نویسندگان: محسن آزرم
حوزه های تخصصی:
دریافت مقاله

آرشیو

آرشیو شماره ها:
۶۸

چکیده

متن

داستانِ یک‌خطّیِ مجموعه «گُم‌شدگان» [Lost]، داستانِ آدم‌هایی که ناخواسته سر از جزیره‌ای درمی‌آورند که حتّی، دقیقاً، نمی‌دانند کجایِ کُره زمین است و پیِ راهی برایِ خروج از این جزیره و رسیدن به خانه می‌گردند، احتمالاً، بسیاری را به یادِ «رابینسون کروزوئه» می‌اندازد؛ قصّه همان مردی که، ناگهان، سر از جزیره‌ای درآورد که هیچ نشانی از مدنیّت و شهرنشینی را نمی‌شد در آن جُست و جنابِ «کروزوئه»، چاره‌ای نداشت جُز این‌که در آن جزیره بدوی، آدابِ زندگیِ تازه را بیاموزد و نکته اساسیِ داستان، شاید این بود که او رویِ دیگرِ سکّه زندگی را هم می‌دید.

داستانِ «کروزوئه»، هنوز، یکی از محبوب‌ترین داستانهاست و عجیب نیست که حتّی وقتی در سینما به صرافتِ تغییرِ این داستان می‌افتند، نتیجه کار، فیلمی می‌شود مثلِ «کشتی‌شکسته/تک‌افتاده». بهترین فیلمِ «رابرت زمه‌کیس»، داستانِ «چاک نولاند» [تام هَنکس] است که کم‌کم، در هیئتِ «کروزوئه»یی دیگر، همه‌چیز را ازنو کشف می‌کند؛ با سنگ و چوب به آتش می‌رسد و درست مثلِ آدمی که برایِ نخستین‌بار دود و آتش را دیده بود، از شادی پَر می‌کشد.
 
امّا حقیقت این است که «گُم‌شدگان»، هیچ ربطی به این داستان ندارد و هرچند بازماندگانِ پرواز شماره «815 اوشئانیک» در جزیره‌ای سقوط می‌کنند که، ظاهراً، کسی از وجودش، به‌دلایلی، باخبر نیست، و هرچند مردمانِ مُتمدّن و ای‌بسا آداب‌دانی که از استرالیا [سیدنی] به ایالات مُتحده [لُس‌آنجلس] می‌رفته‌اند، در این جزیره، که ظاهراً در میانه اقیانوسِ آرام است، رویِ دیگرِ سکّه زندگی را هم می‌بینند و برایِ به‌دست‌آوردنِ لقمه‌ای غذا، حیواناتِ وحشی را شکار می‌کنند و آدابِ ماهیگیری بدوی را می‌آموزند، و هرچند شُماری از همین آدم‌ها به هر دری می‌زنند تا از این جزیره عجیب و سرشار از شگفتی خارج شوند، حال‌وروز و احوال‌شان، شباهتی به جنابِ «کروزوئه» ندارد. باید «گُم‌شدگان» را در حدِ یک‌خط تقلیل دهیم و از همه ظرایفِ داستانی و مُعمّاها و هزار چیزِ دیگر چشم‌پوشی کنیم تا در نهایت خُرده‌شباهتی بینِ بازماندگانِ پرواز شماره «815 اوشئانیک» و «رابینسونِ» مغموم پیدا شود. پس از کجا شروع کنیم؟

بیگانه در ساحل
خُب، می‌شود از این‌جا شروع کرد که «گُم‌شدگان»، همیشه، چند قدمی از تماشاگرش پیش‌تر است و همیشه چیزی شگفت‌انگیز در آستین دارد که مایه شگفتیِ تماشاگرش شود؛ از ورود و خروجِ آدم‌هایِ داستان گرفته، تا حادثه‌هایِ ریز و درشتی که، ناگهان، رُخ می‌دهند و مایه حیرت می‌شوند و همه این‌ها، به یک‌معنا، نتیجه یک فیلم‌نامه خوب است. می‌شود حدس زد که داستانِ «گُم‌شدگان»، از ابتدا تا انتهایی که نمی‌دانیم چیست، پیش‌تر نوشته شده است. می‌شود حدس زد که پیش از نوشتنِ فیلم‌نامه، همه کسانی که سهمی در «گُم‌شدگان» داشته‌اند، به این داستان «فکر» کرده‌اند.

سال‌هایِ سال است که در کارگاه‌هایِ فیلم‌نامه‌نویسی، و کتاب‌هایی که قرار است فیلم‌نامه‌نویسی را به همه بیاموزند، رویِ یک جُمله تأکید می‌کنند؛ این‌که «شخصیت، همان ماجراست و ماجرا چیزی نیست جُز شخصیت.» و تماشایِ مجموعه «گُم‌شدگان»، درواقع، توضیحِ همین جُمله‌ای‌ست که یکی از فرمانهایِ کلیدیِ فیلم‌نامه‌نویسی‌ محسوب می‌شود. مسأله این است که «شخصیت» را می‌شود [و ای‌بسا باید] با «جُزئیات» شناخت؛ با شناسنامه‌ای که برایش در نظر گرفته‌اند، با گذشته‌ای که دارد و با خانواده‌ای که داشته، یا نداشته است. با تجزیه و تحلیلِ شخصیت است که می‌شود به تصویری جامع رسید.

امّا هیچ بد نیست که همین‌جا، چند کلمه‌ای هم درباره این جُمله «شخصیت، همان ماجراست و ماجرا چیزی نیست جُز شخصیت.» بنویسیم و به «گُم‌شدگان» اشاره کنیم. چیزی که یک شخصیت را جذّاب و دیدنی می‌کند، «رفتار»هایِ اوست، کارهایی که از او سر می‌زند و معنایِ «ماجرا»بودنِ شخصیت، چیزی نیست جُز این‌که «ماجرا» بدونِ «شخصیت» معنا ندارد، همان‌طور که «شخصیت» بدونِ «ماجرا» راه به جایی نمی‌برد. در مجموعه «گُم‌شدگان»، البته، چیزی که زیاد است، «شخصیت» است و به همین اندازه، «ماجرا» هم داریم.
 
هر «شخصیت»ی، با گذشته‌ و حال و آینده‌اش در این جزیره بی‌نام ساکن است. زندگیِ بازماندگانِ پرواز شماره «815 اوشئانیک»، بیش از آن‌چه فکر می‌کنیم، در هم تنیده شده است؛ این‌جا، بحثِ «انتخاب» مطرح نیست، آدم‌ها «مجبور»ند در یک جزیره، رویِ یک خاک و زیرِ یک آسمان با یک‌دیگر زندگی کنند و «مجبور»ند که به پاره‌ای از اصولِ اجتماعی، در جزیره‌ای که ظاهراً از «اجتماعِ انسانیِ شهری» دور است، تن بدهند. امّا کم‌کم، وقتی گوشه‌هایی از پرده کنار می‌رود، می‌فهمیم که زندگیِ شُماری از بازماندگانِ پرواز شماره «815 اوشئانیک»، حتّی پیش از آن‌که در این جزیره سقوط کنند، به هم ربط داشته است، بی‌آن‌که خودشان بدانند.

این‌جا، همه آدم‌ها این‌جوری‌اند
در بازگشت‌هایِ به گذشته، در صحنه‌هایی که می‌خواهیم از راز و رمزِ یکی از «شخصیت»‌ها سر درآوریم و هیچ توقّع نداریم که پایِ دیگری به آن صحنه باز شود، «شخصیتِ» دیگری را می‌بینیم که از آن‌جا می‌گذرد، یا جُمله‌ای را می‌گوید و بی‌اعتنا رد می‌شود. خُب، البته که معنایِ چُنین تداخلی، چیزی نیست جُز این‌که زندگیِ هیچ آدمی، از آدمی دیگر جُدا نیست. آدم‌هایی که با هم غریبه‌اند، بعید است که در رفتار و حرف‌زدنِ هم دقّت کنند و بعید است به‌سادگی بابِ بحث و دوستی را باز کنند. یکی دو مثال، احتمالاً، این قضیه را روشن‌تر می‌کند.
 
[اگر «گُم‌شدگان» را ندیده‌اید، بهتر است این مثال‌هایی را که این‌جا و در باقیِ این یادداشت می‌آید نخوانید، چون به‌هرحال، بخشی از داستانِ پیچیده و سرشار از مُعمّایش را «لو» می‌دهد.] مثلاً، «جک» و «دزموند»، پیش‌تر، یک‌دیگر را دیده‌اند و دیدارِ بعدی‌شان در آن دریچه زیرزمینیِ مُتعلّق به پروژه «دارما» اتّفاق می‌افتد و البته که هردو، دیدارِ قبلی را به یاد می‌آورند. و البته که «لیبی»، دخترِ ساده و آرامی که به ضربِ گلوله «مایکل» از پا درمی‌آید هم پیش‌تر «هرلی/ هوگو» را در بیمارستانِ روانی دیده است و او را به یاد دارد، امّا «هرلی/ هوگو» هرچه فکر می‌کند، به یاد نمی‌آورد که او را کُجا دیده و تنها چیزی که می‌داند، این است که «لیبی» را یک‌جا دیده است. «جک شپرد» و «کِلِر» هم که، بی‌آن‌که بدانند، خواهر و برادرند.
 
«جک»، ظاهراً، از این‌که صاحبِ یک خواهر است، ‌خبری ندارد و «کِلِر» هم در دیداری با پدرِ گُم‌شدگان‌اش، حتّی نمی‌خواهد که نامِ او را بشنود. پس، خیلی هم عجیب نیست که در همان قسمتِ اوّل، «جک» به‌ عُنوانِ پزشکی وظیفه‌‌شناس و آداب‌دان، به این زنِ باردار کمک می‌کند و او را به گوشه‌ای می‌برد که از انفجارِ لاشه هواپیما دور باشد. این‌‌را هم می‌دانیم که «جک»، اساساً، برایِ پیداکردنِ پدرش راهیِ «سیدنی» شده و می‌دانیم که پدرِ شکست‌خورده‌اش، مُرده است و تابوتِ او در همان هواپیمایی‌ بوده است که «جک» و «کِلِر» مُسافرش بوده‌اند.
 
البته، این «کِلِر» است که از مرگِ پدرِ بی‌نام‌ونشانش خبر ندارد و در این بین، چیزی که مایه حیرتِ «جک» شده، این است که تابوتِ خالیِ پدرش را پیدا می‌کند و «دکترِ شپردِ پدر»، مثلِ یک «وهم»، یک «خیالِ دست‌یافتنی» بر «دکتر شپردِ پسر» ظاهر می‌شود. و هیچ معلوم نیست که رابطه سرشار از صُلح و صفایِ آنها، در صورتی‌ که از حقیقتِ ماجرا باخبر شوند، به چه‌چیزی بَدَل می‌شود.
نمونه دیگر، «جان لاک» و «سایر/ جیمز» هستند که زندگیِ هردوِی آنها را یک‌نفر نابود کرده است.

«آنتونی»، مردی از تالاهاسی، همان پدری‌ست که در همه سال‌هایِ کودکی و نوجوانی و جوانیِ «جان» حضور نداشته است و ناگهان سروکّله‌اش پیدا می‌شود و یکی از کُلیه‌هایِ «جان» را «می‌دزدد» [تعبیری که خودِ جان به کار می‌بَرَد] تا آسوده‌تر به زندگی ادامه دهد و زمانی‌ هم که پسرِ سرخورده‌اش می‌گوید که او را رُسوایِ عالَم خواهد کرد و مُشتش را پیشِ همه باز می‌کند، «جان» را پرت می‌کند پایین و در نتیجه همین سقوط از ارتفاع است که «جان لاک»، با صندلیِ چرخ‌دار به زندگی ادامه می‌دهد.
 
وضعیتِ «سایر/ جیمز»، تاحدّی، مُتفاوت است. از سال‌هایِ کودکی، او به جُست‌وجویِ مردی بوده است که زندگیِ او را خراب کرده و سببِ کُشته‌شدنِ پدر و مادرش شده است. نامه‌ای که «سایر/ جیمز» در همه این سال‌ها آن‌را پاره نکرده، بالأخره، در این جزیره بی‌نام به مقصد می‌رسد و «آنتونی» که نهایتِ پلیدیِ آدمی‌ست، جزایِ یک‌عُمر «لجن»‌بودن را می‌پردازد و از پا درمی‌آید.

وقتشه با من زندگی کنی
می‌شود همین‌جا، در بحثِ «شخصیت‌پردازیِ» مجموعه «گُم‌شدگان»، به این نُکته هم اشاره کرد که تفاوتِ شخصیت‌ها، صرفاً به رفتارشان برنمی‌گردد. طبیعی‌ست که «جک» نباید مثلِ «سایر/ جیمز» رفتار کند و «هرلی/ هوگو» هم شباهتی به «جان لاک» یا «دِزموند» ندارد. امّا، مسأله‌ای که هیچ بد نیست به آن توجّه کنیم، این است که دیالوگ‌هایِ این شخصیت‌ها هم، مُتناسب با خودِ آن‌هاست؛ هر شخصیتی، با هر رفتاری، «تکیه‌کلامِ» خاصِ خودش را دارد. مثلاً «رفیق»ی که «هرلی/ هوگو» می‌گوید و سرگذشتی که با آن دوستِ «خیالی»‌اش دارد، یا «برادر»ی که مُدام بر زبانِ «دِزموند» جاری می‌شود.
 
و همین است که، مثلاً، وقتی علّتِ وجودیِ این «برادر» را می‌فهمیم و مُتوجّه می‌شویم که «دِزموند» مُدّتی را «راهب» بوده است و به دِیر و کلیسا خدمت می‌کرده است، شگفت‌زده می‌شویم و دلیلِ این شگفتی، احتمالاً، این است که آفرینندگانِ «گُم‌شدگان» با ذکاوت و رندیِ بسیار، و البته خساستی مثال‌زدنی، اطلاعاتِ مربوط به هر شخصیت را در اختیارِ تماشاگران می‌گذارند. درواقع، اطلاعات در «گُم‌شدگان»، مثلِ خیلی از داستانهایِ دیگر، به‌صورتِ قطره‌چکانی مُنتقل می‌شود؛ با این تفاوت که قطره‌هایِ اطلاعات، به‌ترتیب، در اختیارِ تماشاگران قرار نمی‌گیرد. این پَس‌وپیش‌بودنِ اطلاعات، قطعاً، تماشاگر را تشنه دانستنِ نکته‌های تازه‌ای می‌‌کند که به‌کمکِ آنها می‌تواند پرده از راز و رمزهایِ درونیِ شخصیت‌ها برداشت.

روابطِ خطرناک
«رابرت مک‌کی»، مُدرّسِ فیلم‌نامه‌نویسی، در کتابِ «داستان»ش نوشته است که هُنرهایِ داستان‌گو، به نخستین منبعِ الهامِ بشر تبدیل شده‌اند و در جُست‌وجویِ نظم و شناختِ زندگی، انسانها به «داستان» روی‌ آورده‌اند. «مک‌کی» می‌نویسد که «عطشِ ما برایِ داستان، انعکاسی‌ست از نیازِ عمیقِ بشر به یافتنِ الگوهایِ زندگی، نه صرفاً به‌عُنوانِ یک عملِ فکری و ذهنی، بلکه در قالبِ تجربه‌ای کاملاً شخصی و عاطفی.» [داستان: ساختار، سبک و اصولِ فیلم‌نامه‌نویسی، ترجمه محمّد گذرآبادی، انتشاراتِ هِرمِس] و خوب که نگاه کنیم، مجموعه «گُم‌شدگان»، یک چُنین‌ چیزی‌ست.
 
تماشاگرانِ گذریِ مجموعه «گُم‌شدگان»، احتمالاً، در اظهارِ نظری کُلّی، این‌را هم یکی از آن مجموعه‌هایِ پُرتعلیقی می‌دانند که پس از تمام‌شدن به دستِ فراموشی سپرده می‌شود و در خاطرِ هیچ‌کسی نمی‌ماند. امّا واقعیت این است که مجموعه «گُم‌شدگان»، چیزی‌ست فراتر از یک داستانِ جذّاب و گیرا و پُرکشش و بخشی از موفقیتش، احتمالاً، همین «الگوها»یِ مُختلفِ زندگی‌ست. و برایِ پرداختن به چند «الگو»ست که مجموعه «گُم‌شدگان»، به‌جایِ یک شخصیتِ اصلی، شخصیت‌هایِ اصلی دارد و به‌جایِ یک قهرمان، قهرمانهایِ مُختلفی دارد.
 
شُماری از تماشاگرانِ «گُم‌شدگان»، حسِ انسان‌دوستی و وظیفه‌شناسیِ «جک» را می‌پسندند و شُماری دیگر میلِ به زیستنِ «سایر» را ترجیح می‌دهند. عدّه‌ای، ترکیبِ عقل‌مداری و احساس‌گراییِ «جان لاک» را پسند می‌کنند و شور و هیجانِ «چارلی» هم بابِ طبعِ شُماری دیگر از تماشاگران است. و البته که «دِزموند» را هم در این بین، نباید فراموش کرد؛ مردی که می‌تواند آینده را ببیند و می‌تواند حدس بزند که چه اتّفاقی قرار است بیفتد و نُکته مهمی که تا پایانِ مجموعه، احتمالاً، فراموش نمی‌شود، این است که اگر «دِزموند» در آن روزِ بخصوص، دُکمه آن کامپیوترِ دریچه را می‌زد، هواپیمایِ «815 اوشئانیک»، ای‌بسا، سقوط نمی‌کرد و همه آنها به سلامت در فرودگاهِ لُس‌آنجلس پیاده می‌شدند.
 
این‌که مجموعه «گُم‌شدگان»، قهرمانهایِ مُختلفی دارد، احتمالاً، کمی عجیب به‌نظر می‌رسد. این‌گونه به ما آموخته‌اند که قهرمان باید یک‌نفر باشد؛ امّا حقیقت این است که در «گُم‌شدگان»، با قهرمانهایی جمعی طرف هستیم که هدفی مُشترک دارند [رهایی از این جزیره و رسیدن به خانه] و برایِ رسیدن به این هدف و البته زنده‌ماندن، به‌اتّفاق رنج می‌کشند [ایستادگی در برابرِ «دیگران» و درواقع، دارودسته «بِن»] و مُهم‌تر از همه این‌که به‌اتّفاق پیروز شوند. [معنایِ روشنِ این پیروزی، همان رهایی از جزیره است.]
 
و مجموعه «گُم‌شدگان»، تا پایانِ فصلِ سوم، چیزی درباره این «پیروزی» نشان نمی‌دهد و در پایانِ این فصل است که روالِ سابق و معمولِ خود را کنار می‌گذارد و به‌جایِ بازگشت به گذشته، به آینده می‌رود و درست همان‌طور که در فصل‌هایِ قبل، با گذشته آدم‌ها روبه‌رو می‌شدیم، این‌بار آینده آنها را می‌بینیم. احتمالاً، همه تماشاگرانی که در پایانِ فصلِ سوم، «جک شپردِ» خراب و خسته‌ای را می‌بینند که از شدتِ خرابی در آستانه ویرانیِ کامل است، خیال می‌کنند که این هم تصویری‌ست از گذشته همین مردِ وظیفه‌شناس که در غمِ جُداییِ همسرش به خاکستر نشسته است، امّا وقتی لحظه‌ای بعد «کِیت» را می‌بینند و هردو درباره امتیازهایی که خطوطِ هواییِ «اوشئانیک» در اختیارشان گذاشته است، حرف می‌زنند، ماجرا پیچیده‌تر از آن چیزی که هسشت به‌نظر می‌رسد.
 
خُب، حتّی اگر به تماشایِ فصلِ چهارم ننشسته باشیم و ورودِ آن هلی‌کوپتر را به جزیره ندیده باشیم، باز هم می‌توانیم حدس بزنیم که آنها از جزیره خارج شده‌اند و آن تلفنِ ماهواره‌ای که در پایانِ فصلِ سوم، «نیامی» با خودش آورده، زمینه را برایِ خروجِ آنها از جزیره مُهیّا کرده است.

خاکِ خوب
البته می‌شود این‌را هم نوشت که قهرمانِ اصلیِ مجموعه «گُم‌شدگان»، همین جزیره بی‌نام و نشانی‌ست که «خاک»ش، خاکِ دیگری‌ست و خاصیت‌هایی دارد که نمی‌شود بی‌اعتنا از کنارش گذشت؛ مثلاً همین‌که «رُز»، زنِ سیاهی که به سرطان مُبتلاست، حس می‌کند که حالش بهتر است و به شوهرش «برنارد» می‌گوید که می‌داند بهتر شده و می‌داند که بیماری، فعلاً، از جانش رخت بربسته، نشان می‌دهد که جزیره، یک‌جایِ عادّی و معمولی نیست. نمونه دیگر، «جان لاک» است که وقتی سوارِ هواپیمایِ «815 اوشئانیک» می‌شود، فلج است و به‌سختی او را رویِ صندلیِ هواپیما می‌نشانند، امّا همین‌که در جزیره چشم باز می‌کند، می‌تواند رویِ پاهایِ خودش بایستد.
 
اخلاق و رفتارِ «جان لاک»، البته، اخلاق و رفتاری عادّی نیست؛ زیرِ باران می‌نشیند و طوری از بارانی که بر سرِ بی‌مویش می‌بارد لذّت می‌برد که انگار بزرگ‌ترین و بهترین هدیه عُمرش را گرفته است. همین‌چیزهاست که جزیره را به جایی بخصوص، جایی مُنحصربه‌فرد، بدل کرده است؛ به جایی که انگار بخشی از کُره زمین نیست. و البته که «بِن» و «جولیِت» هم درباره مُنحصربه‌فردبودنِ جزیره، چیزهایی را می‌گویند که به‌نظر عجیب می‌رسد؛ مثلاً می‌فهمیم که اگر «ایتِن»، واکسن‌ها و آمپول‌هایِ بخصوصی را به «کِلِر» تزریق نمی‌کرد، پسرش «آرون» به دنیا نمی‌آمد و هیچ بعید نبود که خودِ «کِلِر» هم از دنیا برود. نُقطه مُقابلِ او هم البته، «سان» و شوهرش هستند.

توهّمِ بزرگ
یک نُکته جذّابِ دیگرِ مجموعه «گُم‌شدگان»، رویاروییِ بازماندگانِ پروازِ «815 اوشئانیک» است با آدم‌هایی که در این جزیره زندگی می‌کنند. و البته که تماشاگرانِ «گُم‌شدگان» هم در این بین، مثلِ همین بازماندگان، با آنها روبه‌رو می‌شوند. در وهله اوّل، خیال می‌کنیم که همه‌چیز در این جزیره زیرِ سرِ «روسو»ست؛ زنی فرانسوی که تفنگ به‌دست می‌گیرد و روحیه خشنی دارد و شانزده‌سال از عُمرش را در این جزیره گذرانده است. وقتی هم سروکّله نشانه‌هایِ «دارما» و محصولاتش پیدا می‌شود، خیال می‌کنیم گروهی آدم‌ها را زیرِ نظر گرفته‌اند تا رفتار و حرکات‌شان را بسنجند و لابُد به نتایجی علمی/اجتماعی برسند.
 
با این‌همه، جذّاب‌ترین نُکته ماجرا این است که «بِن» و دارودسته‌اش، به‌عنوانِ کسانی که، به‌هرحال، در این جزیره زندگی می‌کنند، به‌چشمِ ساحل‌نشینان و بازماندگانِ هواپیما، در شُمارِ «دیگران»ی هستند که باید از آنها حذر کرد. امّا مسأله این است که آن جزیره، به‌هرحال، ملکِ طلقِ همین «دیگران» است.
 
و مُهم‌تر از همه این‌که وقتی خیال می‌کنیم این جزیره، خودِ «بدویت» است، با «مدنیتِ» زندگیِ دارودسته «بِن» آشنا می‌شویم؛ آدم‌هایی که، تقریباً، همه‌چیز دارند و حتّی یک‌روزِ بخصوص در هفته، جلسه‌هایِ کتاب‌خوانی برپا می‌کنند و نظمِ زندگیِ آنها، دقیقاً، همان‌روزی به‌هم می‌خورد که «دِزموند»، در آن دریچه زیرزمینی، دُکمه کامپیوتری را که به او سپرده‌اند نمی‌زند و یک‌جور مغناطیس، ناگهان رها می‌شود و آن هواپیمایِ «815 اوشئانیک» بالایِ جزیره سقوط می‌کند و بازماندگانِ «815 اوشئانیک» برایِ زنده‌ماندن، دست به مُبارزه می‌زنند. و این، تازه شروعِ ماجراست...

نُقطه، سرِ خط
امّا باور کنید که هیچ وصفی، هیچ یادداشت و نوشته‌ای نمی‌تواند جذّابیت‌هایِ مجموعه تلویزیونیِ «گُم‌شدگان» را، واقعاً، توضیح دهد و نمی‌تواند همه ظرایفِ داستانِ پیچیده و سرشار از مُعمّایِ «گُم‌شدگان» را آشکار کند. پس، این چند صفحه را می‌شود در حُکمِ «مُعارفه»‌ای دانست با مجموعه «گُم‌شدگان» که در سراسرِ جهان، تماشاگران و طرف‌دارانی پَروپاقُرص دارد و کافی‌ست نامِ این مجموعه را در یکی از موتورهایِ جُست‌وجویِ اینترنت وارد کنیم تا با حجمِ عظیمی از یادداشت و تحلیل و حدس و گُمان درباره پایانِ داستان و سرنوشتِ شخصیت‌هایش طرف شویم. و می‌شود امیدوار بود که وقتی «گُم‌شدگان»، بالأخره، به پایان رسید و همه مُعمّاها «گشوده» شدند و رازها از پرده بیرون افتادند، فرصتی دیگر پیدا شود تا «همه» داستان را بررسی کنیم و به حدس و گُمان مُتوسّل نشویم...
عُنوانِ این یادداشت، نامِ فیلمی‌ست از «رابرت وایز».

تبلیغات