آرشیو

آرشیو شماره ها:
۸۰

چکیده

متن


آنچه در زیر مى‏خوانید، سرنوشت‏شوم کسانى است که امام حسین‏علیه السلام و یاران باوفایش را به شهادت رساندند.
... آنان که بعد از حادثه عاشورا طعم تلخ مرگ را چشیدند وچیزى جز شقاوت و ذلت از خودشان به جاى نگذاشتند.
1- عبیدالله ابن زیاد(ابن مرجانه)
عبیدالله ابن زیاد هنگام حادثه عاشورا والى کوفه بود. امام‏حسین و یارانش به دستور او به شهادت رسیدند. به ابن زیاد «ابن‏مرجانه‏» هم مى‏گویند چون مادرش که کنیزى زناکار و مجوسى بود،«مرجانه‏» نام داشت. وى عمربن سعد و سپاهش را به کربلا فرستادتا امام حسین(ع)را به بیعت وادار سازند و یا او و یارانش را به‏شهادت برسانند و اهل‏بیتش را به اسارت بگیرند.
ابن زیاد پس از مرگ یزید، ادعاى خلافت کرد و اهل بصره و کوفه‏را به بیعت فراخواند ولى‏کوفیان او و یارانش را از شهر بیرون‏کردند و در صدد انتقام گرفتن از خون شهداى کربلا برآمدند. وى که‏به شام گریخته بود، براى خاموش ساختن انقلاب توابین به جنگ آن‏هاشتافت.
سرانجام او در یکى از درگیرى‏ها با سپاه مختار، در سال‏67 هبه هلاکت رسید. اکنون به چگونگى کشته شدن او اشاره مى‏کنیم:
به مختار گزارش دادند که عبیدالله ابن زیاد، با گردآورى‏سپاهى عظیم از سرزمین شام، در راه کوفه است. مختار سپاه اندکى‏گردآورد و ابراهیم ابن مالک اشتر را فرمانده آن قرار داد. آن‏هابراى مقابله با لشکرشام به سمت مرزهاى شام رفتند. دو سپاه درمنطقه «موصل‏» باهم رو به رو شدند. طولى نکشید که جنگ سختى‏آغاز شد. سپاه شام شکست‏خورد و ابن زیاد اسیرشد. به دستورابراهیم سرش را از تنش جداکردند و همراه چند سر دیگر از بزرگان‏شام، به نزد مختار فرستادند. سرها را مقابل مختار به گوشه‏اى‏افکندند. تپه کوچکى از سرهاى قاتلان امام حسین(ع)مقابل مختار به‏وجود آمد. هنوز چشمان مختار از سرهاى سران کفر و فتنه برداشته‏نشده بود که «مار» کوچکى بعد از چند مرتبه پیچ و تاب خوردن،از لابلاى سرها گذشت و خودش را به سرابن زیاد رساند. مار آرام‏آرام وارد بینى او شد و بعد از چند لحظه از گوشش بیرون آمد. بار دیگر وارد بینى‏اش شده از گلویش خارج شد. چند مرتبه این عمل‏تکرار شد و حیرت حاضران را برانگیخت.
مختار سرابن زیاد را براى محمد حنفیه در مدینه فرستاد. محمدآن را نزد امام سجاد(ع)آورد. هنگامى که محمد سر را نزد امام‏سجاد(ع)حاضر کرد، امام(ع)مشغول غذاخوردن بود. امام(ع)با دیدن‏سرابن زیاد به زمین افتاد و سجده شکر بجا آورد و فرمود: «الحمدلله الذى ادرک لى‏ثارى من عدوى و جزى الله المختارخیرا» ; سپاس خداوند را که انتقام خون مرا از دشمنم گرفت وخداوند به مختار جزاى خیر عنایت فرماید.
سپس امام افزود: هنگامى که ما را نزد ابن زیاد بردند، او درحال غذا خوردن بود و سر بریده پدرم کنارش بود. آن موقع گفتم: خدایا! مرا نمیران تا سربریده ابن زیاد را به من نشان دهى.
2- شمربن ذى الجوشن
شمر از فرماندهان خشن و جنایتکار سپاه کوفه و شام در کربلابود. از مهمترین جنایات شرم آور او، بریدن سرمبارک‏امام‏حسین(ع)بود. براى پى‏بردن به عمق جنایات او این واقعه‏حزن‏آور را مرور مى‏کنیم:
تنها امام‏حسین(ع)باقى مانده بود. سپاه خون آشام کوفه و شام‏از هرسو حضرت را هدف تیر و سنگ و شمشیر و خنجر قرار داده‏بودند.
ناگهان شمر با جماعتى بین امام و خیمه‏هاى عشق قرار گرفت. آن‏ها به خیمه‏ها نزدیک و نزدیک‏تر شدند. امام(ع)چون حرکت آن‏ها رابه سوى خیمه‏ها دید; فریاد برآورد:
«ویلکم یا شیعه‏آل ابى‏سفیان ان لم یکن لکم دین و کنتم‏لاتخافون یوم المعاد فکونوا احرارا فى دنیاکم‏» ; واى برشما اى‏پیروان آل ابوسفیان! اگر شما دین ندارید و از حساب روز قیامت‏نمى‏ترسید، پس لااقل، در دنیاى خود آزادمرد باشید.
شمر در پاسخ امام فریاد زد: اى پسرفاطمه! چه مى‏گویى؟!
امام فرمود: من با شما مى‏جنگم، شما با من. زن‏ها تقصیرى‏ندارند، از گمراهان و متجاوزان خود جلوگیرى کنید و تا زنده‏ام‏متعرض حرم من نشوید.
شمر گفت: اى پسرفاطمه! متعرض حرم نخواهند شد.
آن گاه شمر به سپاه خود خطاب کرد: همه متوجه حسین(ع)شوید وکار او را تمام کنید.
باردیگر حمله شروع شد. حضرت همچنان مى‏جنگید. بدنش سرچشمه‏اى‏دهها جویبار خون شده بود. ظالمى به نام «صالح بن‏ذهب‏» پیش آمدو ضربتى بر ران حضرت وارد کرد. حضرت نقش زمین شد.
هنگامى که ضعف برامام حسین(ع)مسلط شد; سپاه اهریمن از جنگ‏دست کشید. مدت زمانى کوتاه صداى چکاوک شمشیرها شنیده نمى‏شد. کسى جرات وارد ساختن آخرین ضربه را نداشت. بار دیگر صداى شمردر فضا طنین انداز شد:
واى برشما! چرا به این مرد مهلت مى‏دهید؟ مادرهایتان به‏عزایتان بنشینند. او را بکشید.
امام مورد حمله سپاه جور قرار گرفت و پیکر مجروح و مصدومش‏پذیراى صدها تیر و شمشیر و خنجر شد. طولى نکشید که عمربن سعدبه شمر گفت: برو حسین(ع)را راحت کن!
شمر پیش رفت و سراز بدن امام(ع)جدا کرد و گفت:
بااین که مى‏دانم آقا و پیشوا و فرزند رسول خدا و بهترین‏انسانها از جهت پدر و مادر هستى، در عین حال، سرت را جدامى‏کنم.
گروهى از صاحبان مقاتل آورده‏اند که عمربن سعد فریاد زد:
به سوى حسین(ع)بروید و او را راحت کنید. شمر به سوى حضرت‏شتافت و با کمال گستاخى برسینه حضرت نشست. در آن دمادم غم واندوه، امام چشمان خون گرفته‏اش را گشود. چشمش به چهره‏ى مردى‏جنایتکار افتاد و گفت: «اذا کان لابد من قتلى فاسقینى شربه من‏الماء» ; اکنون که ناگزیر به کشتن من کمربسته‏اى، با شربت آبى‏مرا سیراب کن.
در این که شمر چه پاسخى گفته باشد، اختلاف است. برخى مى‏گویند: شمر با لحن تمسخرآمیزى گفت:
اى پسر ابوتراب! آیا گمان نمى‏کنى که پدرت ساقى حوض کوثر است‏و از آب آن به دوستانش مى‏دهد؟ صبرکن تا به دست پدرت سیراب‏گردى.
آنگاه محاسن حضرت را با دست گرفت و با دوازده ضربه شمشیر سراز بدن حضرت جدا کرد.
برخى دیگر گفته‏اند که شمر با لحن کینه توزانه‏اى پاسخ داد: سوگند به خدا! یک قطره از آب را نچشى تا مرگ را جرعه جرعه‏بچشى.
شمر پس از شهادت امام حسین(ع)توسط عبیدالله ابن زیادماموریت‏یافت تا سرمبارک امام(ع)را به شام نزد یزید بن‏معاویه ببرد.
وقتى مختار در کوفه قیام کرد، شمر از ترس انتقامجویى کوفیان‏از شهر بیرون رفت. مختار غلام و گروهى از یارانش را به تعقیب اوفرستاد. شمر غلام مختار را کشت و به خوزستان گریخت. مختار باردیگر جمعى از سپاهیانش را که ابوعمره فرمانده آن‏ها بود. به‏جنگ شمر فرستاد. آن‏ها شمر را کشتند و تن ناپاکش را جلو سگ‏هاانداختند.
3- حرمله ابن کاهل اسدى
وى یکى از سران جنایتکار سپاه شام بود که با بى‏رحمى تمام به‏قتل و غارت خاندان وحى در کربلا کوشید و با جنایات خود، روى‏جنایتکاران تاریخ را سفید کرد.
او سرانجام به دست مختار افتاد. وقتى یقین کرد که کشته مى‏شودچنین لب به سخن گشود:
اى امیر! در کربلا سه تیر سه شاخه داشتم که آن‏ها را با زهرآمیخته کرده بودم. با یکى از آن‏ها گلوى على اصغر را که درآغوش پدرش بود. دریدم. با دومى هنگامى که امام‏حسین(ع)پیراهنش را بالا زد تا خون پیشانى‏اش را پاک سازد. قلبش‏را نشانه گرفتم و با سومى گلوى عبدالله بن حسن(ع)را که‏درکنار عمویش بود. شکافتم.
مختار که جنایات حرمله را از زبان خودش شنیده بود تصمیم گرفت‏که او را به سخت‏ترین شکل مجازات کند. براى روشن شدن چگونگى‏مجازات او حدیث زیر را مى‏خوانیم:
«منهال بن عمرو که از اهالى کوفه بود، مى‏گوید: براى انجام‏حج‏به مکه رفتم. بعد از انجام مناسک حج‏به مدینه رفته به حضورامام سجاد(ع)شرفیاب شدم. حضرت پرسید: حرمله بن کاهل اسدى چه‏کار مى‏کند؟
گفتم: او زنده است و در کوفه سکونت دارد. امام دست‏هاى خود را به آسمان بلند کرد و فرمود: «اللهم اذقه‏حر الحدید، اللهم اذقه حر النار» ; خدایا! داغى آهن را به اوبچشان. خدایا! داغى آتش را به او بچشان.
به کوفه بازگشتم. مختار ظهور کرده و بر اوضاع مسلط شده بود. بعد از چند روز، به دیدار مختار شتافتم. او را در بیرون خانه‏اش‏ملاقات کردم. به من گفت: اى منهال! چرا نزد ما و زیر پرچم مانمى‏آیى و به ما تبریک نمى‏گویى و در قیام ما شرکت نمى‏کنى؟
گفتم: به مکه رفته بودم. باهم گرم صحبت‏شدیم تا به میدان‏«کناسه‏» کوفه رسیدیم. در آن‏جا مختار توقف کرد. فهمیدم که درانتظار کسى است. زمانى نگذشت که چند نفر نزد او آمده گفتند: اى‏امیر! بشارت باد که حرمله دستگیر شد. سپس دیدم چند نفر دیگرحرمله را کشان کشان نزد مختار آوردند. مختار با دیدن حرمله‏گفت: سپاس خداوندى را که مرا بر تو مسلط نمود.
سپس فریاد زد: الجزار الجزار; (یعنى آى قطع کننده)جزار حاضر شد. مختار به او روکرد و گفت: دست‏هاى حرمله را قطع‏کن. او چنین کرد. آنگاه فریاد زد: پاهایش را نیز قطع کن. جزارچنین کرد. سپس صداى مختار بلند شد: آتش بیاورید. آتش بیاورید.
طولى نکشید که با جمع کردن نى‏ها آتشى شعله‏ور شعله‏هاى آتش‏زبانه مى‏کشید. حرمله را با دست و پاهاى بریده داخل آتش‏افکندند.
با دیدن این منظره گفتم: سبحان الله! مختار که به شگفتى من‏پى برده بود گفت: ذکر خدا خوب است ولى چرا تسبیح گفتى؟!
گفتم: در سفر حج‏به محضر امام سجاد(ع)رسیدم. حضرت جویاى حال‏حرمله شد. وقتى برایش گفتم که او در کوفه زنده است، دست‏به‏آسمان بلند نموده، فرمود: خدایا داغى آهن و آتش را به اوبچشان. اکنون شاهد به اجابت رسیدن دعاى امام هستم. مختارپرسید: آیا به راستى این سخن را از امام سجاد(ع)شنیدى؟ گفتم: آرى به خدا سوگند شنیدم. مختار از مرکب خود به زیر آمد و دورکعت نماز بجا آورد و سجده‏هاى طولانى انجام داد. آن‏گاه فرمود: على بن‏الحسین(ع) نفرین‏هایى کرد و خداوند نفرین‏هاى او را به دست‏من اجرا نمود.
همه کشندگان امام حسین(ع)بعد از حادثه کربلا با مجازات‏هاى‏دردناکى هلاک شدند. همه کسانى که به عنوان سیاهى لشکر، سپاه‏عمربن سعد را همراهى مى‏کردند با ذلت و خوارى جام مرگ رانوشیدند و یا چشم، دست، پا و یا عضو دیگرشان را از دست دادند. نمونه زیر یکى از آن‏هااست:
«عبدالله بن ریاح مى‏گوید: از نابینایى پرسیدم: چرا چشمت رااز دست داده‏اى؟ در پاسخم گفت: من در روز عاشورا در سپاه عمربن‏سعد بودم ولى نه نیزه‏اى پرتاب کردم و نه شمشیرى زدم و نه تیرى‏انداختم. پس از شهادت امام حسین(ع) به خانه‏ام بازگشتم و بعد ازاداء نماز عشاء، خوابیدم. در عالم خواب شخصى نزدم آمد و گفت: رسول خدا(ص)تو را خواسته است، دعوتش را اجابت کن. گفتم: مرا به‏رسول خدا(ص)چه کار؟ گریبانم را گرفت و کشان کشان نزد رسول‏خدا(ص)برد. ناگاه دیدم آن حضرت در یک بیابانى نشسته و آستین‏بالا زده است و حربه‏اى در دست دارد و فرشته‏اى مقابلش ایستاده‏است و شمشیرى از آتش در دست دارد. نه نفر از رفیقان مرا کشت.به هریک که شمشیر مى‏زد از سر تا پایش را آتش فرا مى‏گرفت. به‏محضر حضرت رفته، دو زانو مقابلش نشستم و گفتم: سلام بر تو اى‏رسول خدا!
جواب سلامم را نداد. پس از مدت طولانى سربرداشت و فرمود: اى‏دشمن خدا! احترام مرا از میان بردى و خاندان مرا کشتى و حق مراملاحظه نکردى.
عرض کردم: اى رسول خدا! سوگند به خدا، نه شمشیرى زدم و نه‏نیزه‏اى به کار بردم و نه تیرى رها کردم. فرمود: «صدقت و لکنک‏کثرت السواد، ادن منى‏»
راست مى‏گویى ولى بر سیاهى لشکرشان افزودى، نزدیک من بیا.
نزدیک رفتم. مقابل حضرت طشتى پر از خون قرار داشت. فرمود: این خون فرزندم حسین(ع)است.
سپس از همان خون، برچشمم کشید و از خواب بیدار شدم و از آن‏وقت تاکنون چیزى نمى‏بینم.

تبلیغات