چکیده

آیا علت فراغت علوم انسانی از مسئله شناسی درباره ی چرایی تفسیر اجتماعی و سیاسی از متون فرهنگی را صراحت بی شائبه ی آثار امروزی باید دانست، یا بی معنایی این آثار؟ این پرسش، عصاره ی کلان پرسمانی است که جیمسن برای نخستین بار به سال 1971 در جستار تأثیرگذار خودتحت عنوان «فرانقد» مطرح کرده بود. پاسخ جویی برای این پرسشِ پرسمان شناسانه را فردریک جیمسن از تفسیرپرهیزیفرمالیست های روسی و آمریکایی آغاز می کند، و با اشاره به رویگردانیِ اغلب مکاتب ادبی و دیدگاه های فلسفی قرن بیستم از مسائل معرفت شناختی به سوی مسائل روش شناختی، و کناره گیری شان از محتوا به سود فرم، بر سرشت تاریخیِ رویکردهای به ظاهر غیرتاریخی و ضدتفسیری انگشت می گذارد؛ اما به جای کنار گذاشتن این رویکردها، بر آن می شود تا از ظرفیت های پدیدارشناختی شان به سود رویکرد معرفت شناختی خود و به قصد طرح افکنی نوعی هرمنوتیک سیاسی اجتماعی بهره گیرد، هرمنوتیکی که ابررمزگان خود را در فهمروایت بنیاد انسان از چیستی زمان، و در شناخت بن مایه های این گونه معرفت تاریخی به جا می آورد: «نوعی از بن مایه شناسی که در دنیای پسامدرن ما به طرز غریبی کهنه و نخ نما به نظر می رسد». فرانقد، به این تعبیر، صورت بندی اولیه ی جیمسن از مسئله ای است به بزرگی سیاست گذاری کلان در کار نقد، و خاصه به نیت سامان دهی به آشفته بازار نقد متون فرهنگی. آشفتگی این بازار در روزگار ما البته تا حد زیادی سامان یافته است، اما از قضا به ضرب کالایی سازی های فن سالارانه ی روزافزون از علوم انسانی. از این رو، با طرح دوباره ی مسئله ی فرانقد و شرح اصلی ترین اصول این گونه نقد دیالکتیکی در جستار حاضر کوشیده ایم تا به جای نعل وارونه زدن از علوم فنی، مهندسی و تجربی بر رشته های مختلف علوم انسانی، بر ضرورت بهره برداری روش شناختی از ظرفیت های فرومانده ی خود علوم انسانی به ویژه در مطالعات ادبی، اجتماعی، سیاسی و تاریخی تأکید کنیم.

تبلیغات