آرشیو

آرشیو شماره ها:
۳۴۰

چکیده

متن

مى‏خواستیم ببینیم وظیفه ما دربرابر دیگران چیست و مى‏خواستیم قبل از شناخت وظائف خود در برابر دیگران، خود ودیگران را بشناسیم.
معلوم شد که شناخت‏خود و دیگران، جداى از هم نیستند. اگر خود نوعى و انسانى‏را بشناسیم، هم خود را شناخته‏ایم و هم دیگران را.
ما یک منش دانى داریم که اگر فقط به آن توجه کنیم، از خدا و جهان و همنوعان وخانواده، کاملا بریده‏ایم و این، چیزى جز انحطاط و شقاوت نیست; ولى یک منش عالى‏هم داریم که اگر به آن توجه کنیم، نه تنها منش دانى ما ارزش پیدا کرده و درمسیر سعادت و تکامل افتاده، بلکه همه ابعاد وجودى ما در ارتباط با خدا و جهان وانسان -اعم از انسان اجتماعى و انسان خانوادگى- مورد اعتبار و اهمیت واقع شده‏است.
دیدیم که در وصیت جاودانه امیرالمومنین على(ع) به فرزند گرامیش‏امام حسن مجتبى(ع)سخن از خودمیزانى به میان آمده است.
در حقیقت، خود میزانى هم معیار شناخت دیگران است و هم معیار شناخت وظائف مادر برابر آنها.
مگر چه مشکلى دارد که ما و همنوعان ما براى یکدیگر در حکم آئینه باشیم؟!.
ما جمال انسانى آنها را در آئینه وجود خود و آنها زیبائى انسانیت ما را درآئینه وجود خویشتن تماشا کنند و از این رهگذر به وظائف متقابل یکدیگر پى ببریم،بدون این که فرد فداى جمع و جمع فداى فرد شود. نه اصالت فرد، محور سعادت است ونه اصالت جمع; چرا که در صورت اول، جمع قربانى مى‏شود و در صورت دوم، فرد.
خودمیزانى به معناى خودمحورى و خودپرستى نیست; بلکه به معناى این است که‏انسان وقتى در آئینه وجود خود مى‏نگرد، به خوبى متوجه مى‏شود که چه چیزهائى براى‏او عیب و چه چیزهایى براى او حسن است؟ چه چیزهایى مکروه و چه چیزهایى محبوب است؟
اگر ظلم در حق او بد است، در حق همسایه و همنوع هم بد است. اگر عدالت در حق‏غیر خوب است، چرا در حق او بد باشد؟ چرا وقتى به ما ظلم مى‏شود، آه و ناله سرمى‏دهیم و چرا وقتى از ما ظلمى سر مى‏زند، ناراحت نمى‏شویم؟
ببرى مال مسلمان و چو مالت‏ببرند بانگ و فریاد بر آرى که مسلمانى نیست
چرا ازدیگران عیبجویى مى‏کنیم، ولى عیب خود را نمى‏بینیم؟ چرا عیب کوچک دیگران را بزرگ‏و عیب بزرگ خود را کوچک مى‏بینیم؟ چرا از ضایع شدن حقوق خود ناراحتیم; ولى ازضایع شدن حقوق دیگران ناراحت نمى‏شویم؟ مخصوصا اگر ضایع کننده حقوق دیگران،خودمان باشیم.
خودمیزانى، همان توجه به خود نوعى و خود اجتماعى است. خودمیزانى، انسان را ازخودمحورى و خودپرستى و تنزل در هواهاى شخصى و سقوط در ورطه حیوانیت و پست‏تر ازآن، حفظ مى‏کند و او را به منش عالى اجتماعى و خانوادگى نائل مى‏سازد.
خودمیزانى، براى وظائف ما در برابر خود و دیگران، تعیین معیار مى‏کند. نبودن‏ملاک و معیار، مستلزم هرج و مرج است. اگر مصیبت‏براى ما بد است، چرا براى دیگران‏خوب باشد؟ اگر فقر و تهیدستى را براى خود مذموم مى‏شماریم، چرا براى دیگران‏مذموم نباشد؟ اگر ناامنى در محیط زندگى براى «من‏» شخصى بد است، چرا براى‏دیگران بد نباشد؟ اگر «من‏» شخصى امنیت مالى و جانى و ناموسى مى‏خواهد، چرادیگران نخواهند؟ اگر دوست مى‏داریم که دیگران به چشم بدبینى و سوء ظن به ماننگرند و ما را تحقیر نکنند و به ما بى‏اعتنا نباشند و با ما دورویى نداشته‏باشند، چرا ما به دیگران به چشم بدبینى و سوء ظن نگاه کنیم و چرا آنها را تحقیرکنیم و به آنها بى‏اعتنا باشیم و با آنها یک رنگ و یک‏رو نباشیم؟ اگر در روز سختى‏و گرفتارى، انتظار کمک و احسان و محبت داریم و چنین مى‏پسندیم که مردم خود را درغم ما با ما شریک بدانند و از اظهار همدردى و همفکرى کوتاهى نورزند، چرا ما درروز سختى و گرفتارى دیگران، به بذل کمک و احسان و محبت نپردازیم و چرا ما خودرا در غم دیگران شریک ندانیم و از اظهار همدردى و همفکرى کوتاهى کنیم و در روزسختى و گرفتارى به آنها کمک نکنیم؟
در حقیقت، خواسته‏هاى «من‏» شخصى، تجلى خواسته‏هاى «من‏» نوعى است.
«من‏» شخصى، اگر خود را از «من‏» نوعى تفکیک کند، چه حقى دارد که ازهمنوعان خود توقع احترام و احسان و مساعدت و دوستى و رفاقت داشته باشد؟ همنوع‏بودن است که وظائف و حقوق متقابل، پدید مى‏آورد. وقتى همنوع بودن را از اشخاص‏بگیریم، نه این را بر آن و نه آن را بر این، حقى است. نه این را در مقابل آن،تکلیفى است و نه آن را در مقابل این، وظیفه‏اى.
حق و تکلیف بر مبناى وابستگى نوعى تحقق پیدا مى‏کند و به همین جهت است که‏انسان، نه گرگ انسان است، نه بره انسان. تا اولى نان زورمندى خود را بخورد ودومى چوب ناتوانى خود را.
گرگ و بره، هیچ حق و تکلیفى در مقابل هم ندارند. نه گرگ حق دارد که بره رابدرد و نه بره، تکلیف دارد که خوراک گرگ بشود. زور است که موجب درندگى گرگ شده‏و ضعف است که اسباب دریده شدن بره را فراهم مى‏کند.
آیا انسانها باید چنین باشند؟ آیا زورمندى، یکى را ارباب و دیگرى را رعیت‏مى‏کند؟ آیا مالدارى، یکى را آقا و دیگرى را نوکر مى‏سازد؟ آیا امتیاز نژادى یکى‏را بر کرسى عزت و دیگرى را بر خاک ذلت مى‏نشاند؟ آیا یکى به علم و زیرکى صاحب‏آلاف و الوف و غوطه‏ور در عیش و نوش و ناز و نعمت مى‏گردد و دیگرى به دلیل نداشتن‏آن، باید در نهایت محرومیت‏باشد؟ چرا باید انسان گرگ انسان باشد؟ چرا!.
علم و مال و منصب و جاه و قران فتنه آرد در کف بد گوهران؟
اگر رابطه همنوعى نبود، انسانها یا بى‏تفاوت از کنار هم مى‏گذشتند، چنانکه‏بسیارى از حیوانات، چنینند، یا استثمار کردن و استثمار شدن، براى آنها منطقى وموجه بود، چنانکه بسیارى از حیوانات هم اینگونه‏اند.
در این صورت، نه کسى از بى‏تفاوتى کسان دیگر گله‏مند و شاکى بود و نه مظلومى حق‏داشت که از ظلم ظالمان به خروش آید و بر سر آنها فریاد بکشد.
انسان هرچه باشد، همنوع انسان است. سایر انواع عالم طبیعت، مسخر اویند و همین‏خصیصه است که او را به مباهات واداشته و به موجب آن، خود را اشرف مخلوقات‏پنداشته و فراموش کرده که قرآن کریم در باره‏اش مى‏گوید:
(و لقد کرمنا بنى آدم و حملناهم فى البر و البحر و رزقناهم من الطیبات وفضلناهم على کثیر ممن خلقنا تفضیلا) (1) .
«ما بنى آدم را تکریم و در خشکى و دریا حمل کردیم و از چیزهاى پاکیزه، روزى‏بخشیدیم و بر بسیارى از آفریده‏هاى خود، برترى دادیم‏».
توجه داریم که مى‏فرماید: بر بسیارى از آفریده‏هاى خود و نه بر همه آنها.
اگر انسان بر همه مخلوقات برترى یابد، به واسطه تلاشها و پویندگیها ومجاهدتهائى است که لازمه توجه انسان به «من‏» متعالى خویشتن و به تبع آن، به‏همنوعان است. در این صورت، او فقط به تمکنات خود توجه نمى‏کند. او نمى‏اندیشد که‏چون همه‏چیز در اختیار دارد، باید بهتر از همه بخورد و بهتر از همه بپوشد و محیطزندگى را پر زرق و برق‏تر از زندگى تمام مردم کند و اگر براى تحقق بخشیدن به این‏اغراض، چیزى در اختیار ندارد، مجاز است که حقوق دیگران را پایمال کند، تا به‏همه آمال خود دست‏یابد.
به همین جهت است که امیرالمومنین (ع) که خود پس از پیامبر اکرم(ص) اشرف همه‏کائنات و همه آفریده‏ها -ونه بسیارى از آنها- است، مى‏فرماید:
«و لو شئت لاهتدیت الطریق الى مصفى هذا العسل و لباب هذا القمح و نسائج هذاالقز، ولکن هیهات ان یغلبنى هواى و یقودنى جشعى الى تخیر الاطعمه، ولعل بالحجازاو الیمامه من لا طمع له فى القرص و لا عهد له بالشبع او ابیت مبطانا و حولى بطون‏غرثى، و اکباد حرى او اکون کما قال القائل:
و حسبک داء ان تبیت‏ببطنه‏و حولک اکباد تحن الى القد (2) «و اگر مى‏خواستم، به‏عسل پالوده و مغز گندم و بافته ابریشم راه مى‏بردم، ولى هیهات که هواى من بر من‏غالب شود و مرا حرص و آزم به گزیدن خوراکها رهبرى کند، حال آن که شاید در حجازیا یمامه، کسى حسرت گرده نانى ببرد. یا هرگز شکمى سیر نخورد، یا این که من سیربخوابم و اطرافم شکمهائى گرسنه و جگرهائى سوخته باشد، یا این که چنان باشم که‏شاعر گفته: (درد تو این بس که سیر بخوابى و اطرافت جگرهائى باشد که آرزوى پوست‏بزغاله‏اى کنند).
در منطق ا نسان متعالى، توانستن ملاک خوب پوشیدن و خوب خوردن و خوب زندگى کردن‏نیست. اگر ملاک، توانستن باشد، همیشه اقلیتى واجد این ملاک و اکثریتى فاقد این‏ملاکند. به خصوص که این توانستن از توانستن دیگرى پدید مى‏آید. یعنى از زورمندى وقلدرى و قدرت تاخت و تاز بر این و آن و پایمال کردن حقوق حقه ایشان.
انسان متعالى به دارائى خود براى آسودگى و رفاه نمى‏اندیشد، بلکه به نادارى‏دیگران مى‏اندیشد و آن روزى در آسودگى و رفاه است که بتواند دردى را درمان بخشدو گرسنه‏اى را سیر کند و بینوائى را به نان و نوا برساند و بى‏پناهى را پناه دهدو مجردى را عروس یا داماد کند و بى‏کارى را مشغول کار کند و شکسته‏دلى را شادنماید.
اصولا انسان متعالى زندگى و مال و مقام را براى همین منظور مى‏خواهد و اگر غیراز این باشد، هیچ چیز نمى‏خواهد. به همین جهت است که باز هم امیرالمومنین(ع) درخطبه معروف «شقشقیه‏» فرمود:
«لولا حضور الحاضر و قیام الحجه بوجود الناصر و ما اخذ الله على العلماء ان‏لا یقاروا على کظه ظالم و لا سغب مظلوم، لا لقیت‏حبلها على غاربها و لسقیت آخرهابکاس اولها و لالفیتم دنیاکم هذه ازهد عندى من عفطه عنز» (3) .
«اگر حضور حاضران در عرصه بیعت نبود و اگر به وجود یارى کنندگان، حجت‏بر من‏تمام نمى‏شد و اگر خداوند از علماء عهد و پیمان نگرفته بود تا بر سیرى ظالم وگرسنگى مظلوم، آرام نگیرند، رشته این کار را از دست مى‏گذاشتم و پایانش را به‏جام آغازش مى‏نوشیدم و مى‏دیدید که دنیاى شما در نزد من از عطسه گوسفندى کم‏بهاتراست‏».
جالب این که وقتى کلام امیرالمومنین (ع) به اینجا مى‏رسد، شخصى بدون هیچ تکلف واشکال، بر مى‏خیزد و نامه‏اى به دست او مى‏دهد. امام سخن را قطع مى‏کند و به مطالعه‏نامه مى‏پردازد. چون مطالعه نامه به پایان مى‏رسد، «ابن عباس‏» تقاضا مى‏کند که‏سخن را از همانجا که قطع کرده، ادامه دهد و او در پاسخ مى‏فرماید:
«هیهات یا ابن عباس، تلک شقشقه هدرت ثم قرت‏» (4) : پسر عباس، هرگز و هیهات!
آنچه شنیدى، همچون کف دهان شتر بود که سر کشید و سپس آرمید».
او در همان حالى که از مشکلات همنوعان سخن مى‏گوید، به مشکل همنوعى توجه مى‏کند،نامه‏اش را مى‏گیرد و مى‏خواند و به درد دلش توجه مى‏کند و هیچ‏کس را جرات آن نیست‏که شاکى را از دادن شکوائیه خود به دست مرجع و ملجا همه دردمندان و مستمندان‏باز دارد.
او ادعا دارد -و به حق هم ادعا دارد- که مقام را با تمام شدن حجت، براى‏مبارزه با تبعیض مى‏خواهد. او مى‏خواهد ظالم را از اریکه ظلم فرو اندازد و دادمظلوم را از وى بستاند و ثابت کند که اگر سیرى است، باید به عدل و برابرى میان‏همه مردم تقسیم شود و اگر گرسنگى است، مال همه است و رهبر حقیقى مسلمین اجازه‏نمى‏دهد که در دوره خلافت مردمى و الهى او، روز به روز، سیرها سیرتر و گرسنه‏هاگرسنه‏تر شوند.
در حکومت‏حقه او نباید نیکوکار و بدکار، یکسان باشند; چرا که اگر چنین باشد،گذشته از این که نیکوکار، دلسرد و بدکردار، گستاخ مى‏شود، در مردم دیگر هم اثرسوء مى‏بخشد و اعتماد از مردم سلب مى‏شود. به همین جهت است که به مالک اشتر -که‏براى حکومت‏به مصر اعزام مى‏شد- در ضمن آن فرمان تاریخى چنین فرمود:
«و لا یکونن المحسن والمسیى عندک بمنزله سواء، فان فى ذلک تزهیدا لاهل الاحسان‏فى الاحسان و تدریبا لاهل الاسائه على الاسائه و الزم کلا منهم ما الزم نفسه‏».
«و مبادا که نیکوکار و بدکردار، نزد تو برابر باشند; چرا که در این کار،کاهش رغبت نیکوکار در نیکوکارى و واداشتن بدکردار به بدى است و درباره هر یک ازآنان، آن را بر عهده گیر که خود بر عهده گرفته است‏».
در قرآن کریم، نکته بسیار جالبى در مساله «من‏» متعالى انسان مطرح شده که‏جا دارد در همه زمانها و مکانها مورد توجه بشریت‏باشد; چرا که هم به وسیله آن،ارتباط انسان فردى و انسان نوعى، بهتر ادراک مى‏شود و هم انسان مى‏داند که دربرابر همنوعان خود چه وظائف سنگین و دشوارى دارد.
قرآن کریم، پس از گزارش کشته شدن هابیل به دست قابیل، مى‏فرماید:
(من اجل ذلک کتبنا على بنى اسرائیل انه من قتل نفسا بغیر نفس او فساد فى‏الارض فکانما قتل الناس جمیعا و من احیاها فکانما احیا الناس جمیعا) (5) .
«به خاطر آن جنایت فجیع و هولناک بود که ما بر بنى‏اسرائیل مکتوب داشتیم که‏هر کس، دیگرى را بدون این که مرتکب قتل یا فسادى در روى زمین شده باشد بکشد;گوئى همه مردم را کشته و اگر یکى را احیاء کند، گوئى همه را احیاء کرده است‏».
در این آیه کریمه، یکى مساوى همه و همه، مساوى یکى شمرده شده، چرا که همگى‏افراد یک نوع و اجزاء یک کل و اعضاء یک پیکرند.
آن که اقدام به قتل دیگرى مى‏کند، گرفتار حسد و هواى نفس است و همین گرفتارى‏او را وادار مى‏کند که در نظام متقن آفرینش تصرف نماید و با خداى خویش به جنگ ومبارزه پردازد.
چنین کسى در درجه اول با خدا دشمن است و در درجه دوم با نوع بشریت، نه بافردى از افراد بشر. او با ریختن خون یک بى‏گناه ثابت مى‏کند که هم با نوع انسان‏سر دشمنى دارد و هم با آفریننده نوع. او هرجا منافعش اقتضاء کند و قدرت داشته‏باشد، از کشتن دیگران لذت مى‏برد و بنابراین، هنگامى که یکى را مى‏کشد، گوئى‏همگان را کشته و تعجب ندارد اگر قتل یکى مساوى قتل همه و قتل همه مساوى قتل یکى‏باشد.
به همین ترتییب، کسى که از راه کمکهاى معنوى و مادى به احیاء نفسى از نفوس‏مى‏پردازد، نشان مى‏دهد که در برابر سنت الهى تسلیم است و در عین حال، به «من‏»متعالى خود روى آورده و براى تمام همنوعان خود، ارزش و احترام قائل است و دراینجا هم جاى تعجب نیست، اگر یکى مساوى همه و همه مساوى یکى باشد.
کشتن فرد، ایجاد فساد در خلقت و ابطال اغراض و اهداف خداوندى است که مى‏خواهداز طریق ابقاء فرد، نوع را باقى بدارد و اگر همین رویه ادامه یابد و همواره‏نسل‏کشى شیوه افراد زورمند باشد، نتیجه چه خواهد بود؟!.
این که حکم «همه مساوى یک و یک مساوى همه‏»، بر بنى‏اسرائیل مکتوب شد، به‏خاطر این بود که آنها در پیروى از هواى نفس و حسد و حق‏کشى و ستم، کار را به حداعلى رسانیده بودند. چنان که صهیونیسم امروزى هم سرکشى و طغیان و برادرکشى وریختن خون همنوعان بى‏گناه را به اوج رسانیده است.
اگرچه مکتوب شدن یک، مساوى همه و همه، مساوى یک‏» متضمن هیچ حکم تکلیفى نیست.
ولى به هر حال، در برانگیختن خشم الهى و تشدید آن، در دنیا و آخرت، بى‏اثر نیست.
در برخى از روایات تصریح شده است که مقصود از قتل و احیاء نفس، تنها قتل واحیاء فیزیک و جسمى نیست. «فضیل بن یسار» از امام باقر(ع) درباره آیه مزبورپرسش مى‏کند و حضرت مى‏فرماید:
«از سوختن یا غرق(نجاتش دهد).
«فضیل‏» مى‏پرسد: اگر او را از ضلالت‏به هدایت‏برساند چطور؟
فرمود: «ذلک تاویلها الاعظم‏» (6) . این مطلب، تاویل اعظم آیه شریفه است.
از امام صادق(ع) نقل شده است که:
«من استخرجها من الکفر الى الایمان‏» (7) (ع) هر کس نفسى رااز کفر به ایمان برساند.
بنابراین، به ضلالت انداختن افراد و سوق دادن آنها به سوى کفر و الحاد و شک وتردید و شبهه، به منزله هلاک کردن همه مردم و هدایت آنها به سوى حق و زدودن‏زنگارهاى شکوک و شبهات، به منزله احیاء همه بنى‏نوع بشر است.
اضافه مى‏کنیم که در تفسیر مجمع البیان، ذیل آیه مزبور(المائده، 32) از امام‏باقر(ع) نقل شده که:
«المسرفون الذین یستحلون المحارم و یسفکون الدماء»; «اسراف کنندگان که‏محارم را حلال مى‏شمارند و خونها را مى‏ریزند».
پى‏نوشتها:
1- الاسراء، آیه .7.
2- نهج البلاغه، نامه‏ها، شماره 45.
3- نهج البلاغه، خطبه‏ها، شماره 3.
4- همان مدرک.
5- المائده، آیه 32.
6- تفسیر المیزان، ج‏5، ص 349.
7- همان ماخذ، ص 350.

تبلیغات