدى بن حاتم طائى عظیم القدر على جانب عظیم من الوثاقة و الوجاهة. مردى بود نصرانى و بعد از اسلام مرتد نشد و از خواصّ شیعیان امیرالمؤمنین علیه‏السلام بود. اسلام او در سنه نهم از هجرت بود؛ مردى جواد، شریف، شجاع و حاضرالجواب. رسول خدا او را بسیار دوست مى‏داشت و هرگاه بر حضرت وارد مى‏شد، او را کاملاً اکرام مى‏فرمود و در عبادت به جایى رسید که مى‏گفت: «بر من داخل نمى‏شود وقت نماز مگر آنکه من مشتاق آن مى‏باشم.»... امیرالمؤمنین علیه‏السلام کاملاً از عدى تشکّر مى‏کرد و بعد از امیرالمؤمنین علیه‏السلام مردم را تحریض مى‏نمود که با امام حسن مجتبى علیه‏السلام بیعت بنمایند و او را نصرت کنند...»34
صاحب استیعاب مى‏گوید:
«او از اکابر و مهاجر است و در روز مسلمان شدنش پیغمبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم خوشحالى تمام فرمودند و رداى مبارک خود را جهت او بگسترانید و بر زبان مُعجز بیان گذرانید که: «اذا أتاکم کریماً فأکرموه» و در جنگ جمل، صفّین و نهروان، ملازم رکاب ولایت انتساب حضرت امیرالمؤمنین علیه‏السلام بود و در جمل یک چشم او نابینا شد.»
علاّمه حلّى قدس‏سره در خلاصة‏الاقوال مى‏نویسد:
«عدى بن حاتم طائى از جمله صحابه‏اى است که بر حضرت امیرالمؤمنین علیه‏السلام رجوع نمودند و مستبصر شدند.»35
کمال الدین حسین کاشفى سبزوارى، بزرگ‏ترین نویسنده سده نهم، مى‏نویسد:
«... عدى مسلمان شده، رایت صدق و عَلَم اخلاص برافراخت و در دین از روى یقین مرد کامل و جوانمرد فاضل گشت و احادیث «صید کَلْبِ مُعَلّم»از او مروى است و در عِداد کبار اصحاب مذکور و مشهور است.»
بانگ رحیل
عدى را جزو «کهنسالان»36 شمرده‏اند؛ زیرا او صد و بیست سال عمر کرد و در زمان مختار (265 ق.) در کوفه و به قولى در قرقیسیا37 درگذشت.
پى‏نوشت‏ها:
1. سعدى این داستان را چنین به نظم درآورده است:
شنیدم که طى در زمان رسول
نکردند منشور ایمان قبول
فرستاد لشکر بشیر نذیر
گرفتند از ایشان گروهى اسیر
بفرمود کُشتن به شمشیر کین
که ناپاک بودند و ناپاکدین
زنى گفت: من دختر حاتمم
بخواهید از این نامور حاکمم
کرم کن به جان من اى محترم
که مولاى من بود از اهل کرم
به فرمان پیغمبر نیک رأى
گشادند زنجیرى از دست و پاى
در آن قوم باقى نهادند تیغ
که رانند سیلاب خون بى‏دریغ
بزارى به شمشیر زن گفت زن
مرا نیز با جمله گردن بزن
مروّت نبینم رهائى ز بند
به تنها و یار اندر کمند
همى گفت و گریان بر احوال طى
به سمع رسول آمد آواز وى
ببخشودش آن قوم و دیگر عطا
که هرگز نکرد اصل گوهر خطا
(ر.ک: بوستان، ص89).
2. شاید پاسخ سفّانه، بدین علت بوده که اگر وى در نبوّت رسول خدا(ص) اصرار مى‏ورزید، احتمال داشت که عدى در برابرش جبهه بگیرد یا سخنانش را بر تعصّب حمل نماید.
3. اصابه، ج 4، ص 322؛ اسدالغابه، ج 5، ص 470؛ طبقات، ج 2، ص 164 و امتاع الاسماع، ج 1، ص 444.
4. شهرى است در نزدیکى کوفه.
5. منطقه‏اى شامل چندین شهر در حوالى «حلّه» در کشور عراق.
6. تاریخ بغداد، ج 1، ص 189؛ سیره ابن هشام، ج 4، ص 225 ـ 227؛ البدایة و النهایة، ج 5، ص 63؛ طبقات، ج 1، ص 322؛ سیره حلبیه، ج 3، ص 225 و محجة البیضاء، ج 3، ص 372.
7. سیره ابن هشام، ج 2، ص 578 ـ 581؛ المغازى، ج 2، ص 988 و 989؛ نهایة‏الارب فى فنون الادب، ج 2، ص 70 و 71؛ الدرجات الرفیعه، ص 352 ـ 354؛ الغدیر، ج 1، ص 44 و اعیان الشیعه، ج 8، ص 43.
8. سیره ابن هشام، ج 2، ص 342.
9. تهذیب الکمال، ابى‏الحجاح مزى (مخطوط)، ج 5، ص 462.
10. تاریخ طبرى، ج 3، ص 248.
11. سیر أعلام النبلاء، ج 3، ص 110.
* بلاذرى این ماجرا را به تفصیل نقل کرده است. ر.ک: الانساب، ج 5، ص 39 ـ 43.
12. الجمل، ص 367 و تاج العروس، ج 1، ص 349 و 350.
13. استیعاب، ج 2، ص 140؛ اسدالغابه، ج 3، ص 391؛ کشکول شیخ، ط 1، ص 590 و اصحاب رسول الثقلین فى‏حرب الصفین، ص 51 و 52.
14. قاموس الرجال، ج 6، ص 393.
15. مجمع الامثال، میدانى، ج 2، ص 225.
16. معجم رجال الحدیث، ج 11، ص 134 و موسوعة رجال الکتب التسعه، ج 3، ص 25.
17. ر.ک: الغدیر، ج 1، ص 44 و مسند احمد بن حنبل، ج 1، ص 45.
18. ر.ک: همان، ص 54 و تاریخ آل محمد، ص 67.
19. ر.ک: ینابیع الموده، ص 38؛ وسیلة‏المآل فى مناقب الآل، شیخ حمد مکى شافعى؛جواهرالعقدین، سیدنورالدین سمهودى؛ حدیث الولایة، حافظ ابن عقده و الغدیر، ج 1.
20. المستطرف، ج 1، ص 366؛ اسدالغابه، ج 3، ص 393 و المحبّر، ابن حبیب، ص 156.
21. اسدالغابه، ج 3، ص 393.
22. عقدالفرید، ج 3، ص 434 و الریاض، ص 222.
23. سالم بن داره، سالم بن مسافع است.
24. عقدالفرید، ج 1، ص 309؛ الکرماء او اللؤلؤالمراتب، ص 87 و الشعر والشعراء، ابن قتیبه، ص 316.
25. رساله حاتمیه، ص 53.
26. حیاة‏الصحابة، ج 3، ص 545.
27. الدرجات الرفیعه، ص 360 و العقد الفرید، ج 4، ص 98.
28. سفینة‏البحار، ج 1، ص 169 و 170 و چاپ جدید، ج 6، ص 184؛ الکنى والالقاب، ج 2، ص 105 به نقل از المحاسن والمساوى، ج 1، ص 32.
29. پیکار صفّین، ص 587 و اعیان الشیعه، ج 8، ص 143.
30. پیکار صفّین، ص 520.
31. ناسخ التواریخ، حضرت على(ع)، جزء سوم از جلد سوم، ص 132.
32. رجال کشى، ص 40؛ معجم الثقات، ص 316 و جامع الرواة، ج 1، ص 537.
33. سیره ابن هشام، ج 4، ص 247؛ اسدالغابه، ج 3، ص 393؛ ربیع الابرار، ج 2، ص 342 و الغدیر، ج 9، ص 44.
34. ریاحین الشریعه، ج 4، ص 143.
35. مجالس المؤمنین، ج 1، ص 245 و 246.
36. این قول هشام بن کلبى است؛ اقوال دیگر 66 و 68 ه .ق. مى‏باشد. ر.ک: تاریخ الاسلام، ذهبى، ج 3، ص 41.
37. شهرى بود در ساحل فرات.

تبلیغات