آرشیو

آرشیو شماره ها:
۵۶

چکیده

متن


این پژوهش، در بازشناسىِ کاربردهاى لقب امیرالمؤنین، مشتمل بر سه فصل: «بررسى واژگانى»، «نخستین کاربرد» و «گسترش کاربرد» است، که در دو قسمت، در دو شماره پیاپى از مجله، ارائه خواهد شد. قسمت نخست پژوهش که در این شماره تقدیم مى‏شود، تا بخشى از آخرین فصل (گسترش کاربرد) را دربرمى‏گیرد، و ادامه آن فصل، ان‏شاءاللّه‏ در شماره بعدى تقدیم خواهد شد. همچنین، نتیجه‏گیرى پژوهش، به‏طور یک‏جا، در پایان قسمت دوم، ارائه خواهد شد.
واژگان کلیدى: امیرالمؤنین، خلافت، واژه‏شناسى و تاریخ اسلام.

مقدمه
حکومت و امور مربوط به آن، از جمله مسائلى است که در مطالعه تاریخ و تمدن جوامع گوناگون به آن‏ها توجه مى‏شود. بر این اساس، لقب‏هاى حکومتى و کاربردهاى آن‏ها، کمابیش به دقت، شناسایى و در منابع تاریخى به ثبت رسیده است. در تاریخ اسلام نیز براى حاکمان ـ در رده‏هاى مختلف ـ لقب‏هایى گاه عام و گسترده و گاه خاص و محدود به زمان‏ها و مکان‏هایى معیّن، شناخته شده است.
در دنیاى اسلام، نخستین فرمان‏روا، حضرت محمد صلى‏الله‏علیه‏و‏آله بود که با لقب رسول‏اللّه‏ بر مسلمانان فرمان راند. جانشینان او (خُلَفا) از لقب‏هایى چند، مانند امیرالمؤمنین بهره جُستند.
مسئله در این نوشتار این است که «در تاریخ اسلام، لقب امیرالمؤمنین چه کاربردها و مفاهیمى داشته است؟»
در پژوهش حاضر که رویکردى توصیفى ـ تحلیلى دارد، ضمن پاسخ‏گویى به مسئله یاد شده، کوشش مى‏شود تا چگونگى پیدایش این لقب و نیز تداوم و تحول مفهومى آن در بستر تاریخ اسلام بازشناسى شود.

الف) بررسى واژگانى
امیرالمؤنین (امیر مؤمنان) از اضافه واژه «امیر» به واژه «مؤنین» ساخته شده است. به جُز ترکیب یاد شده، واژه امیر در ترکیباتى، هم‏چون امیرالحاج، امیرالبَحر (دریاسالار)، امیرالاُمراء،1 امیر لشکر،2 امیر داد،3 امیر مجلس4 و امیرالمُسلمین5 به کار رفته است.
به منظور شناخت هرچه دقیق‏تر واژه ترکیبى امیرالمؤنین، لازم است هر دو بخش این ترکیب (مضاف و مضافٌ الیه) شناسایى شود:
1. واژه امیر (مضاف در ترکیب) در اصل، لغتى سامى6 و عربى، از ریشه اَمر، به معناى دستور و فرمان است.7 بر این اساس، به صاحبِ امر، امرکننده و کسى که فرمان او نافذ است، امیر گفته مى‏شود.8 جمع واژه امیر، اُمَرا، مؤث آن اَمیره، و مصدرش به دو شکلِ اِمره و اِماره (اِمارت) است.9
در فارسى، واژه امیر معادل با واژه‏هایى، هم‏چون فرمان‏روا، شاه،10 سردار و سپهسالار11 به کار رفته است. همچنین واژه آدمیرال12 در زبان انگلیسى براى مقام نظامى دریاسالار و دریابان به کار مى‏رود که شکل تغییریافته امیرالبحر است.13شایان توجه آنکه در عربى، یکى از واژه‏هاى به کار رفته براى فرمانده نیروى دریایى، «الاَمیرال» است14 که به گمان، عربى شده آدمیرال باشد.
در تاریخ اسلام از همان آغاز، واژه امیر واژه‏اى شناخته شده و مورد استفاده بود، چنان‏که مردم جاهلیت (نامسلمانان)، پیامبراکرم صلى‏الله‏علیه‏و‏آله را به عنوان امیر مکه و امیر حجاز خطاب مى‏کردند.15
روى هم رفته در تاریخ اسلام واژه امیر در نخستین کاربردها، بر فرمانده نظامى اطلاق مى‏شد، چنان‏که کسانى را که از سوى پیامبراکرم صلى‏الله‏علیه‏و‏آله وخلفا به فرماندهى مأموریت‏هاى جنگى منصوب مى‏شدند، امیر مى‏گفتند.16 هم‏زمان، این واژه براى حاکمان مناطق گوناگون نیز کاربرد یافت.17 سپس واژه امیر در نقش لقبى براى حاکمان استان‏ها و مقامات عالىِ نظامى پذیرفته شد، چنان‏که این واژه، در دوره‏هاى متأخرتر، از سوى فرمانروایانِ تعدادى از استان‏هاى آسیاى میانه برگزیده شد.18
2. واژه مؤنین (مضافٌ الیه در ترکیب)، جمع واژه مؤن،19 به معناى ایمان‏آورندگان است. این واژه در اصل، عربى و مصدر آن، کلمه ایمان ـ ضد کفر ـ است.20 ایمان مى‏تواند نسبت به امور گوناگون تحقق یابد، اما در فرهنگ اسلامى، مراد از ایمان، پذیرش آیین و شریعت اسلام و باور قلبى آن است.21
مؤمنین در نگرش اسلامى، جایگاه بسیار ارزش‏مندى دارند. دین‏داران تنها هنگامى که به دین‏باورى برسند و دین با عبور از زبان، به قلب و جانشان راه یابد، مؤن به شمار مى‏آیند، وگرنه فقط مسلمان خواهند بود.22
همچنین بر اساس آموزه‏هاى قرآنى، مؤنان با یکدیگر برادرند.23 برادرى و اخوّتِ ایمانى، اساسى‏ترین پایه براى تحقق جامعه اسلامى و فراهم کننده زمینه آن است که مؤنان با تکیه بر احساسى مشترک از پیوند دینىِ موجود در میان خود، فراتر از مرزهاى جغرافیایى، قومى و زبانى، امت واحدى24 را شکل مى‏بخشند.
حال با توجه به آنچه درباره هر یک از دو جزء واژه ترکیبىِ امیرالمؤنین گفته شد، درباره مفهوم‏شناسىِ این ترکیب، به روشنى مى‏توان به این سه نکته دست یافت:
نخست، آنکه امیرالمؤنین، هم‏چون هر امیر دیگرى، جایگاه فرمان‏روایى (امارت) داشت. از این رو، انتظار این بود که از سوى افراد تابعِ خود (مؤنین)، فرمانبردارى شود.25 بر همین اساس مى‏توان میان پیدایش این واژه و دستور اطاعت از زمام‏داران (اُولُوا الْاَمر)26 در قرآن کریم ارتباط یافت.27
برخوردارى از چنین مفهومى سبب مى‏شد تا در شرایط خاص، درباره برخى از افرادِ ملقّب به امیرالمؤنین، بر لقب امیر (به تنهایى) تأکید شود، چنان‏که درباره عثمان بن عَفّان ـ پس از بروز مخالفت‏هاى عمومى ـ چنین گفته شد: «(او) امروز، امیر شماست، حق او بر شما، شنودن و اطاعت است».28 امام على علیه‏السلام نیز در اشاره به ناگزیر شدنِ خود به پذیرش حکمیّت (سال 37 ق) چنین فرمود: «دیروز [پیش از این] من امیر بودم و امروز مأمور [فرمان‏بُردار] شدم...».29
دوم، اینکه امیرالمؤنین بر مؤنین فرمانروایى مى‏یافت، و ـ چنان‏که گذشت ـ با تکیه بر آموزه‏هاى دینى، مؤنین، احساس مشترکى از پیوند دینىِ موجود در میان خود داشتند. بر این اساس، در دوره‏هایى دراز از تاریخ اسلام، وجود چنین احساسى در میان مسلمانان (مؤنان)، این امکان را نیز فراهم مى‏ساخت که حاکمان جهان اسلام به نام امیرالمؤنین بر همه مسلمانان در سراسر قلمروى اسلامى (امت واحد)، امارت کنند30 و دست‏کم بر چنین قلمروى، نفوذ معنوى داشته باشند.
نکته سوم، و بى‏گمان مهم‏ترین نکته این است که واژه مؤنین (مضافٌ الیه در ترکیب)31 چون دربردارنده مفهومى دینى بود، ترکیب امیرالمؤنین را نیز از صبغه‏اى دینى برخوردار مى‏ساخت.
از آنچه گذشت، روشن شد که کلمه امیر (بخش نخستِ امیرالمؤنین) واژه مستقل عربى است، از این رو براى اعراب، پیش و پس از اسلام، آشنا و شناخته شده بود و در گفت‏وگوهاى ایشان به‏کار مى‏رفت. با وجود این، با توجه به مفهوم کلمه مؤنین (ایمان آورندگان به اسلام)، پیدایش ترکیب امیرالمؤنین را باید در دوران پس از اسلام بازشناخت.
ب) نخستین کاربرد
1. کاربرد درباره على بن ابى‏طالب علیه‏السلام
ابتدا باید دانست که یکى از موارد اختلاف میان شیعه و سنى،32 درباره نخستین کاربرد (پیدایش) واژه امیرالمؤنین است. بیشتر مورخان اهل‏سنت برآنند که این واژه براى نخستین بار درباره خلیفه دوم، عمر بن خطاب (دوره خلافت 13 ـ 23 ق) به‏کار رفته است،33 اما شیعیان امامى بر این باورند که پیدایش این واژه، در مورد على بن ابى‏طالب علیه‏السلامو در اساس، لقبى بوده که خداى تعالى به على علیه‏السلام داده است و هیچ کسِ دیگر، چه قبل و چه بعد از او، برازنده این لقب نیست.34 در حدیث آمده است که خدا، على علیه‏السلام را امیرالمؤنین نامیده است و کسى دیگر به این نام خوانده نمى‏شود، چنان‏که حتى قائم آل محمد را نیز امیرالمؤنین نمى‏گویند و ایشان را بقیه‏اللّه‏ خطاب مى‏کنند.35
شیخ مفید (م 413 ق) دانشمند نام‏دار امامى، در ردِّ فرقه زوال یافته شمطیّه که به امامت محمد، فرزند امام جعفر صادق علیه‏السلام معتقد بودند، مى‏نویسد:
محمد بن جعفر پس از پدرش قیام به شمشیر کرد و امیرالمؤنین نامیده شد، و هیچ قیام کننده‏اى از خاندان ابى‏طالب به این لقب نامیده نشده است. و امامیه متفق‏اند بر اینکه هر کس پس از امیرالمؤنین (على علیه‏السلام) بدین نام نامیده شود [و خود، نیز بپذیرد] به کارى منکر (حرام) ارتکاب یافته است.36
بر این اساس، حتى از نظر فقهى در میان امامیه، سخن از حرمت کاربرد لقب امیرالمؤنین درباره هر فردى جُز على علیه‏السلاممطرح است که بنابر این فرض، موارد کاربرد امیرالمؤنین درباره ایشان، حمل بر تقیه خواهد شد، چنان‏که در منابع تاریخى، کاربرد لقب امیرالمؤمنین از سوى برخى امامان معصوم علیهم‏السلام در خطاب به خلفاى وقت، گزارش شده است.37
در این باره، باید دانست که این موضوع حتى فراتر از بُعد فقهى محض، به بُعد اعتقادى نیز راه یافته، نمایان‏کننده عقاید شیعیان امامى بوده است، چنان‏که در سده سوم هجرى، حسن بن موسى نوبختى در بیان باورهاى شیعیان، از جمله بر این باور که پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آلهبه «انعقاد اِمره‏المؤنین» براى على علیه‏السلام پرداخت، تصریح کرده است.38 گرچه نوبختى درباره چند و چونِ انعقاد این امر هیچ‏گونه توضیحى نداده، اما گویا سخن وى ناظر به برنامه تبریک و سلام صحابه به على علیه‏السلام به عنوان امیرالمؤنین پس از خطبه غدیر است که در ادامه به آن خواهیم پرداخت.
بى‏گمان، بخشى از متون کهن و معتبر شیعه، متونِ دعاها و مناجات‏هاست که بیان‏گر گرایش‏ها و باورهاى ایشان است. حال در رویکرد به این گونه متون، به ذکر این نمونه بسنده مى‏شود که در یکى از ادعیه امامیه (موسوم به عَشَرات) چنین آمده است: «... گواهى مى‏دهم که على بن ابى‏طالب، حقّاً حقّاً امیرالمؤنین است».39
همچنین در احوال اسماعیل بن محمد، معروف به سید حِمْیَرى (105 ـ 173 ق) گزارش شده است که هنگام وفات، در اَداى شهادت خویش، پس از شهادت به یگانگى خداوند و رسالت محمد صلى‏الله‏علیه‏و‏آله، این‏گونه گفت: «گواهى مى‏دهم که على، حقّاً حقّاً امیرالمؤنین است».40 در اینجا، سخن درباره اصل گواهى و باورداشت امیرالمؤنین بودن ِ على علیه‏السلاماست، اما کلمه حقاً (حقیقتاً) که بر تأکید دلالت مى‏کند، در ادامه، بررسى خواهد شد.
اکنون با صرف نظر از تفصیل سخن در ابعاد فقهى و کلامى، موضوع را در بُعد تاریخى پى مى‏گیریم.
روى هم رفته با توجه به سیر تاریخى واژه (واژه‏شناسى: فیلولوژى)،41 مى‏تواندریافت که «پیدایش این واژه در اساس، در همان عصر پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله، و درباره على بن ابى‏طالب علیه‏السلام بوده است، سپس با منع خلافت از على علیه‏السلام، عملاً واژه مزبور نیز از آن حضرت بازداشته شد و تا پیش از خلافتِ او (در سال 35 ق)، درباره وى گستردگى نیافت. از آن سو، در دوران خلافت عمر بن خطاب، این واژه درباره آن خلیفه ـ در سطحى نسبتاً گسترده ـ به‏کار برده شد». اکنون این مسئله به تفصیل بررسى مى‏شود.
بر اساس برخى از گزارش‏هاى تاریخى شیعى، اعطاى لقب امیرالمؤنین به على بن ابى‏طالب علیه‏السلام از سوى پیامبراکرم صلى‏الله‏علیه‏و‏آله در یک موضع کاملاً رسمى و علنى، در سال دهم هجرى در غدیرخُم رخ داد. پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله در آن‏جا على علیه‏السلام را در جایگاه جانشین خود و نیز مولا و سرور همه مسلمانان معرفى کرد و از همگان خواست تا با لقب امیرالمؤنین بر او سلام گویند. مسلمانان نیز فرمان بُردند، گروه‏گروه بر حضرت که در خیمه‏اى بود، وارد شدند و بر او آن‏گونه که رسول‏خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله فرموده بود، سلام دادند.42
شیخ مفید در کتاب الإرشاد فى معرفة حجج‏اللّه‏ على‏العباد، پس از گزارش ماجراى مزبور، بى‏درنگ یادآور مى‏شود که عمر بن خطاب در شادباش‏گویىِ به على علیه‏السلام، سخن را به درازا کشانید و این جمله مشهور خود را بیان داشت: «بَه، بَه! اى على! تو مولاىِ من و مولاىِ همه مردان و زنانِ مؤن شدى».43 در این سخن، تأکید بر قید مؤمن مى‏تواند به همان سلامِ ویژه به على علیه‏السلام با لقب امیرالمؤنین، ناظر باشد.
همچنین شیخ مفید فصلى از کتاب خود را به ذکر گزارش‏هایى اختصاص داده که بیان‏گر ملقب شدن على علیه‏السلام به لقب امیرالمؤنین در زمان حیات رسول‏اکرم صلى‏الله‏علیه‏و‏آلهاست.44 شایان توجه است که مفید پس از بیان چند گزارش، در پایان فصل مزبور اذعان مى‏کند که ذکر همه این‏گونه اخبار، کتاب را به درازا مى‏کشد.45
به هر روى، از محتواى این فصل از کتاب الإرشاد فى معرفة حجج‏اللّه‏ على‏العباد، چنین برمى‏آید که نام‏گذارىِ على علیه‏السلامبه امیرالمؤنین از سوى رسول‏اکرم صلى‏الله‏علیه‏و‏آله، با استناد به برخى روایت‏هاى تاریخى، به جُز موضع علنى و همگانى پیش‏گفته (غدیر خُم)، در چندین موضع دیگر نیز روى داده است. در این میان، شیخ مفید درباره روایتى به نقل از بُرَیْدَة بن حُصَیب اَسْلَمى، تصریح مى‏کند که در بین علما حدیثى مشهور و معروف است که بر اساس آن، پیامبراکرم صلى‏الله‏علیه‏و‏آلهیک‏بار به هفت تن از اصحاب خود که در میان آنان کسانى چون ابوبکر، عمر، طلحه و زبیر نیز حضور داشتند، فرمان داد تا بر على علیه‏السلام با لقب امیرالمؤنین سلام گویند.46 همین روایت، به اجمال از ابن عُقْده کوفى (م 332 ق) که خود شیعه زیدى بوده،47 با استناد به سخن بُرَیْده ـ راوىِ مذکور در سندِ مفید ـ چنین آمده است که پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله ایشان را فرمان داد که بر على علیه‏السلام به اِمره‏المؤنین سلام گویند.48
همچنین مفید گزارش کرده است که پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله با اشاره به على علیه‏السلام، به اُمّ سَلَمه، یکى از همسران خود، این‏گونه خطاب کرد: «بِشنو و گواهى دِه! این، على، امیرالمؤنین و سیدالوصیین است».49
در گزارشى دیگر، از اَنَس بن مالک، صحابى پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله نقل شده است که او در سراى ام‏حبیبه، یکى دیگر از همسران حضرت، براى پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله آب آورد تا وضو سازد. در آن حال، حضرت بدو فرمود: «اکنون از این در [درِ سراى] امیرالمؤنین و خیرالوصیّین... بر تو وارد خواهد شد». اَنَس اذعان کرده است که با خود در این اندیشه بودم که چنان کسى از قوم من باشد، اما دیرى نپایید که على بن ابى‏طالب از در وارد شد.50
به رغم اینکه روایت انس بن مالک در برخى منابع اهل‏سنت نیز نقل شده،51 اما رویکرد عمومى اهل‏سنت، معطوف به انکار و عدم پذیرش گزارش‏هایى است که خبر از پیدایش واژه امیرالمؤنین درباره على علیه‏السلام در زمان حیات پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آلهدارد.
ابن ابى‏الحدید52 دانشمند معتزلى با چنین رویکردى مى‏نویسد:
شیعیان مى‏پندارند که على بن ابى‏طالب در حیات رسول خدا علیه‏السلام امیرالمؤنین نامیده شد، و بزرگان مهاجران و انصار، او را با این لقب خطاب کردند، لکن، این امر در اخبارِ محدّثان ثابت نشده است.53
با این حال، او در ادامه چنین مى‏نگارد:
البته محدّثان براى او لقبى را روایت کرده‏اند که گرچه مشتمل بر آن لفظ [امیرالمؤمنین ]نیست، همان معنا را افاده مى‏کند.54
ابن ابى‏الحدید در اشاره به چنین روایتى، اعطاى لقب یَعْسوب‏المؤنین را از سوى پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آلهبه على علیه‏السلام به نقل از منابع حدیثىِ مورد قبول خود یادآور مى‏شود55 و تأکید مى‏کند که یعسوب به معناى امیرِ زنبورها و نَرِ (مذکّر) آنان است.56
در اینجا، باید یادآور شد که رسول‏خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله با شناختى نزدیک از على علیه‏السلام، در اساس او را در جایگاه بلندى از امارت بر مؤمنان ـ گویا، براى همیشه تاریخ ـ معرفى کرده است، چنان‏که به روایت عبداللّه‏ بن عباس، حضرت فرمود:
خداوند هیچ آیه‏اى را که در آن یا ایّهَا الّذین آمَنوا [خطاب به مؤنان] باشد، نازل نکرده، مگر آنکه على، رأس [سَر] و امیرِ آن آیه بوده است.57
گفتنى است که گاهى برخى از کاربران ِ لقب امیرالمؤمنین براى على علیه‏السلام، کاربرد آن را با تعبیر خاصِ حقّاً حقّاً، همراه مى‏کردند تا طبق عُرف رایج، شامل خلیفه وقت نشود. شیخ مفید گزارش کرده است که در دوران خلافت عثمان (23 ـ 35 ق)، از ابوذر، صحابى بزرگ پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله پرسیدند که به چه کسى وصیت کرده‏اى؟ در پاسخ گفت: «به امیرالمؤنین». دوباره پرسیدند: «آیا به عثمان؟» او پاسخ گفت: «نه، به امیرالمؤنین حقّاً (کسى که حقیقتاً امیرالمؤنین است)، على بن ابى‏طالب...».58 همچنین از این گزارش به روشنى معلوم مى‏شود که پس از وفات رسول‏خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله، در دورانى که اصل خلافت از على علیه‏السلام باز داشته شد، برخى از شیعیان، هم‏چنان على علیه‏السلام را سزاوار این لقب مى‏دانستند و گاهى چنین آشکارا، با رسم همگان که خلیفه وقت (در اینجا، عثمان) را بدین لقب مى‏خواندند، مخالفت مى‏ورزیدند.
شایان توجه است که حتى تأکید و همراه‏سازىِ لقب امیرالمؤنین با عبارت حقّاً حقّاً درباره على علیه‏السلام، در دوران خلافت او (35 ـ 40 ق) نیز بوده است. بَلاذُرى (م 279 ق) گزارش کرده است که حُذَیْفَة بن یَمان در مدائن59 هنگام همراهى با حسن بن‏على علیهماالسلام و عمار بن یاسر به منظور فراخوانِ نیرو براى حمایت از على علیه‏السلام، این گونه سخن گفت:
حسن و عمار آمده‏اند تا شما را به حرکت [و همراهى ]وادارَند، پس هر کس که مى‏خواهد دعوتِ امیرالمؤنین حقّاً حقّاً (حقیقى) را لبّیک گوید، به سوى على بن ابى‏طالب برود.60
حذیفه (م 36 ق)، پیش از وفات خود نیز در حالى که در بستر بیمارى بود، هم‏چنان مى‏کوشید تا دیگران را به پشتیبانى از على علیه‏السلامبرانگیزد. بدین منظور، روى به کسانى که در گرداگردِ او بودند، چنین گفت:
سوگند به آنکه جُز او، خدایى نیست، هر کس که مى‏خواهد امیرالمؤنین حقّاً حقّاً (حقیقى) را ببیند، باید به على بن ابى‏طالب بنگرد. [و سخن خود را این گونه ادامه داد:] او را پشتیبانى کنید، از او پیروى کنید و یارى‏اش رسانید.61
در اینجا نباید ناگفته گذاشت که در سده هفتم هجرى، دانشمند امامى سید بن طاووس (589 ـ 664 ق) کتابى زیر عنوان الیقین باختصاص مولانا على علیه‏السلامباِمرة المؤنین62 به نگارش درآورده است که هم‏اینک ـ با تصحیح و تحقیق ـ در دست‏رس است.
او، در یکى از بخش‏هاى کتاب،63 در بیان انگیزه خود از تألیف، با اشاره به فرا رفتنِ سنّ خود از هفتاد سالگى، به صراحت گفته که شنیده است یکى از اهل‏سنت در برخى از آثار خود، نام‏گذارىِ على علیه‏السلام را به امیرالمؤنین در زمان حیات رسول‏خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله، انکار کرده است.64 با محاسبه سنّ ابن طاووس و دست‏یابى به محدوده زمانى تألیف، مى‏توان دریافت که منظور او، دانشمند سنّى معتزلى ابن ابى‏الحدید (586 ـ 656 ق) بوده که با خودِ وى معاصر بوده است و ـ همان گونه که پیش‏تر گذشت ـ در شرح نهج البلاغه چنین مطلبى نگاشته است.65
بر این اساس، سید بن طاووس در این کتاب،66 از یک سو بر آن است تا ثابت کند که لقب امیرالمؤنین در زمان حیات پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آلهدرباره على علیه‏السلام به کار رفته، و از سوى دیگر، بنابر نگرش امامیه، درصدد اثبات این نکته است که آن لقب، ویژه على علیه‏السلامبوده، چنان‏که این امر در نام‏گذارىِ کتاب نیز نمایان است.
شایان توجه است که در جایى از کتاب، او، تعبیر اشخاصى، هم‏چون حذیفه که لقب امیرالمؤنین را با تأکید و همراه با عبارت حقّاً حقّاً درباره على علیه‏السلام به کار مى‏بردند، اشاره به این مى‏داند که نام‏گذارى على علیه‏السلام به امیرالمؤنین، از سوى خدا و رسول او بوده است، اما دیگران از جانب مردم امیرالمؤنین خوانده شده‏اند.67
حال در اینجا، به منظور تداوم سیر تاریخى سخن، بار دیگر بر این نکته اذعان مى‏شود که گرچه بر اساس گزارش‏ها ومستندات پیش‏گفته، نام‏گذارى على علیه‏السلام به امیرالمؤنین در عصر پیامبراکرم صلى‏الله‏علیه‏و‏آله اتفاق افتاد، اما پس از وفات پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله، با بازداشت خلافت از على علیه‏السلام، عملاً واژه مزبور نیز از او بازداشته شد و سرانجام، در دوران خلافت حضرت (35 ـ 40 ق)، دوباره آن واژه در سطح گسترده‏اى براى ایشان به‏کار رفت.
در پایان این بخش از نوشتار که در آن، به «پیدایش واژه امیرالمؤنین (نخستین کاربرد)» توجه شد، نباید ناگفته گذاشت که بنابر گزارشى، در همان دوران حیات پیامبراکرم صلى‏الله‏علیه‏و‏آله در سریّه نخله (سال2 ق)، به عبداللّه‏ بن جحش68 که در آن سریه فرماندهى داشت، امیرالمؤنین گفته شد.69
چنان‏که پیش‏تر نیز گذشت، در تاریخ صدر اسلام در مأموریت‏هاى نظامى به شخص فرمانده، امیر گفته مى‏شد. حال در اینجا، درباره کاربرد لقب امیرالمؤنین درباره عبداللّه‏ بن جحش باید گفت که این کاربردِ خاص، بى‏گمان، به معناى لغوىِ آن ـ فرمانده مؤنان (حاضر در آن سریّه) ـ بود. این سخن، بدین معناست که کاربرانِ لقب در این مورد، این مفهوم را در نظر داشته‏اند که فرد نامبرده کسى است که بر گروهى از مؤنان، فرماندهى نظامى ـ به طور محدود و معیّن ـ دارد، نه مفهومى فراتر از این. به همین دلیل، کاربرد این واژه درباره وى هرگز تداوم نیافت و به گمان قوى، در دایره همان سریّه بود.
گواه این سخن، آن است که این کاربرد، توجه مورخان را به خود جلب نکرده و هرگز سبب نشده است که مورخى میان این کاربردِ خاص و کاربردهاى آن درباره خلفاى جهان اسلام، به اشتباه و خلط بیفتد و کندوکاوى کند، بلکه همگان بدون برداشتى خاص، از کنار آن گذشته‏اند.
افزون بر این، از کاربرد لقب امیرالمؤنین به مفهوم یاد شده، درباره سعد بن ابى‏وَقّاص (فاتح قادِسیّه در سال 14 ق) نیز سخن به میان آمده است.70

2. کاربرد درباره عمر بن خطاب
در عصر خلفا، نخستین خلیفه‏اى که ملقب به امیرالمؤنین شد عمر بن خطاب بود، سپس این عنوان، هم‏چون یک رسم و سنّت درباره همه خلفا به کار رفت.71
ابوبکر که قبل از عمر خلیفه بود، خود را به عنوان خَلیفةُ رسول‏اللّه‏ (جانشین پیامبر خدا) معرفى کرده72 و به همان عنوان نیز شهرت یافته بود. بر این اساس، هنگامى که عمر خلافت یافت، وى را خلیفةُ خلیفةِ رسول‏اللّه‏ (جانشینِ جانشینِ پیامبرخدا) لقب دادند، اما این لقب، به علت تتابع اضافات و تعدد کلمات، سنگین شمرده شد. همچنین اگر این رسم دوام مى‏یافت، این اضافات در آینده پیوسته رو به فزونى مى‏رفت تا حدى که به زشتى منتهى مى‏شد و بازشناختن آن‏ها نیز به سبب درازى و فزونىِ اضافات دشوار مى‏گردید و به هیچ روى، کسى نمى‏توانست آن‏ها را بشناسد.73 از این رو، باید چاره‏اى اندیشیده مى‏شد.
عبدالرحمن بن‏خَلْدون (732 ـ 808 ق) بر آن است که ترکیب امیرالمؤنین، ترکیبى مشابه و مناسب بوده است که مردم آن را به جاى ترکیب سنگین خلیفةُ خلیفةِ رسول‏اللّه‏ درباره عمر به‏کار بردند.74 وى، در این باره مى‏نگارد:
از قضا، یکى از صحابه، عمر را «اى امیرالمؤنین» خطاب کرد، و مردم این لقب را پسندیدند و تصویب کردند و او را بدان خواندند... گویند نخستین کسى که عمر را بدین لقب نامید عبدالله بن جحش بود،75 و برخى گفته‏اند عمرو بن عاص، و گروهى گفته‏اند مُغَیْرة بن شُعْبه او را بدین لقب خوانده است، و به قولى پیکى خبر فتح بعضى از لشگریان را آورد و همین که داخل مدینه شد از عمر پرسید و مى‏گفت: امیرالمؤنین کجاست؟ اصحاب عمر که این ترکیب را شنیدند آن را نیکو شمردند و گفتند راست گفتى، به خداى سوگند، نام او است، وى به راستى امیرالمؤنین است. و از آن پس، وى را بدان خواندند، و در میان مردم به منزله لقبى براى او تلقى گردید.76
احمد بن واضح یعقوبى (متوفاى پس از 292ق) نیز نگاشته است که براى نخستین بار، ابوموسى اشعرى با ارسال نامه‏اى براى عمر، وى را با عنوان امیرالمؤنین خطاب کرد. همچنین وى یادآور شده است که بنا به قولى، مغیرة بن شعبه نخستین کسى بود که بر عمر وارد شد و بدو چنین سلام داد: «السّلام علیک یا امیرالمؤنین؛ سلام بر تو اى امیر مؤنان». عمر در پاسخ گفت: «باید از آنچه گفتى، بپَرهیزى». مغیره پرسید: «مگر ما (همه)، مسلمانان نیستیم؟» عمر جواب داد: «آرى». دوباره مغیره گفت: «و تو، اَمیر مایى؟» عمر نیز گفت: «آرى».77
در این میان، شایان توجه است که یعقوبى، به‏طور مشخص، تعیین کرده است که در سال 18 ق، عمر امیرالمؤنین نامیده شد. وى، اذعان داشته است که تا پیش از آن، وى خلیفه خلیفه رسول‏خدا خوانده مى‏شد.78 با وجود این، در گزارشى که از متن صلح‏نامه میان مسلمانان و ساکنان بیت‏المقدس ارائه شده است و تاریخ آن به سال 16 ق، دو سال پیش‏تر از تاریخِ یاد شده باز مى‏گردد، از عمر بن خطاب، فقط به نام (بدون لقب امیرالمؤنین و هر لقب دیگرى) یاد شده است.79
همچنین، دیگر مورخ نام‏دار، على بن حسین مسعودى (م 345 یا346 ق) بر آن است که عمر بن خطاب، نخستین کسى بود که امیرالمؤنین نامیده شد. مسعودى این نام‏گذارى را به عَدىّ بن حاتم نسبت داده و تأکید کرده است که جز او نیز مبتکر این کار شناسایى شده‏اند. مسعودى در ادامه گزارش خود، مغیرة بن شعبه را نخستین کسى دانسته که بر عمر با این لقب سلام داده، و ابوموسى اشعرى را اولین فردى به شمار آورده است که هم روى منبر از عمر با این لقب یاد و برایش دعا کرده، و هم در ارسال نامه بدو، نگاشته است: «به بنده خدا، عمر، امیرالمؤنین...».80
بر این اساس مى‏توان دریافت که این نام‏گذارى در نگاه مسعودى، فراتر از اقدام یک یا دو فرد، یک فرایند بوده، و در چند مرحله و اقدام پیاپى، تثبیت شده است.
بى‏گمان، اگر قبول و موافقت شخص ِخلیفه دوم با این فرایند همراه نمى‏شد، هرگز به نتیجه نمى‏رسید. از گزارش یعقوبى که کمى پیش‏تر نقل شد، چنین برمى‏آید که خلیفه دوم، نخست، نسبت به کاربرد واژه امیرالمؤنین درباره خود، واکنش نشان داد، و از آن استقبال نکرد.
با این حال، بنابر گزارشى از محمد بن جریر طبرى (224 ـ 310 ق)، خلیفه دوم نه‏تنها این لقب را پذیرفت، بلکه خود نیز در کاربرد آن نقش داشت. در این‏باره، طبرى نگاشته است:
چون عمر خلافت یافت، [در خطاب به او ]چنین گفته شد: اى خلیفه خلیفه پیامبر خدا. عمر گفت: این امرى طولانى است، هرگاه خلیفه‏اى دیگر آید، خواهند گفت: اى خلیفه خلیفه خلیفه پیامبر خدا، بلکه شما مؤنین هستید و من امیرِ شمایم. آن‏گاه، وى امیرالمؤنین نامیده شد.81
زمانى نیز براى خلیفه اموى، عمر بن عبدالعزیز (61 ـ 101 ق) این پرسش مطرح شد: «... نخستین خلیفه‏اى که [در صدر نامه‏هاى خود] نوشت: «از امیرالمؤنین»،82 چه کسى بود؟» این پرسش، خود مى‏توانست درنگ درباره نام‏گذارىِ خلفا به امیرالمؤمنین، به شمار آید. در اینجا ابوبکر بن سلیمان بن ابى‏حَثْمَه، به تفصیل این گونه به عمر بن عبدالعزیز پاسخ داد:
... ابوبکر [خلیفه اول] مى‏نگاشت: از خلیفه رسول خدا. و عمر [در آغاز ]مى‏نوشت: از خلیفه خلیفه رسول خدا، تا اینکه عمر به کارگزار خود در عراق نوشت که دو مرد تیزهوش نزد وى بفرستد تا از عراق و اهل آن، از ایشان پرسش کند. او لبید بن ربیعه و عدىّ بن حاتم را فرستاد. آن دو به مدینه آمدند و وارد مسجد شدند. در آن‏جا عمروعاص را یافتند و بدو گفتند: از امیرالمؤنین براى ما اجازه ملاقات بگیر. عمرو گفت: به خدا سوگند، شما نام او (خلیفه عمر) را درست به کار بُردید. سپس، عمرو، خود بر عُمر وارد شد و بدو این گونه سلام داد: «سلام بر تو، اى امیر مؤمنان». عمر گفت: «چگونه این نام بر تو آشکار شد؟ باید از آنچه گفتى، به درآیى». عمرو، از ورود لبید و عدىّ، و اینکه آن دو این لقب را براى خلیفه به کار برده‏اند، خبر داد و [در تأکید] رو به عمر گفت: «تو امیرى و ما مؤنان هستیم».
از آن زمان، این لقب [کاربرد یافت] و نامه‏هاى خلفا با آن همراه شد.83
بنابر این گزارش، عمروعاص از شنیدن واژه امیرالمؤنین درباره خلیفه (عمر) بسیار خشنود شد و آن را لقبى درست به شمار آورد. بر این اساس، مى‏توان دریافت که کاربرد لقب مرسوم (خلیفه) که درباره عُمر و دیگر خلفا باید با تتابع اضافه (خلیفه خلیفه...) به کار مى‏رفت، خوشایند و پذیرفتنى نبود.
در این میان، شایان توجه است که در تثبیت لقب امیرالمؤنین، سخنى که کمى پیش‏تر، طبق گزارش طبرى از زبانِ خود خلیفه عُمر بیان شد، دقیقاً تکرار همان سخنى است که در گزارش اخیر بر زبانِ عمروعاص جارى شد.
در اینجا نباید ناگفته گذاشت که به مرور زمان، عنوان خلیفةُ رسول‏اللّه‏ ـ و به اختصار، عنوان خلیفه ـ بدون تتابع اضافات، در مورد همه خلفا کاربرد یافت، چنان‏که قاضى ابویَعْلى فَرّاء (م 458 ق) مى‏نگارد:
هرکه به خلافت رسید، روا باشد که خلیفه نامیده شود و نیز روا باشد که خلیفه رسول‏اللّه‏ صلى‏الله‏علیه‏و‏آله نام یابد.84

ج) گسترش کاربرد
1. دوران سه خلیفه: عمر، عثمان و على علیه‏السلام
از نظر سیر تاریخى، عمر بن خطاب نخستین خلیفه بود که لقب امیرالمؤنین درباره او به کار رفت. این کاربرد درباره عُمَر، چندان گسترش یافت که بنا به گفته ابن خلدون، خلفاى پس از عمر، این لقب را به وراثت از وى گرفتند و آن را نشانه‏اى از خلافت شمردند.85 بدین‏سان، واژه یاد شده در کنار لقب‏هایى، چون خلیفه و امام، در زمره القاب عمومى براى ولىِّ امر مسلمانان قرار گرفت.86
بر این اساس، پس از عمر بن خطاب، لقب امیرالمؤنین، هم‏چون یک رسم و سنت درباره همه خلفا کاربرد یافت،87 چنان‏که آنان در نامه‏هاى رسمى، خود را امیرالمؤنین معرفى مى‏کردند، و نیز در گفت‏وگوها همین لقب درباره خلفا به کار مى‏رفت.88
پس از عمر، عثمان بن عفّان، امیرالمؤنین خوانده شد. از این رو ـ چنان‏که پیش از این بیان شد ـ در دوران خلافت او همین که ابوذر گفت به امیرالمؤنین وصیت کرده است، دیگران که از تیرگى روابط وى با عثمان آگاه بودند، با شگفتى پرسیدند: «آیا به عثمان وصیت کرده‏اى؟» البته ابوذر به عثمان وصیت نکرده بود و مقصود او نیز از امیرالمؤنین، عثمان نبود،89 اما چون لقب یاد شده درباره عثمان بسیار رواج یافته بود، دیگران از گفته ابوذر این‏گونه برداشت کردند. گفتنى است که حتى هنگام انتقاد به عملکرد عثمان، وى را با همین لقب، خطاب مى‏کردند.90
پس از عثمان، در سال35 ق، على بن ابى‏طالب علیه‏السلام در حالى به خلافت رسید که بنابر دیدگاه شیعیان، پیش‏تر در عصر پیامبراکرم صلى‏الله‏علیه‏و‏آله، لقب امیرالمؤنین درباره او به کار رفته بود. اینک در دوران خلافت، در واقع، دیگر مَنعى بر آن نبود که لقب یاد شده، درباره ایشان به کار رود و گسترش یابد. در این میان، شایان توجه است که ایشان در نامه‏اى که براى عثمان بن حُنَیْف، کارگزار خود در بصره فرستاد، با اشاره به کاربرد همین لقب، این گونه نگاشت:
...آیا به همین رضایت دهم که مرا امیرالمؤنین خوانند و در تلخى‏هاى روزگار با مردم شریک نباشم و در سختى‏هاى زندگى الگوى آنان [جلودارشان ]نگردم... .91
این گزارش، به روشنى بیان‏گر این واقعیت است که در دوران خلافت على علیه‏السلام، کاربرد لقب امیرالمؤنین درباره او، رایج و شایع بوده است.
در پایان جنگ جمل (سال 36 ق)، با در هم شکسته شدن دشمنان على علیه‏السلام، فردى از ایشان که در حال جان‏باختن بود، دیگرى را به بهانه‏اى نزد خود خواند. سپس به تندى گوش وى را با دندان جدا ساخت و بدو گفت:
چون پیش مادرت رفتى و از تو پرسید چه کسى با تو چنین کرد؟! در پاسخ بگو: عُمَیر بن اَهْلَب ضَبّى فریب خورده زنى که مى‏خواست امیرالمؤنین شود.92
این گزارش، صرف نظر از روشن‏گرى نسبت به انگیزه‏هاى اصحاب جمل، به وضوح نشان مى‏دهد که واژه امیرالمؤنین در آغاز خلافت على علیه‏السلام براى ایشان ثابت بوده است تا آن‏جا که اقدام در برابر حضرت، به اقدام براى امیرالمؤمنین شدن تفسیر مى‏شد.
على علیه‏السلام در نامه‏نگارى به معاویه، در صدر نامه خود نگاشت: «از بنده خدا، على، امیرالمؤنین، به معاویه...». پیک او نیز در دمشق، خود را فرستاده امیرالمؤنین على بن ابى‏طالب معرفى کرد.93 بى‏گمان، هم على علیه‏السلام و هم پیکِ او توجه داشتند که کاربرد واژه مورد سخن، نشانه و تأکیدى بر جایگاه خلافت است.
در برابر، مخالفان و مدعیان نیز مى‏کوشیدند تا از کاربرد آن جلوگیرى کنند، چنان‏که در پایان جنگ صفین، در ماجراى حکمیّت (سال 37 ق) و هنگام نگارش پیمان داورى، کسانى چون معاویه و عمروعاص نپذیرفتند که عنوان امیرالمؤنین در کنار نام على علیه‏السلامقرار گیرد. در پایان، على علیه‏السلام ناگزیر ـ با وجود مخالفت برخى از یارانش ـ قبول کرد تا در متن پیمان‏نامه، عنوان مزبور در کنار نامش نباشد. ایشان این ماجرا را همانند ماجراىِ صلح حُدَیْبِیّه (سال 7 ق) دانست که موقع نگارش صلح‏نامه، پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله بر اثر پافشارى مشرکان پذیرفت که عنوان «رسول‏اللّه‏» از کنار نامش حذف شود.94
در اینجا باید اذعان کرد که در ماجراى حدیبیّه با وجود مخالفت‏هاى اولیه‏اى که از سوى برخى از اصحاب پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آلهبا شدت ابراز شد، سرانجام کار به صلح انجامید و آن مخالفت‏ها نیز تداوم نیافت،95 اما در ماجراى حکمیّت، در پىِ آن ماجرا، در اساس فرقه و جماعتى موسوم به خوارج برآمدند که بر على علیه‏السلام خروج کردند. شایان توجه است که ایشان در نخستین موضع‏گیرى‏هاى خود براى ارتکاب به خروج، مهم‏ترین دلیل را اجازه على علیه‏السلام به حذفِ واژه امیرالمؤنین از کنار نام خویش اعلام کردند.96
باید دانست با وجود همه دشوارى‏ها و مخالفت‏ها على علیه‏السلام هم‏چنان امیرالمؤنین خوانده مى‏شد. در واپسین لحظاتِ زندگانى، على علیه‏السلام پس از ضربت خوردن به وسیله ابن ملجم، به اطرافیان خود این‏گونه سفارش کرد:
اى فرزندان عبدالمطلب! از هر سو گردِ هم نیایید و بگویید: امیرالمؤنین کشته شد، امیرالمؤنین کشته شد. مبادا این مرد (ابن ملجم) را مُثله کنید... .97
بنابر این گزارش، در هیجان عمومى نسبت به ضربت خوردن على علیه‏السلام، همگان او را امیرالمؤنین مى‏خواندند. همچنین، پس از شهادت حضرت، ابوالاَسود دُئلى در مرثیه‏اى که براى او سرود، همان لقب امیرالمؤنین را به کار بُرد.98
معاویة بن ابى‏سفیان که در دوران خلافت على علیه‏السلام براى تصاحب خلافت،99 خون‏خواهىِ عثمان (خلیفه سوم) را بهانه کرده بود، میان حامیان خود کسانى را داشت که وى را با لقب امیرالمؤنین خطاب کنند. مُصْعَب بن عبداللّه‏ نامى در سروده خود در سوگ عثمان، معاویه را این گونه خطاب کرد: «پس از عثمان، تو همان کسى هستى که امیرالمؤنین خوانده مى‏شود».100
همچنین فردى به نام حَجّاج بن صَمّه که براى نخستین بار بر معاویه به عنوان امیرالمؤنین خطاب کرده بود، بعداً در میان اهالى شام، بر این اقدام خود فخر مى‏ورزید.101
در این باره، این سخن نیز مطرح است که معاویه پس از ماجراى حکمیّت، در شام (قلمرو حکومتى خود) امیرالمؤنین خوانده شد.103 با وجود این، نمى‏توان این سخن را به‏طور کلى پذیرفت، زیرا به صراحت گفته شده است تا زمانى که على علیه‏السلامزنده بود، مردمانى که زیر فرمان معاویه ـ به‏طور متمرکز در قلمرو شام ـ به سر مى‏بردند، با او به عنوان امیر بیعت کرده بودند و تنها پس از شهادت على علیه‏السلام بود که معاویه توانست ادعاى خلافت کند و در آن هنگام بود که این گروه از مردمان با وى به عنوان امیرالمؤنین بیعت کردند.104

منابع
1. ابن ابى‏الحدید، شرح نهج‏البلاغه، تحقیق محمد ابوالفضل ابراهیم، چاپ دوم: [بى‏جا]، دار احیاء الکتب العربیه، 1387ق / 1967م.
2. ابن اثیر، عزالدین ابوالحسن على، اسدالغابه فى معرفة الصحابه، بیروت، دارالفکر، 1409 ق / 1989 م.
3. ابن خلدون، عبدالرحمن، العِبَر: تاریخ ابن خلدون، ترجمه عبدالمحمد آیتى، تهران، چاپ اول مؤسه مطالعات و تحقیقات فرهنگى، 1363.
4. ، مقدمه ابن خلدون، ترجمه محمدپروین گنابادى، چاپ هفتم: تهران، شرکت انتشارات علمى و فرهنگى، 1369.
5. ابن طاووس (سید)، على بن موسى حسینى، الیقین باختصاص مولانا على علیه‏السلام باِمرة المؤنین ـ التحصین لأسرار مازاد من اخبار کتاب الیقین، تحقیق انصارى، چاپ اول: قم، مؤسه دارالکتاب (الجزائرى)، 1413 ق.
6. ابن طقطقى، محمد بن على بن طباطبا، تاریخ فخرى در آداب ملک‏دارى و دولت‏هاى اسلامى، ترجمه محمدوحید گلپایگانى، چاپ دوم: تهران، بنگاه ترجمه و نشر کتاب، 1360.
7. ابن عساکر، تاریخ مدینه دمشق، تحقیق على شیرى، [بى‏جا]، دارالفکر، 1415ق.
8. ابن عقده کوفى، فضائل امیرالمؤنین علیه‏السلام، گردآورى عبدالرزاق محمد حسین حرزالدین، قم، انتشارات دلیل، 1379 / 1421 ق.
9. ابن منظور، محمد بن مکرّم، لسان العرب، تصحیح امین‏محمد عبدالوهاب و محمدصادق عبیدى، چاپ اول: بیروت، دار احیاء التراث العربى و مؤسه التاریخ العربى، 1416 ق / 1995 م.
10. ، مختصر تاریخ دمشق لاِبن عساکر، تحقیق مأمون الصاغرجى، چاپ اول: دمشق، دارالفکر، 1409 ق / 1989 م.
11. ابن‏هشام، عبدالملک حمیرى، السیرة النبویه، تحقیق مصطفى سقا، ابراهیم ابیارى و عبدالحفیظ شلبى، بیروت، دار المعرفه، [بى‏تا].
12. ابونعیم اصفهانى، احمد بن عبداللّه‏، حلیة الاولیاء و طبقات الاصفیاء، چاپ پنجم: بیروت، دارالکتاب العربى ـ قاهره، دارالریان للتراث، 1407ق / 1987 م.
13. ابویوسف (قاضى)، یعقوب بن ابراهیم، کتاب الخَراج، تحقیق طه عبدالرّؤف سعد و سعد حسن محمد، قاهره، المکتبة الأزهریه للتراث، 1420 ق / 1999 م.
14. امینى نجفى، عبدالحسین احمد، الغدیر فى الکتاب و السنة و الادب، چاپ دوم: تهران، دارالکتاب الاسلامیه، 1366.
15. بحرانى، میثم بن على، النجاة فى القیامة فى تحقیق امرالامامه، تحقیق محمدهادى یوسفى غروى، چاپ اول: قم، مجمع الفکر الاسلامى، 1417 ق.
16. برنجکار، رضا، آشنایى با فرق و مذاهب اسلامى، چاپ چهارم: قم، مؤسه فرهنگى طه، 1381.
17. بلاذرى، احمد بن یحیى، انساب‏الاشراف، تحقیق سهیل زکار و ریاض زرکلى، چاپ اول: بیروت، دارالفکر، 1417ق / 1996م.
18. جبران مسعود، الرائد، فرهنگ الفبایى عربى ـ فارسى، ترجمه رضا انزابى‏نژاد، چاپ دوم: مشهد، مؤسه چاپ و انتشارات آستان قدس رضوى، 1376.
19. جوهرى، اسماعیل بن حماد، الصحاح: تاج اللغة و صحاح العربیه، تحقیق احمد بن عبدالغفور عطار، چاپ دوم: بیروت، دارالعلم للملایین، 1399ق / 1979م.
20. خواجه نظام‏الملک، سیاست‏نامه (سیرالملوک)، به کوشش جعفر شعار، چاپ سوم: تهران، شرکت سهامى کتاب‏هاى جیبى، 1364.
21. زبیر بن بکّار، الاخبار الموفقیّات، تحقیق سامى مکّى العانى، افست، چاپ اول: قم، انتشارات شریف رضى، 1374 / 1416 ق.
22. زرکلى، خیرالدین، الأعلام: قاموس تراجم لأشهر الرجال و النساء من العرب و المستعربین و المستشرقین، چاپ دوم: بیروت، دارالعلم للملایین، 1989م.
23. سیوطى، جلال الدین عبدالرحمن بن ابى بکر، الجامع الصغیر، چاپ اول: بیروت، دارالفکر، 1401 ق.
24. ، تاریخ الخلفاء، تحقیق محمد محیى‏الدین عبدالحمید، افست، چاپ اول: قم، انتشارات شریف رضى، 1370 / 1411 ق.
25. صابى، ابوالحسین هلال بن مُحَسِّن، رسوم دارالخلافه، تحقیق میخائیل عوّاد، چاپ دوم: بیروت، دارالرائد العربى، 1406 ق / 1986 م.
26. صدر حاج سید جوادى، احمد (زیر نظر)، دائره‏المعارف تشیع، چاپ چهارم: تهران، نشر شهید سعید محبى، 1380.
27. طبرانى، سلیمان بن احمد لخمى، المعجم الکبیر، تحقیق حمدى عبدالمجید سلفى، چاپ دوم: قاهره، مکتبة ابن تیمیه، [بى‏تا].
28. طبرى، محمد بن جریر، تاریخ الامم و الملوک (تاریخ الطبرى)، تحقیق محمد ابوالفضل ابراهیم، بیروت، روائع التراث العربى، [بى‏تا].
29. طریحى، فخرالدین، مجمع البحرین، تحقیق سیداحمد حسینى، چاپ دوم: [بى‏جا]، مکتب نشر الثقافة الاسلامیه، 1408 ق.
30. طوسى، محمد بن حسن، الامالى، چاپ اول: قم، دارالثقافه، 1414 ق.
31. ، مصباح المتهجد، چاپ اول: بیروت، مؤسسة فقه الشیعه، 1411 ق / 1991 م.
32. فرّاء، ابویعلى محمد بن الحسین، الاحکام السلطانیه، تصحیح محمد حامد الفقى، [بى‏جا]، مکتب الاعلام الاسلامى، 1406ق.
33. قرشى، باقرشریف، نظام حکومتى و ادارى در اسلام، ترجمه عباسعلى سلطانى، چاپ سوم: مشهد، بنیاد پژوهش‏هاى اسلامى، 1379.
34. قلقشندى، احمد بن عبداللّه‏، مآثرالاِنافه فى معالم الخلافه، تحقیق عبدالستار احمد فراج، بیروت، عالم الکتب، [بى‏تا].
35. لوئیس، برنارد، زبان سیاسى اسلام، ترجمه غلامرضا بهروز لک، چاپ اول: قم، مرکز انتشارات دفتر تبلیغات اسلامى، 1378.
36. متقى هندى، کنز العمّال، تحقیق شیخ بکرى حیانى و شیخ صفوة سقا، بیروت، مؤسة الرساله، [بى‏تا].
37. مسعودى، ابوالحسن على بن حسین، مروج الذهب و معادن الجوهر، تحقیق محمد محیى‏الدین عبدالحمید، بیروت، دارالمعرفه، 1368 ق / 1948 م.
38. معین، محمد، فرهنگ فارسى، چاپ چهارم: تهران، امیرکبیر، 1360.
39. مفید، محمد بن محمد بن نعمان، الارشاد فى معرفة حجج‏الله على العباد، تحقیق مؤسة آل‏البیت علیهم‏السلاملاحیاء التراث، چاپ اول: قم، المؤمر العالمى لالفیة الشیخ المفید، 1413 ق.
40. ، الفصول المختاره، تحقیق سید میرعلى شریفى، بیروت، دارالمفید، 1414 ق/1993 م.
41. منقرى، نصر بن مزاحم، وقعة صفین، تحقیق عبدالسلام محمد هارون، چاپ دوم: قاهره، المؤسة العربیة الحدیثه، 1382 ق.
42. نرشخى، ابوبکر محمد بن جعفر، تاریخ بخارا، ترجمه ابونصر احمد بن محمد بن نصر قباوى، تلخیص محمد بن زفر بن عمر، تحقیق محمدتقى مدرس رضوى، چاپ دوم: تهران، توس، 1363.
43. نوبختى، حسن بن موسى، فرق‏الشیعه، تصحیح سیدمحمدصادق آل‏بحرالعلوم، نجف، المکتبة الرضویه، 1355ق / 1936م.
44. نهج‏البلاغه، به کوشش شریف رضى، تحقیق صبحى صالح، چاپ اول: بیروت، [بى‏نا]، 1387 ق / 1967 م.
45. نهج‏البلاغه، به کوشش شریف رضى، ترجمه محمد دشتى، چاپ بیست و ششم: قم، مؤسه فرهنگى تحقیقاتى امیرالمؤنین علیه‏السلام، 1384.
46. واقدى، محمد بن عمر، المغازى، تحقیق مارسدن جونس، چاپ سوم: بیروت، مؤسة الأعلمى للمطبوعات، 1409 ق / 1989 م.
47. یعقوبى، احمد بن واضح، تاریخ الیعقوبى، بیروت، دارصادر، [بى‏تا].

48. Encyclopaedia Britannica, The U.S.A, 1791.
49. The Encyclopaedia Of Islam, Leiden, E.J.Brill, 6891.

--------------------------------------------------------------------------------

1. معین، فرهنگ فارسى، ج4، بخش دوم، ص28 ـ 29.2. عنوان امیر لشگر در نظام ایران تا 1313 ش معمول بود و از آن پس سرلشگر به جاى آن معمول گردید معین، همان، ج 1، ص 357.
3. امیر داد یا میرداد عنوان کسى بود که اجراى اوامر شاه در روز مظالم یا تصدى امور مظالم را به عهده داشت (معین، همان، ج 1، ص 356).4. امیر مجلس، عنوان منصبى در دربار سلجوقیان آسیاى صغیر و رئیس دیوان تشریفات بود معین، همان، ج 1، ص357. در دولت ممالیک مصر، امیر مجلس به معناى صاحب شورا و هم‏پایه اتابک و هم‏رتبه او بود (ر. ک: ابن خلدون، تاریخ ابن خلدون، ج 4، ص 697).
5. براى نخستین بار سعد بن ابى‏وقاص که فرمانده لشگریان قادسیه بود به عنوان امیرالمسلمین خوانده شد. همچنین هنگامى که یوسف بن تاشفین 410 ـ 500 ق قدرت را در مغرب به دست گرفت، از خلیفه مستظهر عباسى (487 ـ 512 ق)، لقبِ امیرالمسلمین را دریافت کرد و «خلیفه... به علت آن که [یوسف] به مقام خلافت احترام مى‏گذارده است، وى را امیرالمسلمین خوانده است...» ابن‏خلدون، مقدمه ابن خلدون، ج1، ص 436 و 440.
6. لوئیس، زبان سیاسى اسلام، ص 99.
7. جبران مسعود، الرائد، فرهنگ الفبایى عربى ـ فارسى، ج 1، ص274، ماده امر.
8. «الامیر: ذو الأَمْر، الآمِر، الملِکُ لنَفاذِ أَمْرِه» ابن منظور، لسان العرب، ج1، ص 204 و 206.9. ابن منظور، لسان العرب، ج1، ص 206.
10. جبران مسعود، همان، ج 1، ص 282، ماده امیر.11. معین، همان، ج 1، ص 356.
1219. Admiral.1320. Encyclopaedia Britannica, Vol.1, P.793.
14. جبران مسعود، همان، ج 1، ص282.15. ابن خلدون، مقدمه ابن خلدون، ج1، ص 436.
16. ر.ک: ابن خلدون، همان؛ دائرة المعارف تشیع، ج 2، ص522، مدخل امیرالمؤمنین. چنان‏که در عصر پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله، گفته مى‏شد امیرِ سریّه مأموریت نظامى ... (براى نمونه، ر. ک: طبرى، تاریخ الامم و الملوک، ج2، ص402).17. چنان‏که گفته مى‏شد: امیر کوفه، امیر بصره، امیر شام، امیر مصر. براى نمونه، ر.ک: طبرى، همان، ج 4، ص 546 و ج 5، ص 338.
1821. Encyclopaedia Britannica, Vol.1, P.793.همچنین، براى آگاهى بیشتر، ر.ک:
The Encyclopaedia Of Islam, Vol.1, P.438 - 440.
بررسى‏ها نشان مى‏دهد که واژه امیر در زبان عربى در دوران پس از اسلام، بیشتر براى فرماندهان نظامى به کار مى‏رفت، اما در فارسى، در همان سده‏هاى نخستینِ پس از اسلام، واژه امیر براى حاکمان منطقه‏اى کاربرد شایعى داشت و لقب رسمى برخى از خاندان‏هاى حکومت‏گرِ ایرانى بود، چنان‏که سامانیان 261 ـ 389 ق، هر یک به امیر شهرت داشتند (براى آگاهى از نمونه‏هاى کاربرد این واژه در فارسى، ر.ک: نرشخى، تاریخ بخارا، ص 81 ـ 83). خواجه نظام‏الملک (مقتول به سال 485 ق) در سیاست‏نامه درباره القاب و تعدد آن‏ها پاى فشرده است که سامانیان هر کدام فقط یک لقب داشته‏اند. او در ذکر لقبِ آنان، جُز یک مورد، براى همه‏شان لقب امیر را شناسایى کرده است (ر.ک: سیاست‏نامه (سیرالملوک)، ص 189).
19. واژه مؤن در اینجا در جایگاه صفت براى انسان کاربرد یافته است. افزون بر این کاربرد، این واژه یکى از اسامى ـ یا اوصاف ـ خداوند نیز هست. «هُوَ اللَّهُ الَّذى لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ الْمَلِکُ الْقُدُّوسُ السَّلامُ الْمُؤمِنُ الْمُهَیْمِن...» حشر (59آیه 23).20. گفتنى است که مفهوم واژه ایمان، از آغاز در کانون توجه عموم مسلمانان قرار داشت و براى ایشان این مسئله بسیار مهم بود که ایمان چه هنگامى تحقق و چه هنگامى زوال مى‏یابد. در همان دهه‏هاى نخستین تاریخ اسلام، اختلاف بر سر مسئله یاد شده، در چارچوب کلامى دو فرقه خوارج و مرجئه نمایان شد. خوارج، عموماً بر این باور شدند که با ارتکاب گناه کبیره، ایمان زوال مى‏یابد، اما مرجئه در اساس، هر گونه تأثیر عمل را در ایمان، انکار کردند براى آگاهى بیشتر، ر.ک: برنجکار، آشنایى با فرق و مذاهب اسلامى، ص 17 ـ 19.
21. ابن منظور، لسان العرب، ج 1، ص 223 ـ 224.22. در این باره، در قرآن کریم چنین آمده است: «[برخى از] بادیه‏نشینان گفتند: ایمان آوردیم، بگو: ایمان نیاورده‏اید، لیکن بگویید: اسلام آوردیم، و هنوز در دل‏هاى شما ایمان داخل نشده است» حجرات (49 آیه 14).
23. «إِنَّمَا الْمُؤمِنُونَ إِخْوَةٌ...» همان، آیه 10.24. «إِنَّ هذِهِ أُمَّتُکُمْ أُمَّةً واحِدَةً...» یونس (10 آیه 92).
25. امیرالمؤنین در مسیر تاریخ اسلام جایگاه پرفراز و نشیبى داشت. با وجود این، حتى در دوره نشیب و افول قدرت سیاسى‏اش، او در قلمروى خود، نفوذ معنوى داشت.26. «یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا أَطیعُوا اللَّهَ وَ أَطیعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِى الْأَمْرِ مِنْکُم...» نساء (4 آیه 59).
2722. The Encyclopaedia Of Islam, Vol.1, P.445.28. «امیرکم الیوم، له علیکم السّمع والطّاعة...» زبیر بن بکّار، الاخبار الموفّقیّات، ص 485 ـ 486.
29. «انّى کنتُ بالأمس أمیراً فاصبحت الیوم مأموراً» مسعودى، مروج الذهب، ج 2، ص 400.30. با پیدایش مدعیان متعدد براى منصب خلافت در دوره‏هایى از تاریخ اسلام، واژه امیرالمؤنین نیز به طور هم‏زمان، درباره چندین فرد به کار مى‏رفت. در چنین شرایطى نیز همه کسان مؤنانى که در قلمرویى خاص به امارت یکى از کاربرانِ این واژه تن مى‏دادند، به لحاظ نظرى، جامعه مستقل ایمانى (امت) پدید مى‏آوردند و میان خود احساس پیوستگى دینى یا مذهبى و یا فرقه‏اى داشتند.
31. شایان توجه آنکه بنابر قواعد دستور زبان عربى، مضافٌ الیه بر مضاف تأثیرات متعددى دارد، چنان‏که هرگاه مضافٌ الیه معرفه باشد، مضاف نیز معرفه خواهد شد. در این بخش از نوشتار نیز به لحاظ مفهوم‏شناسى، بر تأثیرگذارى مفهومىِ مضافٌ الیه بر مضاف تأکید شده است.32. نگارنده در این قسمت از نوشتار، کوشیده است صرفاً گزاره‏هایى را که با موضوع سخن، پیوستگىِ تنگاتنگ دارد، مطرح کند. بر همین اساس در مواردى ناگزیر از بررسى پاره‏اى اختلافات میان مذاهب بوده است.
33. در این باره، در ادامه نوشتار به تفصیل بررسى خواهد شد.34. دائره‏المعارف تشیع، ج 2، ص 522 ـ 523، مدخل امیرالمؤمنین. با وجود پرهیز امامیه از کاربرد این لقب درباره افرادى به جُز على علیه‏السلامکه البته در موارد اختیار ـ نه تقیه ـ این گونه بوده است، شیعیان اسماعیلى این لقب را درباره خلفاى فاطمى، و شیعیان زیدى آن را درباره امامان خود به کار مى‏بردند؛ در این باره پس از این در متن نوشتار، بررسى تفصیلى انجام خواهد شد. همچنین در این باره، ر.ک:
The Encyclopaedia Of Islam, Vol.1, P.445.
35. طریحى، مجمع البحرین، ج 1، ص 102. ابن مردویه آورده است که جبرئیل در محضر رسول‏خدا صلى‏الله‏علیه‏و‏آله، على علیه‏السلام را امیرالمؤنین خواند امینى، الغدیر، ج 8، ص 87.36. شیخ مفید، الفصول المختاره، ص311. همچنین ر.ک: بحرانى، النجاة فى القیامة فى تحقیق امر الامامه، ص 197 ـ 198.
37. در اینجا به چند نمونه اشاره مى‏شود: خطاب امام رضا علیه‏السلام به مأمون عباسى، ر.ک: شیخ مفید، الارشاد فى معرفة حجج‏اللّه‏ على‏العباد، ج2، ص 259؛ همچنین، ر.ک: قلقشندى، مآثرالاِنافه فى معالم الخلافه، ج 2، ص 332 ـ 334؛ خطاب امام جواد علیه‏السلام به مأمون عباسى، ر.ک: شیخ مفید، الارشاد فى معرفة حجج‏اللّه‏ على‏العباد، ج2، ص284؛ خطاب امام جواد علیه‏السلام به واثق عباسى، ر. ک: مسعودى، مروج الذهب، ج4، ص 77؛ خطاب امام هادى علیه‏السلامبه متوکل عباسى، ر.ک: مسعودى، همان، ج4، ص 93. نمونه‏اى دیگر که در آن، تقیّه آشکار است: خطاب امام صادق علیه‏السلام به منصور عباسى، ر.ک: زبیر بن بکّار، الاخبار الموفقیّات، ص149 ـ 150.38. نوبختى، فرق الشیعه، ص 19.
39. «... أشهد أن على بن ابى‏طالب امیرالمؤنین حقّاً حقّاً» شیخ طوسى، مصباح المتهجد، ص 86.40. «اَشهد انّ علیّاً امیرالمؤنین حقّاً حقّاً» شیخ طوسى، الامالى، ص 628.
4123. Philology.42. شیخ مفید، الارشاد فى‏معرفة حجج‏اللّه‏ على‏العباد، ج1، ص176. همچنین، ر.ک:امینى، همان، ج1، ص 270.
43. شیخ مفید، همان، ص 177.44. «فصل: و من ذلک ما جاءت به الاخبار فى تسمیة رسول اللّه‏ صلى‏الله‏علیه‏و‏آله علیاً علیه‏السلام باِمرة المؤنین فى حیاته» همان، ص 45 ـ 48.
45. همان، ص 48.46. همان.
47. ابوالعباس احمد بن محمد بن سعید، معروف به ابن عقده 250 ـ 332 ق از موالى بنى‏هاشم بود (ر.ک: زرکلى، الاعلام، ج 1، ص 207).48. ابن عقده کوفى، فضائل امیرالمؤنین علیه‏السلام، ص 13. در این گزارش به نام‏هاى کسانى که همراه بریده چنین فرمانى یافتند، تصریح نشده و از این نظر در مقایسه با روایت شیخ مفید، مجمل است.
49. ر.ک: شیخ مفید، الارشاد فى معرفة حجج‏اللّه‏ على‏العباد، ج1، ص 45 ـ 48.50. همان، ص 46.
51. ابونعیم اصفهانى، حلیة الاولیاء و طبقات الاصفیاء، ج 1، ص 63 و ابن‏عساکر، تاریخ مدینة دمشق، ج 42، ص 303 و 386.52. ابوحامد عزالدین عبدالحمید، معروف به ابن ابى‏الحَدِید 586 ـ 656 ق ادیب، متکلم و مورخ معتزلى، در مدائن ولادت یافت. او در بغداد صاحب منصبِ دیوانى و مورد توجه ابن علقمى وزیر شد. در میان آثار متعدد او، شرح نهج البلاغه از شهرت فراوانى برخوردار است ر.ک: زرکلى، الاعلام، ج 3، ص 289.
53. ابن ابى‏الحدید، شرح نهج البلاغه، ج 1، ص 12.54. همان.
55. ابن ابى‏الحدید به طور مشخص از دو کتاب فضایل الصحابه ـ مندرج در المسند ـ نوشته احمد بن حنبل و حلیة الاولیاء تألیف ابونعیم اصفهانى یاد مى‏کند ابن ابى‏الحدید، شرح نهج البلاغه، ج 1، ص 13. اما با مراجعه به چاپِ در دست‏رس از کتاب نخست (بیروت، دارصادر) این خبر در آن یافت نشد. همچنین در کتاب دوم، به جاى یعسوب‏المؤنین، اصلِ لقبِ امیرالمؤنین یافت شد (ر.ک: ابونعیم اصفهانى، حلیة الاولیاء و طبقات الاصفیاء، ج1، ص63). با این همه، گزارش اعطاى لقب یعسوب‏المؤنین از سوى پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آلهبه على علیه‏السلامعلاوه بر منابع شیعى، در منابع اهل‏سنت نیز آمده است (براى نمونه، ر.ک: طبرانى، المعجم الکبیر، ج 6، ص 269؛ سیوطى، الجامع الصغیر، ج 2، ص 178 و متقى هندى، کنز العمال، ج11، ص616).56. ابن ابى‏الحدید، شرح نهج البلاغه، ج 1، ص 12 ـ 13. «الیعسوب: مَلِک النحل» جوهرى، الصحاح...، ج 1، ص 181.
(ماده عسب). صرف نظر از دستاوردهاى پژوهشى درباره جنسیت زنبورها، یادآورى مى‏شود که در فارسى به سرکرده و فرمان‏رواى زنبورها، ملکه (پادشاه زن) گفته مى‏شود. اما از معناى یاد شده براى یعسوب پیداست که در نگرش عمومى مردم عرب، سرکرده و فرمان‏رواى زنبورها، جنس نَر بوده است.
57. «عن ابن عباس قال رسول الله صلى‏الله‏علیه‏و‏آله: ما انزل اللّه‏ آیة فیها یا ایها الذین آمنوا الا و علیٌّ رأسها وأمیرها» ابونعیم اصفهانى، همان، ج 1، ص 64. همچنین، ر.ک: سید بن طاووس، الیقین...، ص 460 ـ 463.58. شیخ مفید، الارشاد فى معرفة حجج‏اللّه‏ على‏العباد، ج1، ص 47 ـ 48.
59. حُذَیفة بن یمَان م 36 ق، ملقب به صاحب سرّ النبی صلى‏الله‏علیه‏و‏آله، در دوران خلافت عمر بن خطاب به امارت مدائن گماشته شده بود (ر.ک: زرکلى، همان، ج 2، ص 171). حذیفه، پس از قتل عثمان، فقط به مدت چهل روز زنده بود، و گویا ماجراى بیان شده در متن، در همین مدت روى داد (براى آگاهى درباره زمان وفات حذیفه، ر.ک: ابن اثیر، اسدالغابه...، ج 1، ص 469).60. بلاذرى، انساب الاشراف، ج 2، ص 366.
61. شیخ طوسى، الامالى، ص 486.62. نویسنده در مقدمه کتاب، عنوان آن را چنین بیان مى‏دارد: الیقین باختصاص مولانا امیرالمؤنین على علیه‏السلام باِمرة المؤنین ر.ک: سید بن طاووس، الیقین...، ص90. براى آگاهى بیشتر، ر.ک: مقدمه محقق، ص9 ـ 10.
63. عنوان آن بخش، چنین است: «کتاب التصریح بالنصّ الصحیح من ربّ العالمین و سیّد المرسلین عَلى على بن ابى‏طالب باَمیرالمؤنین» ر.ک: همان، ص 123.64. همان، ص 126.
65. ر.ک: همان، مقدمه محقق، ص12 ـ 13. همچنین، ر.ک: ابن ابى‏الحدید، همان، ج 1، ص 12.66. در این کتاب، درباره نام‏گذارى على علیه‏السلام به امیرالمؤنین، به 174 روایت استناد شده است (ر.ک: سید بن طاووس، همان، مقدمه محقق، ص 17).
67. همان، ص 142.68. عبداللّه‏ بن جَحْش در جنگ اُحُد به شهادت رسید (براى آگاهى از شرح حال او، ر.ک: ابن اثیر، اسدالغابه...، ج 3، ص 90 ـ 92).
69. «... و فى تلک السریة سمّى عبدالله بن جَحْش امیرالمؤنین» (واقدى، المغازى، ج 1، ص 19. براى آگاهى از تفصیل ماجراى سریه یاد شده، ر.ک: همان، ص13 ـ 19).70. دائره‏المعارف تشیع، ج 2، ص 522.
71. طبرى، تاریخ الامم و الملوک، ج4، ص208.72. هنگامى که به ابوبکر با عنوان خلیفه‏اللّه‏ خطاب شد، خود اعلام داشت: «من خلیفه‏اللّه‏ نیستم، بلکه خلیفه رسول‏اللّه‏اَم» فرّاء، الاحکام السلطانیه، ص27.
73. ابن خلدون، مقدمه ابن خلدون، ج 1، ص 435.74. همان.
75. گویا ابن خلدون توجه نداشته است که عبدالله بن جحش، خود در جنگ اُحُد ـ در سال سوم ق، و ده سال پیش از شروع خلافت عمر ـ به شهادت رسیده بوده است در این باره، ر.ک: ابن هشام، السیرة النبویه، ج 3، ص 129 و ابن اثیر، اسدالغابه...، ج 3، ص 91.76. ابن خلدون، مقدمه ابن خلدون، ج 1، ص 436.
77. یعقوبى، تاریخ الیعقوبى، ج 2، ص 150.78. همان.
79. همان، ص 147.80. مسعودى، مروج الذهب، ج 2، ص 313. ابوالحسین هلال صابى 359 ـ 448 ق نیز اذعان داشته است که ابوموسى اشعرى روى منبر براى عمر با لقب امیرالمؤنین دعا کرد (ر.ک: صابى، رسوم دارالخلافه، ص 129).
81. طبرى، تاریخ الامم و الملوک، ج4، ص 208.82. عبارت یاد شده، ترجمه «مِنْ امیرِالمؤنین» به عربى است، و منظور این است که کدام خلیفه، براى نخستین بار، در آغازِ نامه‏اش، خود را امیرالمؤنین خواند.
83. سیوطى، تاریخ الخلفاء، ص 137 ـ 138. هلال صابى بدون اشاره به پرسش و پاسخِ مطرح شده میان عمر بن عبدالعزیز و ابوبکر بن سلیمان، به بیان ماجراى یاد شده پرداخته است ر.ک: صابى، همان، ص 128 ـ 129.84. فرّاء، همان، ص 27.
85. ابن خلدون فصلى از کتاب مقدمه را چنین نام‏گذارده است: «فى اللّقب بأمیرالمؤنین و أنه من سِمات الخلافة...» مقدمه ابن خلدون، ج 1، ص 435 ـ 441.86. قرشى، نظام حکومتى و ادارى در اسلام، ص 325 ـ 328.
87. طبرى، همان، ج 4، ص 208.88. براى نمونه، قاضى ابویوسف 113 ـ 182 ق که کتاب الخَراج را به تقاضاى خلیفه هارون‏الرشید عباسى نگاشته، در جاى‏جاىِ آن کتاب، از جمله در آغاز هر فصل، او را با لقب امیرالمؤنین یاد کرده است (ر.ک: کتاب الخَراج، ص13، 34، 50، 105، 163، 201، 209 و 232).
89. مقصود وى، على علیه‏السلام بود (ر.ک: شیخ مفید، الارشاد فى معرفة حجج‏اللّه‏ على‏العباد، ج 1، ص 47 ـ 48).90. عبداللّه‏ بن عباس هنگام انتقاد از عثمان، همین گونه عمل کرد ر.ک: زبیر بن بکّار، همان، ص 604 ـ 605.
91. نهج‏البلاغه، به کوشش شریف رضى، ترجمه دشتى، ص 395، نامه 45. و نهج‏البلاغه، تحقیق صبحى صالح، ص418، نامه 45.92. مسعودى، مروج الذهب، ج2، ص379. در اینجا منظور عایشه است که از عوامل اصلى برپایىِ جنگ جمل بر ضد على علیه‏السلام بود.
93. همان، ج 3، ص 48.94. مِنقرى، وقعة صفین، ص 508 ـ 509. همچنین ر.ک: یعقوبى، همان، ج 2، ص 189.
95. در واکنش به حذف لقب رسول‏اللّه‏، مسلمانان با صداى بلند و بسیار شدید، مویه سر دادند واقدى، المغازى، ج 2، ص 610 ـ 611. جز این، در مخالفت با اصل صلح و برخى از مواد صلح‏نامه نیز کسانى به ابراز مخالفت پرداختند.96. على علیه‏السلام در برابر ایشان، هم‏چنان به اقدام رسول‏اکرم صلى‏الله‏علیه‏و‏آله در صلح حدیبیّه استناد مى‏ورزیدند ر.ک: یعقوبى، همان، ج 2، ص 192.
97. ابن طقطقى، تاریخ فخرى...، ص 54. همچنین، ر.ک: طبرى، همان، ج 5، ص 148.98. «ألا یا عین ویحک أسْعِدینا ـ ألا تبکى امیرالمؤنینا» سیوطى، تاریخ الخلفاء، ص 186.
99. شاهدى بر این مدعا، شکایتى از زبان على علیه‏السلام است: «شگفتا از معاویة بن ابى‏سفیان، با من در خلافت نزاع مى‏کند و امامتِ مرا انکار مى‏کند و مى‏پندارد که او از من نسبت به خلافت شایسته‏تر است...» شیخ مفید، الارشاد فى معرفة حجج‏اللّه‏ على‏العباد، ج 1، ص 261.100. «أنت الذى من بعده ـ تُدعى امیرالمؤنینا» زبیر بن بکّار، الاخبار الموفقیّات، ص 511.
101. مِنقرى، همان، ص 78 و 80.103. زبیر بن بکّار، همان، ص 576.
104. ابن منظور، مختصر تاریخ دمشق...، ج 25، ص 42.

تبلیغات