آرشیو

آرشیو شماره ها:
۸۰

چکیده

متن

جوان امروز بیش از هر زمان دیگر به بزرگمردى چون خمینى نیازدارد، تا از نفس قدسى او جان دو باره گیرد و با مطالعه‏زندگى‏اش، طریق جاودانه زیستن را فراگیرد. امام خمینى(ره) مردى‏است که از آغاز بلوغ شخصیت معنوى خود را ساخت و نزد خدایش‏بنده‏اى محبوب شد. از این روى پرده‏هاى آسمان کنار رفت و روح‏الله چشم بر حقایق هستى گشود. خداوند به دست‏سرنوشت میلیونهاانسان را دگرگون کرد. مقامى عظیم، یعنى کرامت‏به وى عطا کرد.
آنچه مى‏خوانیم گوشه‏هایى از این مقام عظیم است. جاى بسى شگفتى‏است که صاحبان قلم پیرامون ابعاد مختلف زندگى امام قلم فرسایى‏مى‏کنند، اما بعد عرفانى این شخصیت‏بزرگ در هاله‏اى از غفلت‏قرار دارد و تحلیلگران ما کمتر در باره آن سخن مى‏گویند، حال‏آنکه تبیین ارتباط مردان آسمانى با ملکوتیان براى جوانان ماجاذبه‏هاى عجیبى دارد و در صورت طرح ساده و بى‏پیرایه جوان رابه باور آن سوق مى‏دهد و ریشه‏هاى اعتماد و محبت قلبى بین مردم‏با صاحب کرامت را تقویت مى‏کند. از این‏رو انتظار مى‏رود محققان‏و نویسندگان تا آثار زنده و شاهدان صادق از امام خمینى(ره) دردسترس هستند، نسبت‏به جمع آورى و ثبت مجموعه کرامت‏هاى حضرت به‏پاخیزند و راه‏هاى آسمانى را در جستجوى مرد سلوک سبز و عارف‏بزرگ قرن بپویند. آرى! ما باید بدانیم مردى که در عرصه سیاست،نظامى ضد دینى را نابود ساخت، در عرصه علم و فقه و فلسفه واصول استاد دهر شد، در میدان جهاد بانفس و خودسازى و پالایش‏اندرون‏هم تا آنجا پیش رفت که قدسیان او را به پاکى ستودند وخداوند مقامى بس بالا نصیبش کرد.
کرامت هدیه‏اى براى مردمان پاک طینت
کرامت نشانه قداست و آیه حقانیت مردان خدایى است. مردانى که‏پاکى طینت و زلالى بندگى، آنان را نزد خداى متعال، محبوب ساخت.
و تداوم آن در طول قرنها و عصرها، بهترین گواه بر اتصال‏زمینى‏ها با ملکوتیان است و چه زیباست مطالعه زندگى وصال‏یافتگان.
اما کرامت چیست؟
کرامت همان معجزه است‏با این تفاوت که معجزه در مقابل انکارکنندگان و براى عاجز کردن آنها از سوى معصومان علیهم السلام‏بروز مى‏نماید; اما کرامت، همان کار از سوى اولیاى الهى و یاغیر معصومان‏علیهم السلام است‏بدون اینکه در مقابل انکار کننده‏باشد; بلکه عنایتى است که شامل حال معتقدان، صاحبان ایمان، یادلدادگان و دلسوختگان مى‏شود. و اولیاى خداوند با اذن و اجازه‏پروردگار، در اسباب طبیعى تصرف مى‏کنند.
البته برخى روشنفکرنمایان کرامت‏بزرگان را مخالف توجیهات علمى‏مى‏دانند. و این حقیقت و موهبت الهى را خرافه مى‏پندارند. حال‏آنکه خدایى که به اسباب مادى خاصیت‏هایى داده است، مى‏تواند آن‏ویژگیها را سلب و به سبب دیگر بدهد. با اندک تاءملى مى‏توان‏قبول کرد که خدایى که به دارو خاصیت «دردزدایى‏» عنایت کرد،همان خاصیت را مى‏تواند به تربت امام حسین(ع) بدهد و یا همان‏ویژگى را در دعاى امام، یا اولیاى خود و بندگان صالحش قراردهد. آرى خداوند هم «سبب‏ساز» و هم «سبب سوز» است. پس براى‏قبول کرامت اولیاى الهى تنها کافى است، اعتقاد خود به قدرت‏مطلقه الهى را تقویت کنیم و به راستى تنها اوست که مى‏تواندخاصیت اسباب طبیعى را جایگزین کند. به این ترتیب مى‏توان گفت:
1- کرامت اولیاى الهى امرى محال نیست. زیرا خارج از قدرت‏خداوند متعال نیست.
2- کرامت از نظر علم و عقل معقول و قابل پذیرفتن است. هرچندخلاف عادت و کار کرد طبیعى اسباب موجود است.
3- کرامت کار خارق العاده‏اى است که هرگز احدى از مرتاضها ونابغه‏هاى جهان نمى‏توانند آن را انجام دهند.
4- کسى نمى‏تواند اثر کرامت را نابود کند و یا مانع تحقق آن‏شود; زیرا کرامت‏به قدرت بى‏کران خدا متصل است.
5- کرامت نوعى عنایت‏به دلسوختگان است، نه تحدى و مبارزه‏طلبى و عاجز سازى.
6- کرامت محدودیت زمانى و مکانى و تشخص ندارد. زیرا بر قدرت‏نامحدود خداوند متکى است و این قدرت در هر زمان مى‏تواند جارى‏شود و مى‏شود.
7- کرامت، معلول بى‏علت نیست، بلکه ما این علت را نمى‏شناسیم،اما خداوند از آن آگاه است.
8- مقام کرامت‏بر اثر پاگیزگى روحى به اشخاص اعطا مى‏شود وتنها پاکیزگان از این مقام برخوردار مى‏شوند.
9- چون زلالى باطن و تعلق و اراده الهى لازم است تا شخص صاحب‏کرامت‏شود، لذا این مقام قابل تعلیم و تعلم نیست. گرچه قابل‏اکتساب است.
اعتقاد به کرامت
امام خمینى(ره) خود اعتقادى محکم به تاثیر نفوس پاک در تغییراسباب طبیعى داشت و معتقد بود اگر مردان خدا و پاکان بى‏ریانزد خداوند چیزى بخواهند، همان خواهد شد. از این روى همواره‏از چنین مردانى براى تغییر احوال یارى مى‏جست. نمونه‏اى از این‏«باور کرامت‏» و «تاثیر نفوس پاک‏» را مى‏توان در سیماى‏امام آنگاه مشاهده کرد که از آیت الله قاضى(ره) آن عارف بزرگ‏براى شفاى دخترش و نجات وى از مرگ کمک مى‏گیرد.
ختم «امن یجیب‏»
شاگردان امام هنوز آن روز را به یاد مى‏آورند و به صراحت و باشور از آن یاد مى‏کنند. آیت الله صانعى یکى از مشاهیر شاگردان‏آن بزرگوار است که مراسم ختم «امن یجیب‏» و حضور آیت الله‏قاضى را به یاد دارد. وى مى‏گوید:
بعد از درس معمولا جمعیت زیادى براى دستبوسى ایشان مى‏آمدند واز این رو براى تلف نشدن وقت‏با تاکسى به مسجداعظم رفت و آمدمى‏کردند. من هم براى آن‏که بتوانم جواب سؤال خود را بهتربگیرم، دنبال امام به منزلشان مى‏رفتم، در آنجا سؤال را مطرح‏کردم. امام فرمودند: بنویس. سؤال را نوشتم و دادم خدمت امام واما باز هم امام جواب ندادند. من که سابقه برخوردهاى چندین‏سال پیش از آن را داشتم و نیز از سرپرتوقعى، با رنجیدگى خاطربیرون آمدم و امام هم ناراحتى مرا احساس کردند.
در همان موقع با برادرم رو به رو شدم. ایشان از من پرسیدند:
«چرا ناراحتى؟» گفتم: رفتم مطلبى را از امام بپرسم، ولى‏امام به من جواب ندادند. برادرم با تندى به من گفت: دخترشان‏مریض است و از این بابت امام ناراحتند. بعد تو توقع دارى دراین شرایط امام مثل همیشه به تو جواب سؤال درس را بدهند؟! بعدبرادرم براى من توضیح بیشترى دادند که گویا هنگامى که حال‏دختر امام به وخامت گراییده بود، فورا یک شوراى پزشکى در قم‏تشکیل شده بود. این شورا نظر بسیار مایوس کننده‏اى به حضرت‏امام(ره) داده بودند. وقتى به امام عرض کرده بودند که یا بایدمادر از بین برود و یا بچه. این طور مى‏گویند که امام فرموده‏بودند: من الان اظهار نظر نمى‏کنم که کدام یک فداى دیگر بشود.
شما یکى دوساعت صبر کنید. من جواب مى‏دهم که عمل جراحى انجام‏شود یانه؟
پس از آن هم از برادر من خواسته بودند که ترتیب ختم «امن‏یجیب‏» را در همان شب بدهند و مخصوصا آقاى قاضى را براى دعاخواسته بودند. مرحوم قاضى که عموزاده علامه طباطبایى و ازدوستان امام بود، بسیار اهل ذکر خدا بود. ایشان در زمان طلبگى‏هم یک پیشگویى داشت و به امام عرض کرده بود: «شما بعدها جزوپیشوایان خواهید شد.» بالاخره آقاى قاضى و عده‏اى از طلبه‏هاآمدند و ختم «امن یجیب‏» گرفتیم. براى همه ما میزان اعتقادامام به دعا جالب بود. پس از آنکه ختم تمام شد، از بیمارستان‏نکویى قم به منزل امام تلفن کردند و اطلاع دادند که حال‏دخترشان به طور معجزه آسایى بهتر شده است و از این رو فعلانیازى به عمل نیست. در همان هنگام برادرم براى من این پیغام‏را از حضرت امام آورد: «... من آن وقت روى حساب مربضى صبیه‏ناراحت‏بودم و جواب ایشان را ندادم، ولى فردا توى درس جواب‏خواهم داد.»
ارتباط با ائمه علیهم السلام
امام خمینى(ره) ولى فقیه و نایب حضرت ولى عصر(عج) بود و ازهمین جهت ارتباط وى با آن حضرت امرى کاملا طبیعى به نظر مى‏رسد.
او فقیهى بزرگ بود که در هدایت‏سیل‏خروشان مردم به سوى انقلاب ومراحل مختلف انقلاب از طریق همین ارتباط، راهنمایى‏هاى لازم رااز آن حضرت دریافت کرد اما عموما این ارتباطها به صورتى‏سرپوشیده بود. با این حال مواردى از طریق شاگردان حضرت که به‏ایشان نزدیک بودند، نقل شده است که این ارتباطها را علنى‏مى‏سازد. و از این جهت‏براى مومنان تقویت ایمان و براى مردم‏بى‏اعتقاد، نوعى اتمام حجت است تا انصاف پیشه سازند و به درستى‏راهى که امام رفت، معتقد شوند و به این ترتیب دست از تضغیف‏اندیشه‏هاى وى بردارند. خیانتى که هم اینک جمعى براى اجراى آن‏در تلاش‏اند.
نمونه روشن از این ارتباط را حجه‏الاسلام سید محمد کوثرى از آیت‏الله فاضل لنکرانى نقل مى‏کند:
شاه باید برود
یک روز من منزل آقاى فاضل لنکرانى از استادان حوزه علمیه قم‏بودم و یکى از فضلاى مشهد هم آنجا بودند. ایشان به نقل از یکى‏از دوستانشان تعریف کردند: در نجف اشرف در خدمت امام بودیم وصحبت از ایران به میان آمد. من گفتم: این چه فرمایش‏هایى است‏که در مورد بیرون کردن شاه از ایران مى‏فرمایید؟ یک مستاءجر رانمى‏شود از خانه بیرون کرد، آن وقت‏شما مى‏خواهید شاه مملکت رابیرون کنید!! امام بر آشفتند و فرموند: فلانى! چه مى‏گویى؟ مگرحضرت بقیه‏الله امام زمان(ع) به من (نستجیربالله) خلاف‏مى‏فرماید؟ شاه باید برود.
البته گاهى نیز این ارتباط از طریق خواب براى اشخاص مسلم شده‏است. مانند خوابى که همسر امام خمینى قبل از ازدواج مى‏بیند وبراى وى مسلم مى‏شود که امام با اهل‏بیت‏علیهم السلام مرتبط است وباید با وى وصلت کند. مورد دیگر را حجه‏الاسلام محى الدین‏فرقانى، به این صورت، نقل مى‏کند.
هرچه بود، بخشیدم
شیخ مازندرانى پیرى بود که بى‏دلیل به امام بدبین بود. حتى به‏بعضى‏ها مى‏گفت‏به درس امام نروند. این مساله چند سالى طول‏کشید. امام هر روز، ساعت ده و ربع براى درس مى‏رفتند. چون بعضى‏وقتها بدون این که به من خبر دهند، حرکت مى‏کردند. من با عجله‏بیرون مى‏رفتم که مبادا ایشان تنها بروند. روزى با عجله ازخانه بیرون آمدم.
دیدم این پیرمرد شیخ در بیرونى را مى‏بوسد. بعد هم خم شد عتبه‏را بوسید. من که از اعمال قبلى او اراحت‏بودم، گفتم: عجب!
برگشت رو به من کرد و گفت:
(الحمدالله الذى هدانا لهذا و ماکنا لنتهدى لولا ان هداناالله)
گفتم: مگر چه شده است؟ گفت: به درس مى‏روید؟ آقا مسجد مى‏آیند؟
گفتم: بلى. گفت: من هم مى‏آیم مسجد. قبلا او به مسجد نمى‏آمد ونمى‏گذاشت‏بچه‏اش دست امام را ببوسد. همین که این حرف را زد، درباز شد و آقا از منزل بیرون آمدند. او خجالت کشید و از کوچه‏دیگر رفت. من همراه آقا به مسجد رفتم. آن روز کتاب همراه‏نبرده بودم که مجبور نشوم پاى منبر بروم. همان دم در نشستم.
این از خوش شانسى پیرمرد بود. آمد و کنار من نشست و گفت: توکه مى‏دانى همنشین بد بر من اثر کرده بود. از بس زیاد ازمغرضان شنیده بودم که آقا روزنامه مى‏خواندند و چه کارهامى‏کنند.
سپس اضافه کرد یک شب خواب دیدم در حرم حضرت امیر(ع) هستم وعده‏اى دور هم نشسته‏اند. سن هرکدام، با سن یکى از امام‏ها تطبیق‏مى‏کرد. دوازدهمى را مى‏گفتند حضرت مهدى(ع) است. از قیافه‏شان‏نور مى‏بارید. خیلى زیبا و ملکوتى بودند و درآخر صف نشسته‏بودند. بعد علماى اسلام یکى یکى آمدند. همه آنها از مقبره مقدس‏اردبیلى بیرون مى‏آمدند، نگاه کردم تا ببینم آیا کسى از ایشان‏را مى‏شناسم؟ یکى از آنها را گفتند: شیخ شلال یکى از شیوخ عرب‏است. خیلى خوشحال شدم، خواستم حرکت کنم ولى انگار مرا به زمین‏بسته بودند. نمى‏توانستم تکان بخورم. وقتى هرکدام از این علمامى‏آمدند آن دوازده نفر تعظیم مى‏کردند، بعضى وقت‏ها حضرت‏امیر(ع) با یکى دو نفر مشغول صحبت‏بودند. بعضى وقت‏ها هم هفت‏هشت نفرشان تعظیم مى‏کردند. یک وقت دیدم آقاى خمینى از گوشه‏ایوان وارد شدند و شما هم دنبالشان هستى. در کفشدارى‏کفش‏هایشان را کندند و شما کفش‏ها را کنار گذاشتى و به سرعت‏به‏دنبالشان رفتى. آن دوازدهمى تا چشمشان به ایشان افتاد، بلندشدند. یک‏مرتبه دیدم همه بلند شدند.
بعد یازده نفرشان نشستند و دوازدهمى ایستادند و گفتند: روح‏الله، آقاى خمینى عبایشان را جمع کردند و گفتند: بله آقا،ایشان فرمودند: بیاجلو، آقا تند تند جلو رفتند. وقتى خدمت‏امام زمان(ع) رسیدند، دیدم قدمهایشان یک اندازه است. جورى‏نبود که حضرت مهدى(عج) بلند و آقاى خمینى کوتاه باشند. طورى‏ایستادند که گوش آقاى خمینى دم دهان امام زمان(عج) بود. امام‏زمان چیزهایى گفتند و آقاى خمینى در جواب گفتند:
«چشم .... انجام دادم ... انجام مى‏دهم... ان‏شاء الله ... »درست‏یک ربع حضرت در گوش روح الله چیزهایى مى‏گفتند. وقتى مطلب‏تمام شد و حضرت رفتند که بنشینند، آقاى خمینى دست تکان دادندو آن یازده نفر تعظیم کردند و ایشان بى‏آنکه پشتشان را بکنندعقب، عقب برگشتند و به حرم رفتند. من پرسیدم که چرا ایشان به‏حرم نرفتند؟ گفتند: حضرت امیر(ع) اینجا نشسته‏اند. براى چه به‏حرم بروند!! بعد دم کفشدراى رفتند و شما کفششان را گذاشتى جلوپوشیدند و تند حرکت کردند و از در صحن آمدند بیرون. من ازخواب بیدارشدم، شروع کردم به گریه کردن. ساعت را نگاه کردم.
دیدم یک ساعت‏به اذان صبح مانده، با خودم گفتم: من در حق‏ایشان جفا کرده‏ام. خدا از سر تقصیرم در گذرد! من از حالا به‏ایشان ایمان آوردم. ولى هنوز ناراحتم. اولین کارى که کردم‏همان بود که دیدى. در مقابل نظر هیچ کس نبود. فقط تو مى‏دانى ومن. مى‏باید این عتبه را ببوسم. من قول داده‏ام که فضایل ایشان‏را منتشر کنم و باید انتشار بدهم. بعد گفت: این قصه من بود.
یک خواهش از تو دارم «بینى و بین الله‏» اگر مى‏توانى به امام‏بگو که از من بگذرد. گفتم: مى‏توانم همین الان انجام مى‏دهم. ازمسجد که بیرون آمدیم، به آقا گفتم که قصه کذا و کذاست و حالااز شما خواهش دارد که از او بگذرید. امام گفتند:
«من از ایشان گذشتم. من بخشیدم. هرچه بود، بخشیدم.» بعد ازرفتن امام، او دوان دوان آمد. گریه مى‏کرد از من مى‏پرسید: چه‏شد؟ گفتم: آقا گفتند که من هرچه بود بخشیدم.
به سجده افتاد. از آن به بعد هر روز خدمت امام مى‏آمد و آقاى‏خمینى هم نظر خاصى به او پیدا کردند و این طور شد که او هم‏دنیا و هم آخرت را به دست آورد.
خبر غیبى
امام(ره) در مواردى بسیار، از آنچه رخ مى‏داد. آگاه بود و این‏به جهت همان ارتباطى بود که داشتند و این موضوع در مسیر نهضت‏بارها تکرار شد و یاران، شاگردان و هم سنگرانش به برکتش ازخطرات بزرگى رهایى یافتند. ما تنها به یادآورى دو مورد از این‏حکایت‏ها بسنده مى‏کنیم:
سهم امام و رسید آن
یکى از مواردى که مى‏توانم صد درصد روى آن انگشت‏بگذارم، این‏است که یکى از تجار ایرانى، زمانى که دولت طاغوت هرکسى را که‏به نجف و زیارت ایشان مى‏رفت، تعقیب مى‏کرد، پول هنگفتى با خودبه نجف برده بود که بابت‏سهم امام به ایشان بدهد. دولتى‏ها هم‏خبر داشتند که این شخص پول زیادى باخود برده است و مى‏خواهدسهم امام را بدهد. آن تاجر خدمت امام رسید و گفت: این پولهابابت‏سهم امام است و از ایران آورده‏ام که به شما تقدیم کنم تاصرف حوزه علمیه کنید. امام قبول نکردند، تاجر در جواب گفت:
آقا من از راه دور این پول را آورده‏ام، سهم امام و مخصوص‏شماست، امام فرمودند:
«صلاح تو نیست که من این پولها را از توبگیرم. ببر خدمت‏یکى‏دیگر از مراجع بده و از ایشان هم رسید بگیر.» خلاصه اصرارش‏هیچ در امام اثر نکرده بود و او پول را به منزل مرجع دیگرى‏برد و رسید گرفت. پس از بازگشت آن تاجر را در مرز دستگیرکردند و به او گفتند که شما در نجف پیش آقاى خمینى رفته‏اید وپول زیادى هم با خود به آنجا برده‏اید و ما از همه کارهاى توخبرداریم. و بالاخره زمینه چیدند که حداقل چند سالى او رازندان کنند. تاجر در جواب گفت: «من یک شاهى هم پول به ایشان‏نداده‏ام. پول را بابت‏سهم امام به شخص دیگرى دادم‏» و بعدرسید پول را از جیبش درآورد و ارائه داد.
آن رفت که امام به ایشان فرموده بود که صلاح تونیست پولت را به‏من بدهى، چنین روزى را مى‏دید. اگر پول را به امام داده و ازایشان رسید گرفته بود، شاید تا آخر عمر در گذشه زندان مى‏ماندو حتما شکنجه هم مى‏شد. این هم یکى دیگر از کرامات ایشان بود.
سفر طولانى
در سال 1357 ه.ش هنگامى که منزل امام از طرف بعثى‏ها درمحاصره قرار گرفت، مساله هجرت امام از نجف مطرح شد. ایشان درجواب نامه‏اى که یاسرعرفات نوشته بود، نامه‏اى نوشتند که بایدکسى آن را به لبنان مى‏برد. انجام این امر برعهده من گذاشته‏شد. همچنین قرار شد که در لبنان و سوریه شرایط را براى اقامت‏امام بررسى کنم.
وقتى نامه آماده و به من تحویل شد، براى خدا حافظى به خدمت‏امام رفتم. قاعدتا هر وقت ما مى‏خواستیم به سفر برویم خدمت‏امام مى‏رسیدیم و دست ایشان را مى‏بوسیدیم و امام هم دعایى‏مى‏کردند. وقتى تنهایى خدمت ایشان رسیدم. عرض کردم: من عازم‏سفرم، مسافرتى به سوریه و لبنان. تبسمى کردند و فرمودند:
«مثل اینکه سفر شما این بار طولانى مى‏شود.» من عرض کردم: نه‏على‏القاعده نامه حضرت عالى است که برسانم و شاید دو سه روزدیگر برگردم. ایشان سکوت کردند، اما سخن ایشان در مورد اینکه‏سفر من طولانى مى‏شود، ذهنم را مشغول کرد. خلاصه به همراه‏برادرمان آقاى فردوسى پور به طرف بغداد حرکت کردم. قرار بودکه آقاى دعایى در بغداد مدارکى را براى بردن به سوریه به مابدهد. وقتى وارد فرودگاه شدم، ساک خود را تحویل دادم و منتظرساعت پرواز شدم. از همان اول متوجه شدیم که وضع فرودگاه غیرعادى است. آن روز تمام مسوولان فرودگاه لباس شخصى بر تن داشتندو مشخص بود که افراد سازمان امنیت عراق هستند. پس از مدتى یکى‏از افراد سازمان امنیت عراق به نزد ما آمد و گفت: کدام یک ازشما مسافرید؟ گفتم: من مسافرم. گفت: با من بیا. پس از آنکه به‏همراه او به راه افتادم. بلیت مرا گرفتند و شماره روى آن رابه قسمت تحویل بار دادند و ساک مرا پس گرفتند و محتویات آن راخالى کردند. پس از آن مرا به همراه اوراقى که در ساک خودداشتم، به طبقه دوم فرودگاه که مرکز سازمان امنیت عراق بود،بردند، در آنجا یکى دو ساعت‏با من صحبت کردند. بعد گذرنامه‏ام‏را پس دادند و کاغذى را براى امضا کردن در برابرم قرار دادند.
پرسیدم: این چیست؟ گفت: بخوان. در کاغذ نوشته شده بود که «من‏الان الى‏الابد ممنوع الدخول‏» به عراق هستم. همچنین از من‏التزام گرفته شده بود که چنانچه بر خلاف تعهدم وارد عراق شدم،خودم مشمول اجراى قانون شوراى انقلاب عراق هستم. در آغاز کمى‏براى امضا نکردن پافشارى کردم، اما سرانجام مجبور به امضاشدم. در آن زمان ناگهان به یاد فرمایش امام در خصوص طولانى شدن‏مدت مسافرتم افتادم. 2تصرف در اسباب‏2 گاه کرامت‏هاى اولیاى‏خداوند به تغییر کاربرد اسباب مى‏انجامد. به این صورت که بادعاو یا با اشارتى از سویشان سبب‏هاى طبیعى منقلب مى‏گردند و به‏این ترتیب قدرت الهى به صورت «تصرف در اسباب‏» در برگذیدگان‏او تجلى مى‏یابد. به خواست آنان گاه از دل بیابان خشک و سوزان‏چشمه‏اى مى‏جوشد و گاه مریضى رو به مرگ، زندگى دوباره مى‏یابد واز این دست کرامت‏ها در طول زندگى روح الله بسیار مى‏توان‏مى‏دید.
از جمله آنهاست آنچه شهید صدوقى رحمه‏الله علیه نقل مى‏کند.
جوشش آب براى نماز شب
در آن زمان قسمت‏هایى از ایران زیر نظر دولت‏هاى روسیه و آمریکاو انگلستان بود. وقتى از ارض اقدس بر مى‏گشتیم، بین راه روس‏هابراى بازرسى جلوى ماشین ما را گرفتند. همگى پیاده شدیم و چون‏امام از اول تکلیف مراقب تهجد و نماز شب بودند، و هیچ وقت آن‏را ترک نکرده بودند، بعد از پیاده شدن خواستند که نماز شب‏بخوانند. آنجاهم که وسط بیابان بود و آبى وجود نداشت. یک وقت‏نگاه کردیم دیدیم که آبى جارى شد. ایشان آستین بالازد و وضوگرفت. نفهمیدیم که بعد از نماز ایشان هنوز آب بود یا نه!
ترس، هرگز!
در گذشته فردى ترسو و گریزان از ماجراجویى و یا مسائلى نظیرآن بود. به طورى که با شنیدن کوچکترین صداى بلندى، ترس برتمامى وجودش مستولى مى‏شد و اختیار از کف مى‏داد و حالت‏بسیارناراحت کننده‏اى به او دست مى‏داد. یک بار وقتى صداى شلیک‏پدافند در حسینیه جماران به گوش رسید، ترس و وحشت چنان بر اومستولى شد که دیگران نیز از حالت او ناراحت‏شدند. کنترل آقاقاسم از عهده دیگران نیز ساخته نبود. در همین حال امام عزیزبا آقا قاسم رو به رو شدند و دستى بر سینه‏اش گذاشتند و دلدارى‏دادند. ناگهان آقا سیدقاسم جمارانى حالتى عادى به خود گرفت،مثل این بود که او هیچ‏گاه با ترس آشنا نبوده است. آقا سیدقاسم مى‏گفت که پس از آن تاریخ هرگز از هیچ صدایى حتى صداى‏انفجار نیز نترسیده است و قوت قلبى دور از تصور یافته است.
دیدم آقا نیست!
زمان آمدن امام از پاریس، در بهشت زهرا فردى را دیدم که مردم را کنار مى‏زد و براى دیدن امام بى‏تابى‏مى‏نمود. وضعیتى تقریبا غیر عادى داشت که مجبور شدم، علت این‏بى تابى و تلاش را از وى جویا شوم. در جواب گفت: من داستانى‏دارم که شما نمى‏دانید. زمان زندانى بودن حضرت امام، من سربازبودم و یکى از دوستانم که مسؤول سلول حضرت امام بود، ظاهراآقا را نمى‏شناخت. برایم تعریف مى‏کرد که: «من از این سیدچیزهاى عجیبى مى‏بینم. درون سلول بعضى اوقات مشغول نماز است.
پاره‏اى وقت‏ها او را در سلول نمى‏بینم. قفل در سلول را بازمى‏کنم و به جستجو مى‏پردازم و او را نمى‏بینم. درب را قفل‏مى‏کنم. ولى بعد از دقایقى مى‏بینم درون سلول نماز مى‏خواند.»
به پیشنهاد ایشان جایمان را عوض کردیم و من زندانبان آقا شدم.
اوایل آن بزرگوار را نمى‏شناختم; ولى بر اساس بیانات دوستم‏کنجکاوى به خرج مى‏دادم. من هم عینا همان صحنه‏ها را مشاهده‏مى‏کردم. گرچه درب زندان بسته بود; اما ایشان را در سلول‏نمى‏یافتم و ... مشاهده این کرامات مرا متوجه عظمت‏شخصیت آن‏بزرگوار کرد و بالاخره توفیق نصیب شد و آن حضرت را شناختم.
زمانى که از ارادت و علاقه من به آقا آگاه شدند، دستگیرم ساخته‏و به شکنجه و آزارم پرداختند و از جمله ناخن‏هایم را کشیدند.
علاج ناپذیر
به بیمارى عصبى سختى دچار شده بودم و به همین منظور به خارج‏از کشور، براى مداوا، رفتم. بیش از آن تقریبا نزد تمامى‏پزشکان مجرب داخلى رفته بودم ولى نتیجه‏اى به دست نیاوردم. درخارج از کشور نیز پزشکان خارجى از عهده درمان من بر نیامدند.
وضع به گونه‏اى شد که در میان دوستان شایع شد فلانى نیز علاج‏ناپذیر است و باید براى جانشینى وى در ژاندارمرى فکرى کرد.
اعضاى خانواده‏ام نیز کم‏کم ماءیوس شده بودند. خلاصه امید براى‏درمانم بسیار کم بود. به خدمت‏حضرت امام(ره) رسیدم. سلام کردم‏و گفتم: اماما دکترها مرا جواب کرده‏اند و این به معنى آن است‏که از نظر طبى من علاج ناپذیرم. از شما خواهش مى‏کنم که برایم‏دعا کنید. دعا کنید که ان‏شاءالله من بهبودى یابم و بتوانم به‏خدمتگزارى ادامه دهم.» امام دعا کردند خدا را شاهد مى‏گیرم که‏از آن پس رفته رفته حالم بهتر شد و حالا به سلامتى کامل نزدیکم.
از برکت دعاى امام
در مورد کرامات امام مطالب گوناگونى وجود دارد، مثلا از دست‏ایشان قند مى‏گیرند و تقاضا دارند که آقا بر آب آشامیدنى دعابخوانند تا به بیمار بخورانند. فرزند یکى از دوستان ما بیماربود. کودک پاهایش درد مى‏کرد و نمى‏توانست راه برود. آن آقا هم‏خیلى ناراحت‏بود. آن اوایل بود که امام به جماران تشریف آورده‏بودند و رفت و آمد با ایشان آسانتر بود. آن آقا که مى دانست‏گاهى کودکان را نزد امام مى‏بردند و ایشان دستى برسرکودکان‏مى‏کشند گفت: بچه ما معلول است و نمى‏تواند راه برود به پزشک هم‏مراجعه کرده‏ایم ولى مثمر ثمر واقع نشده است. اگر مى‏توانید اورا به نزد امام ببرید. یک روز عصر بنده آن کودک را که حدود سه‏سالش بود، بغل کردم و خدمت امام شرفیاب شدم. پدرش داخل نشد.
جریان را به عرض رساندم. امام هم دستى بر سر کودک کشیدند و اورا بوسیدند و دعا کردند و فرمودند: ان‏شاء الله خوب مى‏شود. پدرو مادرش نگران نباشند... کودک را بغل کردم و از خدمت ایشان‏مرخص شدم. همان طور که کودک در بغلم بود، مى‏خندید. این را خودم‏دیدم. پدر کودک، فرزندش را گرفت و در حالى که اشک در چشمانش‏پرشده بود، شکر کرد. مادر کودک هم آنجا ایستاده بود و خیلى‏خوشحال بود.
... دو سال پیش که بنده فرزندم را براى معالجه به خارج ازکشور برده بودم. آن آقا را دیدم. ایشان که الان سفیر ایران درسوئیس یا انگلیس هستند به مناسبتى به پاریس آمده بود. من دیدم‏که ایشان یک پسر بچه پنج، شش ساله به همراه دارد و آن کودک‏مى‏دود و مى‏خندند، فرانسوى صحبت مى‏کند و به انگلیسى تکلم‏مى‏کند. ایشان گفت: آقاى ثقفى مى‏دانى این کودک کیست؟
گفتم نه، گفت: همان است که شما براى شفا خدمت امام بردید.
بنده با تعجب پرسیدم: راست مى‏گویید!! گفت: بله، او خوب شده‏است و به مدرسه هم مى‏رود. من سلامتى کودکم را از برکت دعاى خیرامام و دستى که ایشان بر سرش کشیدند، مى‏دانم.

تبلیغات